گفت و شنود/ حاجت!
یارو دستش به آفتابه خورد ناگهان غول جادو بیرون آمد و گفت؛ یک حاجتت را برآورده می‌کنم. یارو گفت؛ یک خانه می‌خواهم. غول جادو گفت؛ مرد حسابی! من اگر خانه داشتم که توی آفتابه زندگی نمی‌کردم!
ارسال نظرات