به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اشعار شام غریبان که معمولا در همه هیئات روضه مصائب حضرت زینب کبری (س) خوانده می‌شود:هق هق النگو‌هاوای من خیمه‌ها به غارت رفتگیسویی روی نی پریشان شدوسط چند خیمه‌ی سوزانخواهری دل شکسته حیران شد**وای من چادری به یغما رفتبانویی معجرش در آتش سوختمرد بیمار این حرم تنهاستنیمه‌ای از بسترش در آتش سوخت**شعله و دود تا فلک می‌رفتکربلا هم سقیفه‌ای داردبه لب کُند تیغ خرده نگیر!هرکه اینجا وظیفه‌ای دارد**عاقبت هرچه بود، با سختیسرخورشید را جدا کردندمرد خورجین به دستی آوردندصحبت از درهم وطلا کردند**مرد خورجین به دست با سرعتسمت دارالعماره می‌تازدمرد خوش قول ِ. کوفه با جیبیمملو ازگوشواره می‌تازد**باد تند خزان چه سوزی داشت!چند برگی ز. لاله‌ای گم شددر هیاهوی زیور زینبگوشوارِ سه ساله‌ای گم شد**وای از هق هق النگو‌هاآسمان هم به گریه افتادهدرشلوغی ِ. عصرعاشوراحرمله یاد هدیه افتاده**حرف خلخال را دگر نزنیددرد ِسرسازمی شود به خدادختران تازه یادشان رفتهزخم‌ها باز می‌شود به خدا**سرعباس را به نیزه زدندتا ببیند چه بر حرم رفتهتا ببیند نگاه یک لشگرسمت بانویی محترم رفته بگذار تا این باده آتشگون بماندهمرنگ با افسانه و افسون بماندبگذار تا در جبر ذهن کج‌مداراناین کار‌ها بر گردن گردون بماندرفتند یاران پرخروش و برنگشتنداین داغ تا کی بر دل کارون بماند؟شهرت ندارد عاشقی بی نام معشوقلیلی تجلی کرد تا مجنون بماندآری توان یک عمر از زلفش سخن گفت.اما کجا بی لطف او مضمون بماند؟یا رب ظهور یار را نزدیک‌تر کندر پرده تا کی حسن روزافزون بماند؟وقتی که خون پیروز بر شمشیر باشدکی نام عاشق بی نثار خون بماند؟همراه موسی بودن این‌جا افتخار است.اما برای آن‌که با هارون بماندگفتی که در زقّوم خود صهیون بمیردگرم از طراوت شاخه‌ی زیتون بماندما در تب غزّه خروشی تازه دیدیماز انقلاب سرخ تو آوازه دیدیمغزّه، زمینش، آسمانش، کوچه‌راهشمردان، زنان و کودکان بی‌پناهشهیهات مناالذله می‌گویند آریراه شرف را در تو می‌جویند آریآن‌جا که دیدی با سپاهش آمده حر‌می‌ریخت از لب‌های تو اندرز، چون درشکر خدا گفتی و مردم را شکایتخواندی در آن‌جا از پیمبر این روایت:دیدید اگر مصداق ظلم بی‌حد آمددیدید اگر که جائری بر مسند آمدفرقی نمی‌داند حلالی از حرامیاسلام را دیگر نمانده غیر نامیآن‌جا اگر گرم سکوت خویش بودیدتنها به فکر کسب قوت خویش بودیدحق است حق را که شما را کور سازدهمراه آن بیداد گر محشور سازد‌ای خون تو احیاگر همگامی ماسرچشمه‌ی بیداری اسلامی ما‌ای عطر تو جاری به لبخند بسیجینامت همیشه نقش سربند بسیجیبا من بگو داغ تو با دل‌ها چه‌ها کرد؟هجران تو با زینب کبری چه‌ها کرد؟شوق تو عاشق را به صحرا می‌کشاندزینب جدایی از تو را کی می‌تواند؟با آن‌که آتش خیمه در خیمه به پا بودزینب سراسیمه میان خیمه‌ها بودتا در پس آتش عزیزی جا نمانددر خیمه زین‌العابدین تنها نماندهر خیمه بر تن داشت، چون پیراهن آتشهر کودکی را بود دامن دامن آتشاموال زهرا را به غارت برد دشمنآن بهترین‌ها را اسارت برد دشمنزیور اگر در دست مادر بود بردندخلخال اگر در پای دختر بود بردنددشمن به زعم خود سرود فتح می‌خواندبر پیکر پاک شهیدان اسب می‌راندهر هق‌هقی هر ناله‌ای فریاد گشتهمژده رباب آب فرات آزاد گشته.اما کجا یاد گل پرپر نباشی؟یاد لب خشک علی‌اصغر نباشی.اما کجا از دل غم دیرین رود بازآب خوشی از این گلو پایین رود بازخواهر به دنبال برادر بود آن‌جادر جست‌وجوی جسم بی‌سر بود آن‌جاناگاه شیری دید در زنجیر پنهانجسمی به زیر نیزه و شمشیر پنهاناز نیزه و شمشیر‌ها وقتی گذر کردصد بار از جان خودش صرف نظر کردسبط نبی را غرقه در خون دید آن‌جازخم از ستاره بر تن افزون دید آن‌جا‌می‌گفت: شرح ماجرا‌ها را گزیدهلب‌های زینب روی رگ‌های بریدهوقت وداع آمد، وداع جان چه سخت استبر خواهر تو صبر در هجران چه سخت استباید تو را با کشته‌ها تنها گذاردجسم تو را بر خاک صحرا وا گذارد جواد محمد زمانی درد‌ها هست، ولی فرصت گفتاری نیستعازمم قافله را قافله سالاری نیستبگذارید بمانم به برش یک امشبتا نگویند بر این کشته عزاداری نیستپای یک طفل نبینی که پر از خون نشدهدیده بگشا که به باغت گل بی خاری نیستبر تو هر زخم تنت گریه کند گریۀ خونکس نگوید زغمت دیدۀ خونباری نیستغم اطفال فراری به بیابان چه خوریعمه با ماست نگویی که مددکاری نیستآفتاب و عطش و داغ، همه سوزان لیک غیر تَب بر سر بیمار، پرستاری نیستعلی انسانی دستان باد موی تو را شانه می‌کندخون بر دل پیاله و پیمانه می‌کنداز داغ جانگداز جبین شکسته اتزخمی عمیق بر جگرم خانه می‌کندرگ‌های حنجر تو به گودال گوییابا دوست، گفتگوی صمیمانه می‌کندذبحت عظیم بود و زبان مرا بریدحالا ببین چه با دلِ دردانه می‌کنداز آتش خیام حرم دشت روشن استاین شعله‌ها چه با گل و پروانه می‌کندباور نمی‌کنم به خدا باغ لاله رادست عدو شبیهِ به ویرانه می‌کندبادِ خزان چه حمله‌ی نامردمانه‌ایبر ساقه‌ی شقایق و ریحانه می‌کندزینب که گیسویش ز. مصیبت سفید شدگیسوی دختران تورا شانه می‌کندحالا که نام دخت علی بر لبم نشستغم‌های عالمی به دلم لانه می‌کندهر روز و هر کجا که به بن بست می‌رسمدل را نصیب رزق کریمانه می‌کندگاهی دلم برای حرم تنگ می‌شودگاهی هوای مستی میخانه می‌کندباران چه با زمین عطشناک کرده استعشق حسین با من دیوانه می‌کندهادی ملک پور در غروبی میان آتش و دودپسری را به نیزه‌ها بردندروز ما شد سیاه، از وقتیسحری را به نیزه‌ها بردندبی تعادل شد آسمان، یعنیقمری را به نیزه‌ها بردندهمره شیرخواره‌ای انگارمادری را به نیزه‌ها بردندچشم زینب اگر که کم سو شدنظری را به نیزه‌ها بردنددختری بینِ خیمه شد تنهاپدری را به نیزه‌ها بردندچه بگویم ز. ماتم زینبچه سری را به نیزه‌ها بردنداصغری را به نیزه‌ها بستنداکبری را به نیزه‌ها بردندرضا باقریان کو یک نفر که فکر دل زار ما کندفکری به حال تشنگیِ بچه‌ها کندعباس من کجاست، از این جسم بی کفناین دشنه‌های سر به هوا را جدا کنداز گیسُوان دخترک نازدانه‌ایاین پنجه‌های مرد عرب را را رها کنداینگونه که پرید کسی روی سینه اتدارم یقین که ذبح، تو را از قفا کندآن بغض‌ها که از پدرم مانده در دلشحالا چه خوب می‌شود آن را ادا کندبا ساربان بگو مَکشد خنجر از نیامقدری حیا به خاطر خیرالنسا کندبا کعب نی به سمت خرابه روان شدمباید علی به پیکر تو بوریا کندرضا باقریان همین که روز بر آن دشت، طرحی از شب ریختهزار کوه مصیبت به دوش زینب ریختنظاره کرد چو «شمس الشّموس» بی‌سر رابه گوش گوش فلک، ناله ناله یا رب ریختجهان برای همیشه سیاه شد، چون شبز. چشم‌های ترش هرچه داشت کوکب ریختچه بود نیّت ناآشکار ساقی غم؟که جام زینب غم‌دیده را لبالب ریختکشاند کرب و بلا را به شام و بام فلکهزار فصل طراوت به باغ مذهب ریختزبانه‌های کلامش به جان دم‌سردانشراره‌ها شد و آتش‌نشانی از تب ریختاگر همیشه ببارند ابر‌های جهان‌نمی‌رسند به آن اشک‌ها که زینب ریختسعید بیابانکی بنویسید که جز خون خبری نیست که نیستبه تن این همه سردار سری نیست که نیستبنویسید که خورشید به گودال افتادو پس از شام غریبان سحری نیست که نیستآتش از بال و پر سوخته جان می‌گیردزیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیستیک نفر سمت مدینه خبرش را ببردپس از این ام بنین را پسری نیست که نیستیا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد.چون ز. گهواره‌ی اصغر اثری نیست که نیستتازیانه به تسلای یتیمی آمدتازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیستمهدی زنگنه به خاطر می‌سپرد آن لحظۀ دیدار رویت رابرای آخرین بار آمد و بویید رویت راگلی پامال زیر سم اسبان یافت خاک آلودو در خاشاک و خون و خس به هم پیچیده مویت رانگاهی دوخت بر چشم و لب و دندان خونینتجلوتر آمد و بوسید رگ‌های گلویت رالبت تشنه ...، ولی جانت لبالب دید از دریاو سرگرم شنیدن بود با نی گفتگویت راشب شام غریبان رفته رفته دشت را پر کرددوباره خم شد و بوسید رگ‌های گلویت رامریم سقلاطونی سرش به نیزه به گل‌های چیده می‌ماندبه فجر از افق خون دمیده می‌ماندیگانه بانوی پرچم به دوش عاشورابه نخل سبز ز. ماتم تکیده می‌ماندمیان خیمه‌ی آتش گرفته، طفل دلمبه آهویی که ز. مردم رمیده می‌ماندشب است گوش یتیمان ز. ضربت سیلیبه لاله‌های ز. حنجر دریده می‌ماندرقیه طفل سه ساله که حوری حرم استبه آن که رنج نود ساله دیده می‌ماندامام صادق حق پشت ناقه‌ی عریانبه زیر یوغ چو ماه خمیده می‌ماندشوم فدای شهیدی که در کنار فراتبه آفتاب به خون آرمیده می‌ماندهلال یک شبه‌ی من، ز. چیست خونینی؟نگاه تو به دل داغ دیده می‌ماندحکایت "احد" و اشک چشم خونینشبه اختران ز. گردون چکیده می‌مانداحد ده بزرگی