گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو-فاروق حفیظی، کنار خیابان اصلی؛ دو مرد جوان کنار نردهها و روی سکوی سیمانی اطراف میدان شوش نشسته بودند و مواد مصرف کردند. سه مرد مسن هم زبالههای سر میدان شوش را میگشتند تا چیز بهدرد بخوری پیدا کنند. آن طرفتر؛ مردی کنار خیابان سه چهار تکه روزنامه در کنارش داشت. در حالی که از شدت سرما لوله شده و زانوهایش را در بغل گرفته بود؛ همان چند تکه را آتش میزد تا برای چند ثانیه از سرما کم شود. با دیدن این صحنه به یاد رمان «دخترک کبریت فروش» کریستیان آندرسن دانمارکی افتادم. دخترکی که پدر تهدیدش کرده بود تا کبریتهایش را نفروخته، حق بازگشت ندارد. دخترک که در بیتوجهی مردم، کبریتی نفروخته بود؛ شب سال نو در حالی که مردم غرق در جشن و سرور بودند؛ زیر آسمان و سرما؛ جانش را از دست داد.
یکی از کوچهها که جمعیت زیادی آنجا بود؛ توجهام را جلب کرد. از فرط شلوغی به سختی میشد به میانههای کوچه رفت. با سختی و در شلوغی کمی جلوتر رفتم؛ تعدادی دستفروش در کوچه بساط کرده بودند. یکی لباس کهنه میفروخت؛ یکی پتوی کهنه و دیگری چند قلم پیچگوشتی و... انتهای کوچه؛ ماشین پلیسی ایستاده بود و سربازی هم در کنار ماشین بود. سرباز با دقت به جمعیت در کوچه نگاه میکرد و کوچه را زیر نظر داشت.
در خیابان اصلی دیگر منتهی به میدان شوش؛ پیرمرد درحالی که آرامآرام و بریدهبریده راه میرفت؛ با هر قدم کوچکی که برمیداشت؛ چند ثانیه میایستاد و پُکی میزد و دوباره سرش را بالا میآورد و یک قدم راه میرفت. وقتی که میخواست دوستش را که بیست متری از او جلوتر بود؛ صدا بزند، با حالت نئشگی گفت: «حاجی ...» بعد از یکی دو کلمه؛ جملهاش را نیمه تمام رها کرد و دوباره سر خم کرد و مشغول کشیدن مواد شد.
عقربه ساعت؛ از ۱۰ عبور کرده بود و تاریکی و سرما؛ محله میدان شوش را در نظرم مانند فیلمهای آدمخواری آخرالزمانی هالیوودی میکرد. تا بهحال این موقع شب در مرکز شوش و در کوچهپسکوچههایش نیامده بودم. به دنبال پیدا کردن جوانان دانشجویی بودم که برای دادن غذا، لباس گرم و پتو به صورت داوطلبانه این موقع شب قرار بود به آنجا بیایند. دانشجویان جز یک گروه جهادی داوطلبانه بودند و شامل دانشجویان علوم پژشکی دانشگاههای تهران میشدند. پس از چند دقیقهای پیچیدن در کوچهها؛ در یکی کوچهپسکوچهها؛ پیدایشان کردم.
مسئول گروه جهادی در منطقه شوش؛ پسری بود که کمتر از سی سال سن داشت و موهایش کمی ریخته و ریشهای نسبتا بلندی داشت. چون دانشجوی پزشکی بود؛ به او دکتر میگفتند. او با گرمی و رویی گشاده با من روبهرو شد. دکتر دانشجوی پزشکی دانشگاه شاهد بود و میگفت: «از ادیبهشت امسال؛ ما در غالب این گروه جهادی کارهایمان را شروع کردهایم. چند مدتی با قرارگاه جهادی امام رضا «علیهاسلام» مردم را ویزیت رایگان میکردیم و دارو رایگان میدادیم. ۱۴ و ۱۵ خرداد در محدوده کورههای امین آباد شهرری بسته های ارزاق توزیع کردیم و...»
دانشجویان داوطلب با دو ماشینِ سواری؛ کنار دیواری ایستاده و یکسری مواد غذایی را به کارتنخوابهای در آن کوچه و محله داده بودند. پشت یکی از کوچههای باریک میدان شوش؛ سه خیابان به محدودهای نسبتا بزرگ آسفالتی؛ تلاقی مییافت. هر دو طرف خیابان پر بود از کارتنخوابها؛ پر بود از مردها؛ پیرمردها و بعضا هم زنان و دختران کارتنخواب. آقای دکتر میگفت: «خانمهایی که کارتن خواب هستند؛ گاهی اوقات که تحت فشار خماری قرار میگیرند و پولی برای خرید مواد ندارند؛ تنفروشی میکنند.» هر پنج شش نفر از کارتنخوابها؛ حلقهای زده بودند و آتشی کوچک روشن کرده بودند و هر یک مشغول کار خود. یکی با پایپ شیشه میکشید، یکی مات و مبهوت به ما نگاه میکرد و دیگری انگار که بدنش از خماری و سرما در حال له شدن بود؛ با چشمانش ناله میکرد. شاید در آن لحظه فقط چشم امیدش به خدا بود. بعضی از آنها؛ پلاستیک را هم روی آتش میاندختند. دود و بوی پلاستیک سوخته؛ هر آدم سالمی را اذیت میکرد. آقای دکتر میگفت: «به خاطر این پلاستیک میسوزانند که دیگر چیزی برای آتش زدن ندارند. درواقع میخواهند فقط چیزی بسوزد تا بلکه کمی گرم شوند.»
وقتی که داشتم با آقای دکتر که مسئول این گروه جهادی بود؛ صحبت میکردم؛ آنطرف کوچه نزدیک به پنجاه کارتنخواب جمع بودند. به دیوارهای آنجا در هر فاصله چند متربهچند متر اثر دودههای آتش پیدا بود. دود و گردخاک موجود در هوا به همراه تاریکی کوچه؛ باعث میشد به سختی که انتهای کوچه را نتوانی ببینی. مردی از این سوی کوچه به آن سوی کوچه رفتوآمد میکرد و از کنار هر کسی رد میشد؛ میگفت: «پایپ. پایپ». آن مرد داشت پایپ میفروخت؛ آقای دکتر میگفت: «پایپ وسیلهای است که جای بافور در تریاک را گرفته و در واقع با آن شیشه را مصرف میکنند.»
آقای دکتر میگفت: «همه حرکت ما برای کارتنخوابها از آنجا شروع شد که یکی از دوستانمان که در بیمارستان سینا کار میکند؛ عکسی از همراهان بیماران که در کارتن خوابیده بودند؛ گرفته بود که البته این عکس هم در فضاهای مجازی خیلی انعکاس داشت و پیچید.» در مدت زمان تقریبا چهل پنجاه دقیقهای که با آقای دکتر صحبت میکردیم؛ از خیلیها مینالید؛ از بیتوجهی مسئولین، نمایندگان مجلس و شورای شهر، از بچه مذهبیهایی که از الان به فکر انتخابات ۹۶ هستند و مسائل مرتبط با کارتنخوابها و فقیران را به فراموشی سپردهاند و از شهرداری و گرمخانهها که کار خود را بعضا درست انجام نمیدادند. البته آقای دکتر میگفت: «شهرداری متولی خدمترسانی به کارتنخوابها و همراهان بیمارانی که در کنار خیابان میخوابند؛ نیست ولی با این وجود شهرداری کارهای خوبی میکند؛ مثلا شبها ساعت یازدهونیم تا دوازده؛ اتوبوس شهرداری میآید و اینها را جمع میکند و به گرمخانه میبرد ولی باز این گرمخانهها خود معضلاتی دارد.»
اگر با خودِ کارتنخوابها، چه آنهایی که معتاد بودند و چه آنهایی که معتاد نبودند، صحبت میکردی؛ میفهمیدی که چندان رغبتی به رفتن به گرمخانه ندارند. آقای دکتر در مورد این موضوع میگفت: «ما با خودشان صحبت کردهایم؛ آنها میگویند که مثلا ساعت یازدهونیم تا دوازده شب میآیند ما را جمع میکنند و بعدش هم ساعت پنج و شش صبح ما را از گرمخانه بیرون میکنند. خودشان میگویند از گرمخانه بدمان میآید؛ یعنی حاضرند از سرما بمیرند ولی گرمخانه نروند. آنها میگویند: آنجا که میرویم؛ به صورت تحقیرآمیز با برخورد میشود.»
آقای دکتر که دلش از مسئولین پر بود؛ میگفت: «وقتی میخواهیم شرمساری کنیم؛ باید از اینها احساس شرمساری کنیم. اصلا آقای روحانی اینها را میبیند؟ مطمئن باش هیچ وقت این کارتنخوابها را نمیبیند. اصلا از ولنجک و ونک پایینتر نمیآید.» دوستش بین حرفهای او پرید و گفت: «همان ولنجک و ونک هم از پشت شیشه دودی میبیند.» آقای دکتر میگفت: «اینها قشر فراموش شدهاند و هیچ کس هم به یاد آنها نیست.» دوستش از او پرسید اینها در سرمای زمستان و در خیابانها چه میکنند؟ آقای دکتر گفت: «اینها میمیرند و هیچ کس هم برایش مهم نیست که اینها مُردند. دیگر جنبش دانشجویی آن شور وشوق های ۸۸ را ندارد که بیاید پشت دیوار شورای شهر بخوابد.» آقای دکتر که از شهید شریعتی خوشش میآمد؛ وقتی این قضایا و بیتوجهی مسئولین را برایمان تعریف میکرد؛ گفت: «آری اینچنین است برادر. اگر شریعتی الان زنده بود؛ بنده خدا از این وضعیت دق میکرد.»
موقع حرف زدن ما؛ زن مسنسالی که لباسهای کهنه و سیاه رنگی به تن داشت با حالت خاصی آمد و با لهجه ترکی گفت: «آقا؛ بخاری ندارید؟ با پنج تا بچه آمدهام در این محله نشستهام و بخاری ندارم. اصلا خودتان بیایید وضعیت خانمان را ببینید.» آقای دکتر که تحت تاثیر قرار گرفه بود؛ به پیرزن گفت: «خانم شما تلفنتان رابدهید تا با شما تماس بگیریم.» البته پیرزن استفاده کردن از تلفن همراه و شمارهاش را هم بلد نبود و از ما خواست که خودمان با گوشی او به خودمان زنگ بزنیم و شمارشاش را داشته باشیم.» دکتر به او دلگرمی داد و با نوازش و دست کشیدن بر سر دختر بچه سه چهار ساله او؛ آنها را بدرقه کرد.
از آقای دکتر پرسیدم بودجهی کارتان را از کجا میآورید؟ او گفت: «شاید باور نکنی ولی از طریق دست دراز کردن و روزدن به این و آن.» او میگفت: «من عقیده دارم که اینها بر گردن ما دِین دارند. اینها مستضعف هستند. البته چیزی که ما را این وسط دلسرد و اذیت میکند؛ این است که بعضیها به ما میگویند حالا یک شب به اینها آش دادید؛ خب بعدش چه؟ اینها جمع میشوند؟» بعد از چند لحظه با لحن اعتراضی ادامه داد: «آقا من وسعم همین قدر است، شما بیشتر وسعت میرسد؛ بیا در حد وسعت غذا بده یا اصلا برایشان خانه بخر.»