کد خبر:۱۵۳۰۸۸
وبلاگ«زير يك سقف»
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه؟!
به بچه های مان یاد بدهیم: بسازند خنجری نیشش ز فولاد٬ زنند بر دیده تا دل گردد آزاد. نه این که هر آنچه دیده شان دید٬ دل کند یاد. و بعد آن ها بروند بر باد!
جريده اينترنتي «خبرگزاري دانشجو»، در آخرين مطلب وبلاگ«زير يك سقف» طي طي مطلبي با عنوان «کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه؟!» آورده است:
شب از یوسف خواستم برایم بگوید بالاخره سرنوشت سیبش چه شده است؟ گفت که رفته جلوی کلاس و بلند اعلام کرده که حاضر است سیبش را به یکی از بچه ها بدهد و بعد هم سیبش را بخشیده به یکی از هم کلاسی هایش. انتظار نداشتم دقیقا کاری را که از او خواسته بودم انجام بدهد.
فکر می کردم نهایتاً سیب را به یکی از دوستان نزدیکش خواهد داد. برای کاری که کرده بود تشویقش کردم و گفتم از این به بعد می تواند هر خوراکی که توی کیفش می گذارم و نمی خواهدش را سر کلاس به همه نشان بدهد و هر کس خواست آن را برای خودش بردارد. بعد برایش گفتم که ممکن است بقیه ی بچه ها هم این کار را یاد بگیرند و میوه های شان را با دیگران شریک شوند. آن وقت مثلا یک روز که او سیب دارد و یکی دیگر از بچه ها خیار٬ می توانند میوه های شان را با هم عوض کنند. یک معامله ی پایاپای! یوسف گفت:«بــــه! خیار!» و با تعجب پرسید: «معامله ی پایاپای یعنی چی؟!». برایش مثال زدم که در زمان های قدیم وقتی هنوز پول وجود نداشته کسی که گندم زار داشته و نیاز به گوشت٬ گندم هایش را به کسی که دامدار بوده .... . گفت: «آهان! می دونم... .» و شروع کرد به ادامه دادن ماجرای تعویض گندم و گوشت...
این اتفاق٬ اتفاقی ست که دلم می خواست در مهدکودک ها می افتاد. اتفاقی که اتفاقا خیلی هم اتفاقی نباشد!. یک برنامه ریزی درست و دقیق داشته باشد. بعد از یک هفته ای که همراه محمد حسام به مهد رفتم و از نزدیک شرایط را دیدم متوجه شدم بعضی از ما خانواده ها درست نمی دانیم بعضی علت ها معلول هایی به وجود می آورند که دل خواه ما نیستند ولی به هر حال به وجود می آیند. ما ندانسته کاری می کنیم که به وجود بیایند!. دیدم شعار بچه ام را می گذارم مهدکودک که اجتماعی شود عملا فقط و فقط یک شعار است!
تا جایی که می دانم سیستم اغلب مهدکودک ها به این صورت است که لوازم متحدالشکل!!! برای بچه ها تهیه می کنند که مبادا بچه ای هوس وسیله ی بغل دستی اش را بکند و نداشته باشد. روی همه ی وسایل برچسب نام و نام خانوادگی می زنند که مبادا ... . برنامه ی هفتگی همسان برای تغذیه ی بچه ها تنظیم می کنند که مبادا... . هدیه های یکسان به بچه ها می دهند که مبادا... . که مبادا مبادا مبادا بچه ها اجتماعی شوند!
دل خواه من این است که بچه ها تغذیه های یکسان نداشته باشند- البته مهدکودکی که حسام می رفت به همین صورت بود و برنامه ی هفتگی برای تغذیه نداشت-٬ بعد همان خوراکی های ناهمسان را با هم ترکیب کنند و ظرفی از میوه های تکه تکه شده و ظرفی از بیسکویت ها و ساندویچ های کوچک تر شده آماده کنند و به همه ی بچه ها تعارف کنند. بچه ی من هر چه دلش می خواهد را بدون زدن بر سر دوستش بردارد و در همین حال بخشندگی را نیز یاد بگیرد. یاد بگیرد می شود قبل از اینکه دوستش از او درخواست کند خوراکی اش را با او قسمت کند. یاد بگیرد ممکن است گاهی وقت ها حتی میوه ی خودش هم به خودش نرسد.
دلخواه من این است که همه مداد رنگی ها و چسب ها و قیچی ها و پاستل ها را بگذارند وسط میز و بگویند هر کس هر کدام را می خواهد بردارد و بعد همین طور که مثلا بچه ها مشغول چسب زدن کاغذ رنگی ها روی مقواهای شان هستند مربی بگوید:« بچه ها حالا چسب هاتون رو با هم عوض کنید!». نه این که یکی یکی چسب های اسم و فامیل دار را به بچه ها بدهد و بچه ها هم چسب های شان را محکم توی دست شان بگیرند مبادا با چسب بغل دستی شان عوض شود!
دلخواه من این است که وقتی یخ های نرگس آرام آرام باز می شود و از مادرش فاصله می گیرد و گوشه برگه نقاشی زهرا شروع می کند به نقاشی کشیدن٬ مربی مثل عقاب سر نرسد و یک کاغذ ندهد دست نرگس!
دیدن این صحنه مرا عذاب می دهد. شاید به مربی یاد داده اند حتماً باید برای هر روز یک فعالیت در پوشه بچه ها بگذارد. شاید او خودش متوجه نیست مانع کار گروهی نرگس و زهرا شده است. مانع خلق یک کاغذ دیواری. مانع اجتماعی شدن نرگس!. مانع بخشنده شدن زهرا!. شاید مربی ها آن قدر تحت نفوذ مدیرها هستند که قدرت تفکر از آن ها گرفته شده است. شاید مربی ها اصلا هیچ فکری ندارند. شاید من زیادی حساسم. شاید باید بگذاریم همه چیز همین طور پیش برود و مدام بگوییم هر چه پیش آید خوش آید!
من فقط یک هفته با حسام در مهد بودم. حرف برای گفتن زیاد است. آن قدر زیاد که از مدیر مهد تقاضا کردم نشستی با هم داشته باشیم و این نشست دو ساعت طول کشید و باز من نرسیدم همه حرف هایم را بزنم!
نمی خواهم سیاه نمایی کنم. شاید اوضاع این مهد حتی خیلی بهتر از خیلی از مهدهای دیگر باشد٬ که هست. به جاهای دیگری هم سر زده ام. اوضاع مهدها کمابیش همین است. شاید از دست ما کار زیادی بر نیاید. همه ی ما که نمی توانیم برویم مهدکودک تاسیس کنیم! ولی در جایگاه خودمان بیاییم بیشتر دقت کنیم. در جلسه ای که با مدیر مهدکودک داشتم٬ ایشان می گفت: «با فکر مربی که نمی شود کاری کرد٬ ما فقط می توانیم یک سری آموزش ها به آن ها بدهیم. یا با فکر خانواده ها. بعضی از خانواده ها به قدری حساس هستند که اگر بقیه ی خوراکی فرزندشان در کیف آن ها نباشد گله می کنند که مثلا: «ما که می دونیم بچه مون همه ی بیسکویتش رو نخورده٬ چرا چیزی تو کیفش نبود!!!!»».
به ایشان پیشنهاد کردم در جلساتی که با خانواده ها دارند اهداف شان را تشریح کنند. نهایت اتفاقی که می تواند بیفتد این است که بعضی ها نمی پذیرند و فرزندان شان را به جای دیگری منتقل می کنند. در عوض آن هایی که اهداف آموزشی این مهدکودک را می پسندند مُبَـلِّغینی می شوند که هم فکرهای شان را به این سمت جذب می کنند. این باعث بالاتر رفتن سطح مهدکودک می شود و آن وقت است که یک مهد بین مهدهای دیگر گل می کند!
خواهش می کنم اگر در جایگاه معلم هستیم با هوش و دقت بیشتری به مسایل نگاه کنیم. و اگر در جایگاه پدر و مادر هستیم اجازه بدهیم بچه های مان در محیط اجتماع٬ اجتماعی بار بیایند. مدام وسایل و خوراکی های شان را چک نکنیم. مدام به مدرسه تذکر ندهیم که چرا به بچه ی ما فلان جایزه را داده اید و به بچه ی فلانی بهمان جایزه را. مدام به مدیر تذکر ندهیم که روی صف اعلام کند کسی با خودش وسایل فانتزی نیاورد. به قول دکتر میثاق: «مگر ما خودمان عقده ای نبودیم!؟ مگر ما هر چه می خواستیم داشتیم؟!». چرا مانع رشد اجتماعی بچه ها می شویم؟ چرا اجازه نمی دهیم بچه ها طعم محرومیت را بچشند؟ مگر قرار است همیشه همه چیز بر وفق مرادشان باشد؟ تا کی می توانیم دنبال شان راه بیوفتیم و نگذاریم آب توی دل شان تکان بخورد؟ به جای این تغییر اوضاع دادن های مقطعی و این فکر نکردن ها و این دلسوزی های بی جا به بچه های مان یاد بدهیم: بسازند خنجری نیشش ز فولاد٬ زنند بر دیده تا دل گردد آزاد. نه این که هر آنچه دیده شان دید٬ دل کند یاد. و بعد آن ها بروند بر باد!
فرهنگ را ما مي سازيم
شاید نتوانیم از ابتدا به بچه ها بگوییم چیزی را که خودشان به آن علاقه دارند به دیگران ببخشند ولی کم کم می توانیم طعم بخشندگی را به آن ها بچشانیم تا جایی که خودشان به این جا برسند که داشته های ارزشمندشان را هم با دیگران قسمت کنند. اتفاق دردناک این است که بعضی از ما آدم ها تا آخر عمر٬ حتی از مرحله ی نخست هم عبور نمی کنیم. حتما دیده اید افرادی را که حتی توان بخشیدن وسایل بی مصرف خود به نیازمندان را هم ندارند!
این ایرادها و برخی موارد ذکر نشده ی دیگر٬ ایرادهایی نیست که فقط به دارالمتقین وارد باشد. به نظرم یک تصمیم جمعی و یک خواست عمومی و مشخص و هدفمند برای تغییر اوضاع در مهدها و مدارس و دانشگاه ها لازم است.
از دغدغه هایم و صحبت هایی که بین من و مدیر مهدکودک رد و بدل شده بود برای همسرم گفتم٬ او هم خیلی جدی و با مهربانی گفت: «اصلا تو می تونی خودت یه مهدکودک بزنی!». این حرف با این که شاید هیچ وقت به مرحله ی عمل نرسد بی نهایت برایم ارزشمند بود. همین که همسرم حاضر است برای رسیدن به اهداف و خواسته هایم پشتیبان من باشد و هیچ گاه مانع قدم نهادن در راهی که انتخاب می کنم نیست٬ یکی از بزرگ ترین نعمت هایی ست که خداوند به من عطا کرده است. این روزها قرار است در یک دوره از کلاس های تربیت مربی شرکت کنم.
از فاطمه ی عمو هادی پرسیدم: «حدیث قبول نکرد بره مهد؟!». گفت: «نه! جذب نشد. وا... خودم هم جذب نشدم!!!». گفتم:«منم همین طور!. نه من جذب شدم٬ نه حسام!».
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.