کد خبر:۱۹۳۳۰۴
گوشه‌هایی از زندگی شخصی که «یک ملت» لقب گرفت؛

4ساله بود كه معلم مكتب ديگر چيزي بلد نبود به او ياد دهد/ نعلين نمي‌پوشيد، كفش‌هايش پشت‌بسته بود/ برخوردش، رئیس شهربانی را متعجب کرد

كارهايش براي طلبه‌ها تازگي داشت؛ نعلين نمي‌پوشید، كفش‌هايش پشت بسته بود و لباس‌هايش مرتب و اتوكشيده؛ هميشه بوي عطر مي‌داد.
گروه دین و اندیشه «خبرگزاري دانشجو»؛ شخصی که از دید ولی امر مسلمین یک ملت لقب گرفت، جای این دارد که از ابعاد مختلف مورد بررسی و تأمل قرار بگیرد. به طرح گوشه‌ای از قسمت‌های مختلف زندگی این بزرگ‌مرد می‌پردازیم.

از دور، قامتي راست، بياني رسا و چهره‌اي جدي مي‌ديدي، با خودت فكر مي‌كردي «چه مغرور».

يك بار كه مي‌رفتي ديدنش، تمام قد از جايش بلند مي‌شد، اگر تلفني با كسي حرف مي‌زد، معذرت خواهي مي‌كرد، گوشي را زمين مي‌گذاشت و به استقبالت مي‌آمد و تا به خودت مي‌آمدي، مي‌ديدي با هم دست داده‌ايد و بعد بر مي‌گشت كه تلفنش را تمام كند و تو مي‌نشستي، نگاهش مي‌كردي و فكر مي‌كردي.

اين همان بهشتي مغرور است؟

*******

ميرمحمد صادق خاتون آبادي پيش از اين در نجف شاگرد آخوند خراساني بود بعد از اين كه استادش از دنيا رفت، برگشت ايران و رفت اصفهان، شهر جدش، علامه مجلسي. در سال‌هايي كه نجف بود و درس مي‌خواند و درس مي‌داد، آن قدر معروف شده بود كه وقتي برگشت ايران، مي‌گفتند علم از نجف رفت.

مير، يك پسر بيشتر نداشت كه او هم همان بچگي مريض شده بود و از دنيا رفته بود، حالا همه زندگيش را دخترهايش پر كرده بودند. در آن روزها كه كم‌تر كسي سواد داشت و دخترها كم‌تر از پسرها درس مي‌خواندند، مير سپرده بود يك نفر بيايد خانه و به دخترها درس بدهد.

انگار دختر دومش، معصومه، بيش‌تر از بقيه اهل درس خواندن بود. او بچه كه بود قرآن را حفظ كرده بود و خيلي از دعاهاي مفاتيح را هم حفظ بود. هر وقت آقاجون به طلبه‌ها درس مي‌داد، مي‌نشست توي اتاق كناري و درس‌هاي آقاجون را مي‌نوشت.

دست نوشته‌هايش خيلي به كار طلبه‌ها مي‌آمد.

*******

مير، خواهر كوچك‌تر معصومه را شوهر داده بود، اما هنوز دلش راضي نمي‌شد معصومه ازدواج كند. با اين حال، خانواده بهشتي رفتند خواستگاري معصومه.

هر چند مير از اين طلبه جوان خيلي خوش آمده بود، اما باز هم دلش راضي نمي‌شد تا اين كه يك شب خواب ديد؛ خوابش را براي معصومه تعريف كرد و گفت: فكر مي‌كند خوب است معصومه با فضل الله وصلت كند، گفت خدا به آن‌ها پسري خواهد داد طوري گفت كه انگار بناست اين پسر آدم خاصي شود.

*******

آن روزها در اصفهان رسم بود كه هفت شب بعد از عروسي آش رشته مي‌پختند شب هفتم، شب جمعه بود، همه فاميل خانه‌اي سيد جمع شده بودند سيد به معصومه گفت: دعاي كميل بخوانيد، معصومه دعا را از حفظ خواند و معني كرد.

سيد آن قدر خوشحال شد كه سجده‌اي شكر كرد از معصومه خواست درس‌هايي را كه خانه‌اي پدرش ياد گرفته بود به بچه‌هاي كوچك‌تر فاميل هم ياد بدهد.

از فردا يك ميز كوچك در اتاق گذاشتند و خواهر و برادرهاي كوچك‌تر فضل الله دورش جمع شدند و معصومه درسشان مي‌داد.

*******

سيدفضل الله (بهشتی) طلبه بود، اما هيچ وقت شهريه طلبگي نگرفت. اطراف اصفهان زميني داشتند كه برايشان مي‌كاشتند و درآمدي براي فضل الله بود. هميشه از درآمد خودش خرج خانه مي‌كرد.

*******

بچه اولشان كه به دنيا آمد اسمش را گذاشتند بتول السادات. بتول دو سالش بود كه برادرش به دنيا آمد؛ دوم آبان 1307، اسمش را گذاشتند «سيدمحمد»، بچه‌اي سفيد با چشم‌هاي روشن و موهاي بور. معصومه هر وقت مي‌خواست شيريش بدهد، وضو مي‌گرفت و قرآن مي‌خواند تا بچه همينطور كه شير مي‌خورد قرآن هم بشنود.

مير به دلش افتاده بود اين همان پسري است كه در خواب به او گفته بودندخيلي دوستش داشت و هميشه سفارشش را به معصومه مي كرد محمد يك ساله بود كه مير از دنيا رفت.

*******

همه خيلي زود فهميدند محمد بچه‌اي باهوش است چهارسالش كه شد، معصومه عم جزء را يادش داد بعد فرستادندش مكتب، در مكتب هم هر چه يادش مي‌دادند، زود ياد مي‌گرفت، باز مي‌رفت پيش معلمش كه درس فردا را هم ياد بگيرد چهار سال كه گذشت، معلم مكتب ديگر چيزي بلد نبودكه به محمد ياد بدهد فرستادنش مدرسه، دبستان دولتي ثروت.

از او امتحان گرفتند نمره‌اي قبولي كلاس ششم را آورد. ديدند خيلي بچه‌ است، فرستادندش كلاس چهارم.

*******

سال سوم كه بود، مي‌ديد كنار دستيش سركلاس، كتاب ديگري زيرميز باز مي‌كند و يواشكي مي‌خواند. پرس و جو كه كرد فهميد كتاب «معالم» است از كتاب‌هاي حوزه، كتاب را گرفت، ورق زد، خواند.

تصميم گرفت برود درس حوزه بخواند. رفت مدرسه صدربازار.

سه سال بود كه محمد راه طولاني بين خانه‌اشان تا مدرسه صدر را كه چهار پنج كيلومتري مي‌شد، پياده مي‌رفت و مي‌آمد. خانه هم خانه‌اي خلوتي نبود، محمد هم نمي‌توانست در اين خانه شلوغ راحت درس بخواند.

رفت توي اتاق و از پدرش خواست اجازه بدهد شب‌ها هم در حجره‌اش در مدرسه بماند. شد طلبه شبانه روزي. هم درس مي‌خواند، هم كمي به طلبه‌ها درس مي‌داد.

*******

محمدهجده سالش بود كه پاي درس بيشتر استادهاي مدرسه صدر رفته بود.، اما حالا هم مثل وقتي كه بچه بود و معلم مكتب خانه چيز تازه‌اي بلد نبود كه يادش بدهد، فكر مي‌كرد اصفهان برايش كوچك شده، دنبال استاد ديگري مي‌گشت.

قم جايي بود كه مي‌توانست استادهاي بهتري پيدا كند. اصفهان را رها كرد و رفت قم و اين بار طلبه شبانه روزي مدرسه حجتيه شد؛ مثل پدرش بود، شهريه نمي‌گرفت.

*******

هر چه بيشتر مي‌گذشت، بيش‌تر از محمد حرف مي‌زدند كارهايش برايشان تازگي داشت مي‌ديدند با خودشان فرق دارد نعلين نمي‌پوشد كفش‌هايش پشت بسته است و لباس‌هايش مرتب و اتوكشيده. زيرعبايش لباده مي‌پوشد و عمامه‌اي مشكلي كوچكي روي سرش مي‌بندد، هميشه بوي عطر مي‌دهد، عطرياس.

راه كه مي‌رود سرش را پايين نمي‌انداد قامت بلندش، وقتي كه راه مي‌رفت و سرش را بالا مي‌گرفت، بلندتر به نظرشان مي‌رسيد. روزهاي آفتابي هم عينك آفتابي مي‌زند، اما چيزي كه بيش‌تر به چشم مي‌آمد درس خواندنش بود؛ درس را قبل از اينكه استاد بگويد خوانده بود سركلاس از هم بيش تر اشكال مي‌گرفت و مباحثه مي‌كرد.

محمد با دوستانش، موسي صدر، مرتضي مطهري و چند نفر ديگر يك گروه علمي شدند پاي درست آيت الله بروجردي، آيت الله داماد و آيت الله خميني مي‌رفت.

اگر مي‌خواستند بگويند طلبه‌اي خوب درس خوانده است يا نه، مي‌گفتند در حد محمد بهشتي هست يا نه؟

*******

بعد از يك سال درس خواندن در قم، فكر كرد درس‌هايي كه خوانده بايد به كار بيايد، مشكل مردم را حل كند، فكرشان را درست كند. با چند نفر ديگر قرار گذاشتند ماه رمضان بروند روستاهاي دور افتاده روستاهايي كه ديگران نمي‌رفتند بروند و با مردم آن جا يك ماه زندگي كنند، حرفشان را گوش كنند. گرفتاري‌هايشان را حل كنند؛ دو ماه رمضان همين كار را كردند سال‌هاي 1326 و 1327.

آيت الله بروجردي كه شنيد مي‌خواهند چه كار كنند، خرج سفرشان را داد به آيت الله خميني كه بدهد بهشان، سال اول صدتومان و سال دوم صد و پنجاه تومان.

*******

بعد امتحان داد و در دانشكده الهيات دانشگاه تهران كه آن موقع اسمش دانشكده «معقول و منقول» بود، قبول شد.

سه سال ليسانس گرفت، عنوان پايان نامه‌اش اين بود «تحقيق درباره بساطت يا تركب جسم»، دوست داشت حسابي انگليسي ياد بگيرد، طوري كه راحت حرف بزند، بخواند و بنويسد. سال 1330 كه ليسانس گرفت، ديگر انگليسي بلد بود.

امتحان اعزام داد قبول شد و بنا شد بفرستندش به دانشگاهي در انگليس.

مطهري توانست محمد را راضي كند و با هم رفتند سر درس علامه. درس آن روز فلسفه نبود بعد از كلاس، هم راه استاد رفتند در راه محمد سئوالي پرسيد علامه خوب گوش داد. تا برسند خانه استاد، محمد مي‌پرسيد و او جواب مي‌داد محمد، بي‌طاقت و علامه صبور؛ انگار كه گم شده‌اش را پيدا كرده بود كه قيد سفر خارج و بورس را زد و تا پنج سال بعد رفت پاي درس علامه و با اين استاد سر و كله زد.

شب‌هاي پنج شنبه و جمعه «اسفار» ملاصدرا و «شفا» ابن سينا را پيش او مي‌خواند، مرتضي مطهري هم مي‌آمد حلقه‌اي بحثي درست كردند كه نظيرش قبلاً در جمع طلبه‌ها نبود؛ حاصلش شد كتاب «فلسفه و روش رئاليسم»

*******

دوستانش به فكر افتاده بودند زنش بدهند كه پابند قم شود بايد اين ها را به مادر مي‌گفت هر چند گفتنش خيلي راحت نبود كلمه‌ها را سبك سنگين كرد، گفت دوست ندارد قم ازدواج كند، چون آن وقت كم‌تر مي‌تواند بيايد ببيندشان حرف آخرش هم اين بود كه هر كسي را كه شما بپسنديد، من هم قبول دارم.

عروسي، ارديبهشت 1331 بود. عزت‌الشريعه، هم نوه عمويش بود و هم نوه‌اي خاله‌اش. چهارده سالش بود. عروس خيلي بچه به نظر مي‌رسيد. محمد خنديد و به شوخي گفت: «دست ننه‌ام درد نكند با اين عروس آوردنش.»

*******

دختر اولشان، ملوك السادات دو سال بعد به دنيا آمد، وقتي كه محمد شده بود مدير دبستان دين و دانش.

دين و دانش از مدرسه‌هاي خوش نام قم بود، طوري كه اگر كسي مي‌خواست بچه‌اش را يك مدرسه درست و حسابي بفرستد، مي‌آمد اسم بچه‌اش را آن جا مي‌نوشت.

در همين سال‌ها تا سال 1336 واحدهاي دوره‌اي دكترايش را هم گذراند. يك سال بعد محمدرضا به دنيا آمد.

*******

سال 1338 در دبيرستان دين و دانش براي طلبه‌ها كلاس درس گذاشت، شيفت بعدازظهر، تا وقتي دوره‌اي كلاس‌ها تمام مي‌شود آنها هم به اندازه‌اي يك ديپلم ادبي معلومات جديد داشته باشند. آن‌هايي كه ديگر دوره‌اي طلبگيشان تمام شده بود  هم مي‌آمدند و انگليسي مي‌خواندند تا بتوانند بروند كشورهاي ديگر اسلام را تبليغ كنند.

 با چند تا از دوستانش در مدرسه‌اي آيت الله گلپايگاني كارهايي كردند، مثلاً امتحان ورودي گرفتند و گلاس انگليسي گذاشتند اما دستشان بسته بود، آن هايي كه خرج مدرسه را مي‌دادند، تعيين مي‌كردند طلبه‌ها چه بخوانند.

فقط آيت الله ميلاني دستشان را بازگذاشت. محمد مدرسه «منتظريه» را پيدا كرد. پاي بهترين استادهاي حوزه را به اين مدرسه باز كرد، جامعه شناسي، روان‌شناسي و اقتصاد هم مثل درس‌هاي حوزه اجباري بود خودش فلسفه هگل درس مي‌داد.

سال 1341 بود كه به دوستش، محمد مفتح كمك كرد و كلاس‌هايي را راه انداختند به نام كانون دانش آموزان قم.

*******

روز تولد پيامبر(ص) و امام صادق(ع) بود. رفته بود اصفهان سري به خانواده‌اش بزند، در مدرسه‌اي چهارباغ جشن ميلاد گرفته بودند، از او هم خواستند برايشان سخنراني كند قبول كرد.

انقلاب را با رساندن پيام خدا و پيام فطرت پذير آغاز كنيد

او گفت: «كودكي كه امروز به دنيا آمده پيام آور است و پيام آور فرموده انقلاب را با رساندن پيام خدا و پيام فطرت پذير آغاز كنيد و ادامه دهيد، اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانيت سر راهتان ايستادند و خواستند نداي حق شما را در گلو خفه كنند، آرام ننشينيد، سلاح به دست بگيرد و با آن‌ها بجنگيد».

صحبت از انقلاب و مبارزه كه كرد، يك يادداشت دادند دستش. بردنش شهرباني.

رئيس شهرباني گفت: من تا به حال آرامش اين شهر را حفظ كرده‌ام، آن وقت شما مردم را به جنگ مسلحانه دعوت مي‌كنيد؟ وقتي ديدم شما اين حرف‌ها را مي‌زنيد از جلسه بيرون آمدم، گفتم نوارش را برايم بياورند.

گفت پس شما هنوز نوار را نشنيده‌ايد و داريد اين صحبت‌ها را مي‌كنيد، چه اشتباهي!! فعلاً بگذاريد آن‌هايي را كه آن جا نگفتم، اين جا برايتان بگويم. بعد انگار كه رئيس است، انگار كه معلم است، حرف‌هايش را بدون ترس و تعارف گفت. تمام كه شد، رئيس شهرباني گفت: اگر روحانيون با اين شيوه با مسائل برخورد كنند، اين براي ما يك معني ديگري پيدا خواهد كرد و آزادش كرد برود.
 
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار