گروه دین و اندیشه «خبرگزاری دانشجو»، زینب صارم؛ وجود اختلافات اعتقادی و فکری بعد از وفات پیامبر در اکثر مواقع رابطهای نزدیک و تنگاتنگ با سیاست داشته است. بدان معنا که افرادی که میل به قدرت و کسب جایگاه داشتند برای رسیدن به این موقعیت مجبور بودند به طرق مختلف مشروعیت خود را اثبات کنند.
جامعهای که پیامبر بعد از بیست و سه سال رنج و زحمت آن را بنیان نهاده بود جامعهای دینمدار بود به همین سبب هر فردی که میخواست بر جایگاه رسول خدا به ناحق تکیه زند ناچار بود که حقایق بسیاری را مخفی کند مثل قانون منع حدیث در حکومت خلفاء سه گانه یا احادیث مجعوله فراوانی را نشر دهد مانند زمان حکومت معاویه بن ابی سفیان در شام و یا دست به اختراع عقاید جدیدی بزند تا به وسیله آن اعمال و رفتار خود را توجیه کند مانند مرجئه که اعتقاد داشتند وقتی که ایمان داشته باشی گناه کردن به تو ضرری نمیرساند.
چرا فرقههای کلامی در طول تاریخ افزایش یافتند؟
با توجه به این که سیاست مشروعیت خود را از دین کسب میکرد عقاید باطل و مکاتب مختلف در طول زمان بسیار متعدد شده بودند و بازار بحث و مناظرات در بین آنان بسیار داغ بود که از مهمترین آنها میتوان به فرقههای کلامی معتزله و اشاعره اشاره کرد.
در این شرایط حساس که هر مکتب فکری _ کلامی سعی در اثبات حقانیت خویش داشت، جوانان و نوجوانان مورد هجمه اصلی تفکرات التقاطی و آلوده بودند تا آن جا که امام صادق (ع) در توصیه به شیعیان خود فرموده بودند: « بَادِرُوا أَوْلَادَکُمْ بِالْحَدِیثِ قَبْلَ أَنْ یَسْبِقَکُمْ إِلَیْهِمُ الْمُرْجِئَةُ؛ در یاد دادن حدیث به فرزندان خود شتاب کنید قبل از آن که مرجئه نسبت به آنها سبقت بگیرند.»
بحثهای داغ حول موضوع امامت و ولایت علی (ع)
در میان بحثهای داغ و مناظرات کلامی بین فرقهها، موضوع ضرورت اثبات امامت و ولایت علی بن ابی طالب (ع) از اهمیت ویژهای برای نوجوانان و جوانان برخوردار بود؛ چرا که بر همگان آشکار است که اگر در سنین جوانی و نوجوانی مسائل دینی در حد فهم و درک آنان تبیین نشود و آموزش این گونه مسائل به سنین بالا موکول شود معلوم نخواهد بود چه بر سر عقاید و تفکرات نوجوان ما خواهد آمد.
امام صادق (ع) و حمایت فکری و علمی از جوانان و نوجوانان
امام صادق (ع) این ضرورت را به خوبی دریافته بودند و با تربیت شاگردان جوان و آموزش استدلالهای عقلی درخور فهم آنان، قشر جوان و نوجوان جامعه را تحت حمایت فکری و علمی خود داشتند و با آموختن دلایل عقلی و نقلی سبب حفظ عقاید آنان میشدند. مطالعه دقیق این گونه مباحثات نه تنها به غنی شدن علم کلام منجر میشود بلکه ما را به این نکته میرساند که آموزش شبهات غدیر و امامت باید از همان کودکی و نوجوانی برای شیعیان آموزش داده شود.
یکی از افراد مورد توجه و علاقه خاص امام صادق (ع)، هشام بن حکم بود که به جوانی و کم سنی در میان اصحاب مشخص بود. وی با آموزههای خود توانسته بود فردی معتزلی را در بحث و مناظره به زانو دربیاورد.
دلایل اهمیت مناظره هشام بن حکم با یک معتزلی
مناظره هشام با عمرو بن عبید معتزلی در بحث امامت از سه جنبه حایز اهمیت است:
اول: این مناظره صرفا عقلی و استدلالی است و در آن از نقل استفاده نشده است.
دوم: این مناظره از این جنبه که از زبان جوانی کم سن و سال مطرح شده قابل فهم برای تمامی مردم از جمله نوجوانان است.
سوم: امام صادق (ع) محتوای این مناظره و گفتوگو را تایید کرده است.
جوانی که به مناظره با معتزله بر میخیزد
على بن ابراهیم، روایت کرده است: گروهى از اصحاب امام جعفر صادق (ع) خدمت آن حضرت بودند - که از جمله ایشان حمران بن اعین و محمد بن نُعمان و هشام بن سالم و طیّار و جماعتى بودند - و هشام بن حکم در میان ایشان بود و او در سن شباب بود.
حضرت (ع) فرمودند: «اى هشام! آیا مرا خبر نمىدهى که با عمرو بن عُبید چه کردى و چگونه از او سؤال نمودى؟» هشام عرض کرد: «یا ابن رسول اللّه! من تو را اجلال و تعظیم مىنمایم و از تو شرم مىکنم و زبانم یاراى آن ندارد که در حضور تو چیزى بگوید و به سخن در آید.» حضرت (ع) فرمود: «چون شما را به چیزى امر کنم، به عمل آورید.»
هشام عرض کرد: آوازه عمرو بن عُبید و آنچه در آن اشتغال داشت از ترویج مذهب معتزله، به من رسید و شنیدم که در مسجد بصره مىنشیند و کتب معتزله را درس مىگوید. این امر بر من بزرگ و گران آمد، بیرون رفتم که به نزد او روم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد بصره رفتم.
ناگاه دیدم که مردم بسیارى حلقه دور نشستهاند و عمرو بن عُبید در میان آن حلقه نشسته و بر او دو جامه سیاه بود از پشم، یکى را لنگ کرده و دیگرى را ردا و مردم از او سؤال مىکردند. خواستم که مردم را از یکدیگر دور کنم تا شکافى به هم رسد که به نزد او روم. به ایشان گفتم که راه دهید مرا، راه دادند و داخل آن مجلس شدم.
سوالاتی که هشام بن حکم از عمر بن عبید معتزلی پرسید
در آخر آن گروه بر سر زانوى خویش نشستم و به عمرو گفتم: اى عالم! من مرد غریبم، مرا رخصت مىدهى در باب مسئلهاى که مىخواهم از تو سؤال کنم؟ گفت: بلى. با وى گفتم: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند من! این چه دخلى به سؤال دارد و این چه سؤال است که مىکنى و چیزى را که مىبینى چگونه از آن مىپرسى؟ گفتم: سؤال من همچنین است. گفت: اى فرزند من! بپرس و هر چند که سؤال تو سؤال احمقانه باشد.
گفتم: مرا جواب گو در آن مسئلهاى که از تو پرسیدم؟ گفت: بار دیگر بپرس. گفتم: چشم دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: رنگها و شخصها را با آن مىبینم. گفتم: بینىدارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: بوى چیزها را با آن مىبویم. گفتم: دهان دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: مزه چیزها را با آن مىچشم.
گفتم: گوش دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: با آن آواز مىشنوم. گفتم: آیا دل دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: با آن تمیز مىکنم میان هر چه وارد شود بر این اعضا و جوارح و حواس و مشاعر. گفتم: آیا این جوارح از دل بى نیاز نیستند؟ گفت: نه.
گفتم: چگونه مىشود که این اعضا و جوارح به دل احتیاج داشته باشند با آنکه اینها صحیح و سالماند و در کار خود تمامند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند من! به درستى که این جوارح، چون شک کنند در چیزى که آن را بوییده باشند یا دیده باشند یا چشیده باشند یا شنیده باشند، آن را به سوى دل بر مىگردانند، پس دل، یقین را متقن و بى شک مىسازد و شک را باطل مىگرداند.
هشام در مناظره خود وجود امام را به کدام عضو بدن تشبیه کرد؟
هشام مىگوید؛ به او گفتم: هرگاه امر بر این منوال باشد، پس خدا دل را در بدن به پا داشته و آن را مقرر ساخته براى رفع شک اعضا و جوارح؟ گفت: بلى. گفتم: پس ناچار باید که دل در کالبد باشد و اگر نباشد، جوارح را چیزى محقق و معلوم نمىشود و امور آنها منسّق و منتظم نمىگردد؟ گفت: بلى.
گفتم: اى ابو مروان! پس بنابراین، خداى تبارک و تعالى اعضا و جوارح تو را وانگذاشته تا آنکه از براى آنها امامى قرار داده که آنچه را که درست یافتهاند، تصدیق آنها مىکند و حکم مىنماید به صحت آن و آنچه را که در آن شک داشته باشند به واسطه آن، متقن مىشود و شکى که دارند، بر طرف مىگردد و همه این خلق را در حیرت و سرگردانى و شک و اختلافى که دارند، وامىگذارد و امامى از براى ایشان اقامه نمىکند که شک و حیرت خود را به سوى او بازگردانند که آنها را از ایشان رفع کند و از براى تو جوارحى که دارى، امامى بر پا مىکند که حیرت و شک خویش را به سوى آن برگردانى؟
هشام مىگوید: پس عمرو بن عُبید ساکت شد و هیچ نگفت. بعد از آن، به جانب من ملتفت شد و گفت: تو هشام بن حکمى؟ گفتم: نه. گفت: آیا تو از همنشینان اویى؟ گفتم: نه. گفت: پس تو از اهل کجایى و مردم کدام شهرى؟ گفتم: از اهل کوفهام. گفت: هر گاه چنین باشد، البته تو هشامى، پس مرا در بر گرفت و به جاى خویش نشانید و از جاى خود بیرون رفت و سخن نگفت تا من برخاستم.
هشام استدلال خود را از چه کسی آموخته بود؟
حضرت صادق (ع) خندیدند و فرمودند: «اى هشام! که این را به تو تعلیم کرد»؟ عرض کردم: این چیزى است که از تو فرا گرفتم و خود آن را تألیف کردم و به هم جمع نمودم. حضرت فرمود: «به خدا سوگند، که همین استدلال در صحف ابراهیم و موسى (علیهما السلام) نوشته است».