فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در آخرین به روز رسانی وبلاگ «من و چادرم» چنین آمده است: وقتی منتظر ظهور برامون کامنت گذاشت که: از الان دیگه به مسخره شدن توسط دیگران اهمیت نمیدم، شاید خودشم خبر نداشت این کامنت یه خانم معلم رو مصمم میکنه که موضوع انشای این هفته کلاسشو «چی شد چادری شدم؟» تعیین کنه.
وقتی منتظر المهدی (عج) (همون خانم معلم) برام کامنت گذاشت که تصمیم داره این کار رو بکنه باورم نمیشد اینقدر زود بیاد و بگه خاطرههای شاگردان کلاس ششم ابتداییاش را در وبلاگش گذاشته.
پست جدید این خانم معلم رو بدون کم و کاست اینجا میزارم:
*به نام خالق زیبایی ها*
«از لحظهٔ عروجت بگو، از انتخابهای خداییات و از خاطرههای آن»
سلام به بازدیدکنندگان گرامی
چند سال قبل به طور اتفاقی با وبلاگ بسیار زیبایی آشنا شدم که خاطرات چادریها رو ثبت میکرد و الحمدلله کتاب مجموعه خاطرات چی شد چادری شدم منتشر شد.
هفتهٔ پیش که کارگاه نویسندگی کتاب نوشتاری پایه ششم در مورد خاطره نویسی تدریس شد؛ فکر کردم بهترین موضوع انتخاب برای انشای این هفته بچّهها همین موضوع میتونه باشه و از اونا خواستم تو دفترشون برام از لحظهٔ عروجشون، از انتخابهای خدایی شون و از خاطره هاشون بنویسن:
موضوع انشا: چی شد چادری شدم؟ (من و چادرم و خاطرهها)
دانش آموز گلم بشرا جان:
به نام خدا
دین اسلام که ما به آن ایمان آوردیم حجاب را بر ما بانوان واجب کرده است و ما باید از حجاب حضرت خدیجه (س) و دختر و نوهشان الگو بگیریم.
من از کودکی یعنی دو یا سه سالگی چادر دوست داشتم، زیرا فکر میکردم با چادر گذاشتن بزرگ میشوم به خاطر همین به مادرم اصرار زیاد میکردم که برای من چادر رنگی بدوزید و وقتی که این لطف را در حق من کردند من اصرار کردم که چادر سیاه برایم بخرند و این کار را کردند.
ولی یک اعتراف میکنم:
وقتی مادر و پدرم من را در مدرسه امام هادی (ع) ثبت نام کردند با اینکه چادر گذاشتن برای بچههای کلاس اول تا سوم واجب نبود اما من با تشویق معلمان گرامی مدرسه علاقه زیادتری به چادر پیدا کردم.
چادر گذاشتن واجب نیست و حجاب فقط چادرگذاشتن نیست ولی چادر حجاب برتر است.
دانش آموز گلم ریحانه سادات جان:
به نام خدا
من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدهام. پدرم از همان سه سالگیام مرا با چادر پوشیدن آشنا کرد بطوری که هرجا میرفتم چادر مثل یک دوست خوب همراه من بود، تا حدی که نزدیک بود با چادرم حرف بزنم.
من در بچگی وقتی که میهمان به خانه ما میآمد چادر میپوشیدم، اما یک روز که بدون چادر بودم ملحفه را برداشته و به جای چادر استفاده کردم.
داستانهای زیادی راجع به چادر و حضرت زهرا (س) شنیده بودم.
وقتی که به پیش دبستانی رفتم انگار چادر را با چسب به من چسبانده بودند. چند بار در کلاسهای اول تا سوم به من جایزه دادند ولی در بقیه کلاسها یعنی چهارم و پنجم و ششم همه باحجاب بودیم.
در کلاس ششم وقتی به همراه خانم معلّم و بقیه بچّههای کلاس به حرم رفتیم به ما کارت خوش حجابی دادند تا در قرعه کشی شرکت کنیم.
دانش آموز گلم سیده مریم بتول جان:
به نام خدا
یک دوست پنبه داشتم که روزی از باغ چیده شد. من دعا میکردم که روزی او را ببینم.
تا اینکه وقتی من و مادرم برای خریدن چادر به بازار رفتیم، صدای آشنا شنیدم؛ پشت سر من یک چادر سیاه زیبا دیدم و از مادرم پرسیدم که میتوانم آن را بگیرم؟ و آن را خریدیم.
هنگامی که به خانه برگشتیم، وقت نماز بود چادرم را پوشیدم و نماز خواندم.
ناگهان متوجه شدم که چادرم میگفت: «آفرین که چادری شدی. خدا دخترهایی که چادر میپوشند و به حرف او گوش میدهند را دوست دارد.» من از خوشحالی خندیدم. آن چادر از دوستم پنبه دوخته شده بود! با او، دربارهٔ حجاب صحبت کردیم؛ او ادامه داد: «پیامبر ما از دخترش، فاطمه زهرا (س) پرسیدند: برای زن بهترین چیز چیست؟ حضرت گفت: که او مردی را نبیند و مردی او را نبیند.»
دانش آموز گلم سارا جان:
به نام خدایی که جان داد به دستانم تا قلم در دست گرفته و انشایم را آغاز کنم.
من میخواهم در این انشا درباره اولین روزی که چادر سرکردم حرف بزنم. ولی این را در اول بگویم که من فقط گاهی اوقات چادر سر میکنم که وقتی چادر سر نکنم هم هد میزنم اگر هم هد نزنم روسریم را جلو میکشم و لباسهای گشاد میپوشم. من دوست دارم که برای خدا چادرسرکنم.
چهارم یا پنجم محرم بود؛ من در مدرسه هانیه درس میخواندم و اسم دوست صمیمی کلاس سومم هانیه بود. یک روز که برای خرید بیرون رفته بودم اتفاقی هانیه را دیدم که چادر سرکرده بود و من از خودم خجالت کشیدم و با خودم گفتم: «سارا نگاه کن! هانیه با اینکه از تو کوچکتره ولی چادر سرکرده!» خلاصه وقتی رفتم خونه ماجرا را برای همه تعریف کردم و الان به خودم خندهام میگیرد که چه طور قاطعانه و محکم به دیگران گفتم که میخواهم چادر سرکنم آنها هم برایم هفتم یا هشتم محرم چادر دوختند و من هم خیلی خوشحال شدم. یادم است که در دهم محرم از من و خواهرم زینب به خاطر خوش حجابی عکس گرفتند.
و اما خاطرهٔ من از چادرم در سال تحصیلی جدید، وقتی ما به گلزار شهدا رفتیم چند خانم به دلیل خوش حجابی به ما کارت حجاب دادند و گفتند با تحویل این کارت به شما جایزه خواهند داد. این کارت را با تمام وجود نگه داری میکنم و جز یکی از خاطراتم از کلاس ششم در ذهنم ثبتش کردهام.
امام علی (ع) فرمود: زن، گـُل ِ بهـــآری ست (نهج البلاغه، نامه 31
+گُلهای ِ بهاری ِ من! همچنان زیبا و لطیف بمــانید در حجــاب.
گلهای معطّر قرآنی لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها نصیبتون
منتظر المهدی (عج) ارسال در وبلاگشون
راستی منتظر المهدی (عج) تو کامنتشون به من وعده دادند اگه بازم به تعداد خاطرات تو وبلاگشون اضافه شد ان شالله خبرمون میکنند. یعنی ممکنه بازم به خاطرات این پست اضافه بشه.
خواهرانه نوشت: خواهر خوبم از اینکه اینقدر دغدغهمند هستی ممنونم خدا امثال شما رو زیاد کنه برای آشنایی با شما خدای بزرگ را شاکرم. سلام منو به همه شاگردای خوبت برسون و از طرف من ازشون تشکر کن. من هم مثل شما صمیمانه براشون آرزو میکنم: گلهای معطّر قرآنی لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها نصیبتون