فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در آخرین به روز رسانی وبلاگ «لشکر 25 کربلا» چنین آمده است: در اوایل کندن قبر بودم که ناگهان صدایی همراه با ناله از درون قبرِ مادر شهید، شنیدم که می گفت:
- «آه پسرم را آوردید! من قربان پسرم بشوم! زودتر بچه ام را بیاورید! بچه ام را آوردید و خیالم راحت شد!»
اشاره: گلبرگ های دفتر زیبای دفاع مقدس، گنج های بی پایانی محسوب می شود که بنا به دستور مقام معظم رهبری باید استخراج شود، یکی از همین گنج ها، مطالب زیبا و تکان دهنده زیر می باشد که مربوط به سیره شهید مهدی روح الهی از شهدای گردان علی بن ابیطالب(ع) لشکر ویژه 25 کربلا است، که تقدیم مخاطبان عزیز می شود.
از راست:حاج علی ذبیحی/شهید احمد نیکجو/شهید مهدی روح الهی/حاج محسن بابائی
*آیا قربانی من لاغر است که خدا قبول نمی کند؟!
مرحوم حاج جعفر روح الهی ( برادر شهید) می گوید:
قبل از شهادت مهدی، مادرم هر موقع نزد مادر شهیدان نجاریان که مادرخانم بنده می شدند، می رفت. می گفت: من هر وقت شما را می بینم احساس شرمندگی می کنم و خجالت زده می شوم. شما 4 شهید را در راه خدا و اسلام و انقلاب هدیه کردید. 4 فرزند شما را خداوند به عنوان هدیه قبول کرد. آیا گوسفند و قربانی من لاغر است که خدا قبول نمی کند؟! آرزویم این ست که یکی از فرزندانم را در راه خدا قربانی کنم.
نفر اول از چپ: شهید مهدی روح الهی
*دو- سه بار دور مادرش گشت
مهدی حال عرفانی پیدا کرده بود و دیگر شوخی ها و بگو بخندهای قبل را نداشت. دو، سه باری دور مادرم گشت و خوب مادرم را طواف کرد. او را بغل کرد و بوسید. مادرم می گفت: فکر نمی کنم که دیگر مهدی برگردد چون تا حالا یادم نمی آید که وقتی مهدی به جبهه می رود مرا بغل کرده، بوسیده باشد و از من حلالیت بطلبد.
به شهر امیرکلا نزد خانواده شهیدان نجاریان رفت و از آنها حلالیت طلبید و خواست برای شهادتش دعا کنند و همچنین بر سر مزار شهیدان نجاریان که دوستانش بودند، رفت و با آنها پیمان بست.
اوایل سال 1367 وقتی عراق پاتک فاو را شروع کرد، نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند. مهدی و دوستش شهید بزرگ زاده با هم بودند. شهید بزرگ زاده تیری به پهلویش خورده بود و زخمی شده بود. زمانیکه او و مهدی به اروند رسیدند قایقی نبود، باید شنا می کردند و به عقب بر می گشتند. مهدی شناگر ماهری بود حتی در دریای مازندران 10 کیلومتر شنا می کرد ولی به خاطر اینکه دوستش شهید بزرگ زاده نمی توانست شنا کند او را تنها نگذاشت، همانجا پیشش ماند. مهدی در کمال وفاداری به همراه شهید بزرگ زاده به شهادت رسید.
شهید مهدی روح الهی و حاج اکبر خنکدار
*استخوانهای پسر، ناله های مادر را از دِل قبر درآورد
پس از 11 سال چند تکه استخوان به یادگار از مهدی پیدا شد. مادرم که روزها لحظه شماری دیدن جنازه مهدی را می کرد. دیگر نبود و فوت کرده بود. برای دفن مهدی، امام زاده اسماعیل را انتخاب کردیم و قرار شد کنار قبر مادرم، قبری برای مهدی آماده کنیم. وقتی که قبرکَن شروع به کار کرد، گفت: در اوایل کندن قبر بودم که ناگهان صدایی همراه با ناله از درون قبرِ مادر شهید، شنیدم که می گفت:- «آه پسرم را آوردید! من قربان پسرم بشوم! زودتر بچه ام را بیاورید! بچه ام را آوردید و خیالم راحت شد!» در همین لحظه با شنیدن صدای مادرم از درون قبر، قبرکَن از حال رفت.
نفر اول ایستاده از راست:شهید محمدرضا وطنی
نشسته از چپ نفر اول و دوم: شهید مهدی روح الهی و سردار شهید محمدحسین باقرزاده
*خانه و زندگی من جبهه است
سید عبداله ساداتی (داماد شهید) می گوید:
آخرین باری که از جبهه آمده بود پدرش به او مژدگانی داد و گفت: پسرجان! معافیتت درست شد و حکم کارمندی شرکت نفت را برایت گرفتم. فعلاً برو سرِکار، بعداً به جبهه برو ولی مهدی راضی نشد و گفت: من اینها را نمی خواهم، دوست دارم به جبهه بروم. خانه و زندگی من آنجاست.
(دریای مازندران) نفر راست: شهید مهدی روح الهی
*نذر کرده بود 9 ماه بدون مرخصی در جبهه بماند
عادل نظری (دوست و همرزم شهید) می گوید:
مهدی از ناحیه چشم بیمار بود و خوب نمی دید. برای همین به دنبال معافیت از سربازی بود. از او سوال کردم:
- «تو که به جبهه می روی، پس چرا دنبال معافیت هستی؟ برو سربازی.»
گفت:
- «اجر و ثواب داوطلبانه به جبهه رفتن با اینکه سرباز باشی و به جبهه بروی خیلی بیشتر است.»
نذر کرده بود اگر از خدمت سربازی معاف شود، 9 ماه بدون مرخصی در جبهه بماند که معافیتش درست شد و 9 ماه در جبهه ماند و بار دیگری که به جبهه آمده بود، آخرین بارش بود و به شهادت رسید.
من در گردان مهندسی هفت تپه بودم. مهدی با یک تویوتای سفید پیش من آمد و گفت:
- «می خواهم به خط بروم. ما داریم فاو را از دست می دهیم.»
به او گفتم:
- «ما قرار بود با هم به مرخصی برویم. کجا می خواهی بروی؟»
در جواب گفت:
- «چند روزی صبر کن، با هم می رویم.»
مهدی با اینکه چهره ای سبزه و سیاهی داشت ولی آن روز سیمایی نورانی و روحانی پیدا کرده بود. به من الهام شده بود که دیگر نمی توانیم با هم به مرخصی برویم و بار آخری ست که همدیگر را می بینیم. مهدی رفت و دیگر برنگشت.
نویسنده: سجاد پیروزپیمان
بازگشت استخوان های شهید مهدی روح الهی پس از یازده سال
*خداوندا از فشار قبر میترسم
فرازی از وصیت نامه شهید:
خداوندا مرگ را طوری به سراغم بفرست که با آسودگی خاطر چشم از این دنیا ببندم. خداوندا به من قوت قلب و ایمان قوی عطا کن تا از مادیات این دنیا چشم بپوشم و به این دنیا دل نبندم...
شهدا از من روی بگردانند. خداوندا بد کردم، اشتباه کردم و از تو که رحمان و رحیم هستی و خودت گفتی که بنده گناهکار من هرگاه به سوی من بیاید من او را میپذیرم پس از تو میخواهم که گناه مرا ببخشی و قلم عفو بر جرائم و اعمال من بکشی. خداوندا از فشار قبر میترسم چونکه عمل خوبی ندارم...
از دوستان خوبم میخواهم که امام عزیز را تنها نگذارند و در همه حال در یاد خدا بوده و هیچگاه غافل نشوند. و سعی کنند به این دنیا دل نبندند این دنیا وسیلهای است برای رسیدن به هدف که همان قیامت میباشد یعنی هر که کوشش کرد و خود را از معصیت بازداشت و به یاد خدا بود درآن دنیا جای خوبی را برای خودش تهیه و مهیا میکند...