کد خبر:۲۱۹۲۲۳
وبلاگ «لشکر ۲۵ کربلا»

خاطره‌ای ناب از دیدار با امام (ره)

امام در آن سخنان کوتاه به رزمندگان گفت: «شما موجب سرافرازی حضرت امام زمان (عج) در پیشگاه خدای تبارک و تعالی شدید.» با شنیدن این جمله، موی بدنم سیخ شد. از طرفی خوشحال کننده بود چون مورد توجّه امام زمان (ع) قرار گرفتن، برای هرکس یک افتخار بود، ولی از طرفی دیگر می‌توانست در صورت بی‌توجهی بزرگ‌ترین گناه نابخشودنی باشد.

فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، سجاد پیروزپیمان در اخرین پست وبلاگ «لشکر 25 کربلا» نوشت:
مطلب زیر خاطره‌ای جالب و بیادماندنی از سردار رستمیان در دیدار با امام در سال 1361 بعد از عملیات آزادسازی جاده «پیرانشهر ــ سردشت» می‌باشد که تقدیم مخاطبان می‌شود.

سرانجام عملیات آزادسازی جاده «پیرانشهر ــ سردشت» به پایان رسید. بچّه‌های تیپ ویژه شهدا بعد از 120 کیلومتر جنگیدن با ضد انقلاب‌ها و پشت سرگذاشتن موانع طبیعی و غیر طبیعی و حتّی جنگ با هوای سرد و استخوان سوز منطقه، این جاده استراتژی و مهم را از لوث وجود گروهک‌های مزدور پاکسازی کردند. برادران ارتشی از روبرو به طرف ما می‌آمدند و هر چه ما به هم نزدیک‌تر می‌شدیم این پیروزی بزرگ برایمان لذت بخش‌تر می‌شد.

عاقبت نیروهای تیپ ویژه شهدا و ارتش جمهوری اسلامی در یکی از روزهای سرد پاییزی (ماه آبان) در 30 کیلومتری شهر پیرانشهر به هم دست دادند و این الحاق، برای فرماندهان پیامی به جز پاکسازی و آزادسازی منطقه نداشت. رزمندگان، سخت هم دیگر را در آغوش می‌فشردند و با لب‌های تَرَک خورده یشان گونه‌های یخ زده هم دیگر را می‌بوسیدند. اشک شوق و شادی از چشم‌های دریاییشان سرازیر می‌شد. بچه‌ها باور نمی‌کردند.

 

این پیروزی عظیم توسّط آنان رقم خورده باشد. بعد از چند دقیقه، زمزمه دیدار «امام» در بین بچه‌ها شنیده شد؛ قولی را که فرماندهی سپاه (آقا محسن رضایی) قبل از شروع این عملیات به بچه‌ها داده بود با پخش مجدد این خبر در بین بچه‌ها، شادی و مسرّت، دوچندان شد و گرمای شوق دیدار امام، سرمای زیر صفر را لذت بخش کرده بود.

برای بازگشت به پادگان، در ابتدا ما را به شهرک می‌رآباد که در چند عملیات قبل آزاد شده بود، بردند. تنها چیز قابل توّجه، شعارهایی بود که توسط مزدوران وطن فروش با رنگ‌های سیاه و قرمز بر در و دیوارهای شهر نوشته شده بود. آرزوهای برباد رفته مزدوران با وجود خنده دار بودنش، ناخواسته دعایی را زیر لب جاری می‌کرد: «خدا را شکر»! تشکر از این بابت که این منطقه، از دست این تفکرات پوچ و بی‌اساس خلاص شده است. تازه فهمیده بودم که چرا استکبار این افراد را برای ضربه زدن به نظام جمهوری اسلامی انتخاب کرده بود.

روز موعود فرا رسید. فرماندهان به قول خود عمل کردند. نیروهای تیپ ویژه شهدا به همراه جمعی از خانواده‌های معظّم شهدای منطقهٔ کردستان برای دیدار با امام آماده حرکت شدند. هر چند دقیقه بر تعداد اتوبوس‌های داخل پادگان افزوده می‌شد. در باورمان نمی‌گنجید برای دیدار با امام، عازم تهران هستیم. راننده‌های اتوبوس بعد از توجیه شدن سوار اتوبوس‌ها شدند. ضربان قلب من تغییر کرده بود. احساس عجیبی به من دست داد. خودم این احساس را «شوق وصال» نامیدم. وصل به عشق! معشوق!

رایحه دل انگیز این دیدار واقعاً بچه‌ها را مست کرده بود. با حرکت اتوبوس‌ها، احساس کردم در هوا پرواز می‌کنم. متوجه نشدم کِی از شهر پیرانشهر خارج شدیم. وقتی به خود آمدم، شهر خاطرات را پشت سر گذاشته بودیم و از پیچ و خم جاده‌های دیار مظلوم می‌گذشتیم. با وجود خستگی، هر چه خواستم بخوابم نتوانستم. یک لحظه فکر امام از ذهنم خارج نمی‌شد. باورم نمی‌شد آرزوی چند ساله‌ام در حال تحقق یافتن است. تنها ترسی که در بین راه به سراغم می‌آمد، ترس خرابی اتوبوس یا تصادف آن بود. ولی صدایی مرا امید می‌داد. شاید این صدا ساخته ذهنم بوده باشد، چون در بین راه صدای شکافته شدن هوا توسط اتوبوس، برایم نوایی عاشقانه به نظر می‌رسید.

وقتی به تهران رسیدیم، برای استراحت ما را به یکی از پادگان‌های سپاه بردند. همین قدر می‌دانم که تا صبح چشم روی چشم نگذاشتم. چند مرتبه در رویا، لحظه دیدار را تجسم کردم؛ امام وارد حسینیه جماران می‌شود. به طرفش می‌دوم. از چند متری خودم را به طرف پایش پرتاب می‌کنم. خاک نعلینش را توتیای چشمم می‌کنم و باز رویایی دیگر، تا اینکه صدای اذان مرا به خود آورد. بلند شدم، روی تخت نشستم، اکثر بچّه‌ها بیدار شده بودند و یا شاید مثل من تا صبح نخوابیده بودند!

طلوع خورشید، در صبح 61/9/3 زیبا‌تر به نظر می‌رسید. شاید خورشید هم می‌خواست در شادی ما سهیم باشد!

بچّه‌ها بعد از صرف صبحانه به دستور مسوولین، سوار اتوبوس شدند. به خانواده‌های معظّم شهدا هم احساس عجیبی دست داده بود. این احساس را می‌توانستی از چشمانشان بخوانی! همه سعی می‌کردند در ردیف اول اتوبوس جای بگیرند تا زود‌تر از بقیه پیاده شوند. البته تعداد نفرات در حدّی نبود که در حسینیه جماران جا نشویم. ولی این احساس که هر چه جلو‌تر بنشینیم به امام نزدیک‌تر می‌شویم ما را به این کار وا می‌داشت.

وقتی به جماران رسیدیم اشک‌ها از چشم‌ها سرازیر شد. به خدا، دست خودمان نبود. هر کسی را می‌دیدی، صورتش از اشک شوق خیس شده بود. به یاد دوستان شهیدم افتادم. واقعاً در این روز با شکوه، جای خالیشان حس می‌شد.

 بعد از بازدیدهایی پیاپی و تحویل امکانات و تجهیزات ممنوعه به پست‌های ایست و بازرسی، به داخل حسینیه جماران هل داده شدیم! با هزار زحمت زیر سکّویی که امام بر روی آن می‌ایستاد، نشستیم. وقتی به حسینیه جماران خوب توجّه کردم، حکومت حضرت علی (ع) برایم سندیت یافت. ساده زیستی‌ای که سفارشش را در نهج البلاغه خوانده بودیم برایمان به عینیت درآمد.

نصیحت‌های حضرت امیر (ع) به مالک اش‌تر در اینجا تحقق یافته بود. به شعارهای کذایی در و دیوار شهرک می‌رآباد فکر کردم و آن را با اینگونه زندگی کردن امام سنجیدم، واقعاً نویسندگان و طرّاحان این گونه شعار‌ها، بی‌انصاف و دروغگو بودند و اینجا بود که غرور سرباز خمینی بودن سرتاسر وجودم را تسخیر کرده بود. به خود بالیدم!

دری که امام از آن وارد حسینیه می‌شد، باز شد. با باز شدن در، یک لحظه سکوت کل حسینیه را فرا گرفت. احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شد. صدای ضربان قلبم به راحتی قابل شمارش بود. این حالت، زیاد طول نکشید و با بسته شدن دوباره در، سکوت شکست و غلغله به پا شد. از صحبت‌ها پیدا بودکه بعضی‌ها امام را دره‌مان چند لحظه دیدند. هم بغض کردم و هم ترس برم داشت! ‌ترس از اینکه نکند امام برایش مشکلی به وجود آمده باشد. آخه، قبلاً به ما گفته بودند امام مریض است و پزشک‌ها اجازه صحبت کردن به او را نداده‌اند. و این دلشوره فقط برای مریضی امام بود. در همین افکار سیر می‌کردم که درب حسینیه دوباره باز شد. صورتی نورانی در آستانهٔ در هویدا گشت. قدرتی ما را از جا کند. آنهایی که دیر‌تر متوجه شدند در زیر دست و پا افتادند. جمعیت موج گونه به این طرف و آن طرف می‌رفت و شاید به دنبال ساحلی چون امام بود که در آن آرام بگیرد. هرکس شعاری می‌داد و مطلبی را در وصف امام می‌گفت.

امام چند دقیقه بالای سکو ایستاد و با دستانش احساس رزمندگان را پاسخ گفت. وقتی به طرف در، جهت خروج از حسینیه می‌رفت، یکی از بچه‌ها با صدای بلند گفت: «اماما! اماما! تو را به جان مهدی (عج)، رهنمود، رهنمود» بچه‌ها که از دیدار امام سیر نشده بودند یکپارچه این شعار را تکرار کردند.
با تکرار شدن این اشعار، امام برگشت و به طرف صندلیش رفت. به میکروفون اشاره کرد. یکی از همراهان خم شد و به امام چیزی گفت، ولی امام دوباره میکروفون را خواست. میکروفون در مقابل امام قرار گرفت. امام بعد از بسم ا…، با این جمله سخنان خود را شروع کرد: «من امروز بنا نداشتم صحبت بکنم» همه بچه‌ها زدند زیر گریه. شاید اولین کسی که گریه کرد‌‌ همان کسی بود که امام را به امام زمان (عج) قسم داد. صدای گریه بچه‌ها فضای حسینیه را پر کرده بود. امام در آن سخنان کوتاه به رزمندگان گفت: «شما موجب سرافرازی حضرت امام زمان (عج) در پیشگاه خدای تبارک و تعالی شدید.» با شنیدن این جمله، موی بدنم سیخ شد. از طرفی خوشحال کننده بود چون مورد توجّه امام زمان (ع) قرار گرفتن، برای هرکس یک افتخار بود، ولی از طرفی دیگر می‌توانست در صورت بی‌توجهی بزرگ‌ترین گناه نابخشودنی باشد. امام در‌‌ همان سخنان کوتاه به مردم کردستان فرمود: «شما مردم کردستان، گول این گروهک‌ها را نخورید.» صدای گریه خانواده‌های شهدا با این جمله امام بلند‌تر شده بود…

امام وقتی از صندلی بلند شد جمعیت تکانی دیگر خورد و شعار «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» فضای حسینیه را عطر آگین کرد. آن روز با تمام صفایی که داشت برایمان تمام شد ولی برای من یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام شد.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار