یکی با کیف دانشگاهش از سر کلاس آمده، یکی باپای مصنوعی، رزمندگان دیروز همسنگرانشان را یافته اند و رزمندگان امروز رفقایشان را، یکی ته ریش دارد و با لباس رسمی و دیگری با شلوار لی و موهای پف کرده فرقی نمی کند همه در یک چیز مشترکند در عشق به شهدا
باشگاه خبرنگاران «خبرگزاری دانشجو»، حسن براتی؛ وقتی چند روز پیش خبر رسید که قرار است میزبان دو شهید گمنام باشیم، بچه های دانشجو بال در آورده بودند؛ همگی لحظه شماری می کردیم تا رفقایمان را ببینیم و از آنان به گرمی استقبال کنیم.
بچه ها از چند روز پیش محل مراسم را آماده می کردند و قبور را برای خاکسپاری با عشق و علاقه می کندند، البته از این طرف آنطرف هم معدود چشم غره هایی می آمد که می خواهند دانشگاه را به قبرستان تبدیل کنند، اما امروز صبح از ساعت 7 و 8 صبح جمعیت دانشجویان و اساتید و مردم عاشق شهدا برای استقبال در دانشگاه حضور داشتند و تعداد زیادی هم در طول مسیر از مسجد انقلاب که روزهای جبهه و جنگ محل اعزام رزمنده ها بوده تا دانشگاه آزاد که حدود 2 یا 3 کیلومتر فاصله دارند، پای پیاده شهدا را مشایعت می کردند و در هوای سرد این روزهای بجنورد، شور و علاقه ی گرمی را رقم زده بودند.
ما هم همراه دانشجویان مشغول توزیع پوسترهای شهدا و نظم دادن به جمعیت بودیم که ناگهان یک صدای آشنا گوشمان را نوازش کرد «شهید گمنام سلام ...» متوجه شدیم شهدا به نزدیکی دانشگاه رسیده اند، دوان دوان به سمت خودروی حامل شهدا رفتیم و به آرامی تابوت مطهر شهدا را از روی ماشین برداشتیم. در یک لحظه تابوت روی دست که نه، روی نوک انگشتان قرار گرفت و انگار اصلا روی دست نبود و خود به هوا برخاسته بود.
خلاصه بر و بچه های دانشجو تابوت را به جایگاه رساندند و آماده عزاداری شدند و با اینکه چند روز پیش محرم تمام شده بود، ولی انگار دوباره عاشورا تکرار شده بود و همگی با شور خاصی هرچه در محرم روی دلشان تلمبار شده بود، آمده بودند که خالی کنند.
بعد از چند دقیقه عزاداری شهدا را آوردند برای خاکسپاری، بچه ها دلشان نمی خواست از شهدا جدا شوند.
فاصله چهار پنج متری جایگاه تا قبور شهدا طی 10 دقیقه طی شد و انگار به ما چند سال گذشت. هرکی برای خودش درد دل می کرد و همه قبل از خداحافظی آخرین حرفهایشان را با شهدای گمنام نجوا می کردند.
شهدا را آوردند و از تابوت ها خارج کردند وقتی چشمم به استخوان ها خورد، یاد حرف آن مادر شهید افتادم که میگفت: «پسر من وقتی به دنیا آمد سه کیلو بود امروز هم که بعد سالها به هم رسیده ایم، سه کیلو است.»
یکی از اساتید دانشگاه که امام جمعه موقت شهر نیز هست، با دست خودش شهدا را بعد از خواندن دعاهای پیش از خاکسپاری به قبر داخل کرد و شهدا با اشک جمعیت حاضر به سرای باقی بدرقه شدند.
همه منقلب شده بودند و دلشان نمی خواست این لحظه ها تمام شوند؛ جوانان و دانشجویان از همه تیپ و قیافه در مراسم حضور داشتند و انگار دامنه رفاقت و دلدادگی این شهدای گمنام خیلی فراتر از این حرفهاست.
یکی با کیف دانشگاهش از سر کلاس آمده بود، یکی با عصا و پای مصنوعی، رزمندگان دیروز همسنگرانشان را یافته بودند و رزمندگان امروز رفقایشان را، یکی ته ریش دارد و با لباس رسمی و دیگری با شلوار لی و موهای پف کرده فرقی نمی کند همه در یک چیز مشترکند در عشق به شهدا و اشک ریختن برای آنان.
خلاصه دانشگاه را هاله ای از قدس فرا گرفته بود و حضور شهدای گمنام صحنه های زیبایی را رقم زده بود.
اصلا شهید گمنام و بی نام و نشان را همه مال خود می دانند و انگار استخوان های برادرت و عزیز دلت را حمل می کنی، نه جنازه یک غریبه را.
شهدا متعلق به همه هستند، همه ... راهشان پر رهرو باد.