گروه دین و اندیشه «خبرگزاری دانشجو»؛ امیرخانی است و «من او»؛ من او است و لحظههایی ناب از تهران قدیم و آدمهایش. یکی از شاهبیتهای «من او» روایت نویسنده است از سید مجتبا؛ سید مجتبایی که امیرخانی چهرهای از او را به تصویر کشیده که کمتر شنیده بودیم، دیدن که جای خود دارد.
... قرار بود از سید مجتبا بگویم. شهید سید مجتبا نواب صفوی... سید مجتبا بچه با صفایی بود. مخی بود. کله کلاس بود. باهوش بود و مومن. با همه هم میپرید. از نجف که بُن کن کرد به سمت ایران، اول توی یک زیرزمینی در شاه عبدالعظیم ساکن شد. بعدها کرایه آنجا را هم ما دادیم. یعنی من به باب جون گفتم و پول کرایه را از میرزا گرفتم. اول از همه هم فرستاد دنبال من و کریم. من و کریم رفتیم پهلویش. مریم و مهتاب چند سالی بود که رفته بودند فرانسه.
من و کریم رفتیم شاه عبدالعظیم؛ با شورلت سیاه من. زیرزمینی را پیدا کردیم. خواستیم داخل شویم که یکی – دو تا کت و شلواری جلویمان را گرفتند. به قاعده خودمان سن و سال داشتند، اما ریشو و بچه مسجدی، از آنهایی که پیشانیشان جای مهر دارد. کریم را که با آن یقه باز دیدند پرسیدند: با که کار دارید؟
کریم نگاهی کرد و شر بازیاش گل کرد. آخر ما که فکر نمیکردیم سید مجتبا همچه تشکیلاتی به هم زده باشد. کریم جواب داد با که کار دارم؟ خوب معلوم است با مجی جون! جوانها برآشفتند: «با آقا سید مجتبا نواب صفوی؟! درست صحبت کنید آقا! حالا چه کارشان دارید؟» کریم از رو نرفته بود. «سر سه قاپ دو دست به هم باخته بود. قضیه مال خیلی سال پیشه. اون سالی که پیرزن آبلهرو شوهر کرد. آمدهام شتیلش را بگیرم.»
جوانها به سمت کریم هجوم بردند، اما کریم هم کم نیاورد، شروع کرد به داد و بیداد کردن. «مجتبا! مال مردم را خوردی، کتک هم میزنی، مذهبت را شکر!» سید که سر و صداها را شنیده بود، خودش از زیرزمینی بیرون آمد. او را که دیدند سر و صداها خوابید. کریم هم ساکت شد. یعنی من و کریم یخ شدیم، یخ! سید عبا و عمامه پوشیده بود. یک عبای رنگ و رو رفته قهوهای و عمامه لاغر و تنک مشکل، یعنی این همان مجتبای هم سن و سال ما بود؟ یخ شده بودیم.
اما سید – گفتم که – لوطی بود. خندید؛ طوری که دندانهای سفیدش معلوم شد. جلو آمد و به کریم گفت:
- بیا آقا کریم! حق تو را هم میدهیم. اصلا ما اینجا آمدهایم که حقالناس را بدهیم دیگر.
دور و بریها جلو آمدند و لباس کریم را تکاندند و یقهاش را بستند. ما سید را در آغوش گرفتیم و رفتیم تو زیرزمین. سید میخندید.
- آقا کریم! هنوز هم مثل قدیم هایی. جان توی قالبت زیادی است.
اما ما زبانمان باز نشد که نشد. لالمانی گرفته بودیم. باورمان نمیشد که سید این جوری شده باشد. یعنی این همان مجی جون محبوب و محجوب خودمان بود؟ سید مجتبا هر چه کرد نتوانست ما را به حرف بکشاند. ما از او، از عبای رنگ و رو رفتهاش، از عمامه کوچولوی مشکیاش، از آرام حرف زدنش، از خودش... از خودش ترسیده بودیم.
- آقا کریم را نمیدانم اما شما علی آقا! شما که خودتان ظلم حکومت را چشیدهاید، حالا آن حکومت پدر بود، این حکومت پسر. دور از ادب است، پالان را عوض کردهاند و الا توفیر نمیکند. عمله ظلم، عمله ظلماند و براندازی سلطان جائر، واجب. علی آقا! نه فقط برای تقاص پدرتان که برای همه مردم، تکلیف است. علما نشستهاند و میگویند برای روز مبادا بایستی آماده شد، امروز همان روز مباداست...
بعد هم یکی را صدا زد و آرام به او گفت که دو تا از امانتیها را از توی آب انبار بده به برادران. یارو را نگاه کردیم. مانده بودیم امانتی دیگر چیست؟ سید، طلبه بود. پیش خودمان گفتیم امانتی حکما کتاب است اگر نه اعلامیهای، چیزی... یارو برگشت، با دو «چیز» در دستش. من و کریم متعجب نگاهی به هم انداختیم: «سید زده به سرش! پاک دیوانه شده!!»
فیالمجلس، نقدا، یکی یک تفنگ داد دستمان. مات مانده بودیم. تفنگ برنوی نیم منی توی دستمان شده بود به قاعده میل کوره؛ سنگین. کریم که با همه اولدورم بولدورمهایش کم آورده بود به سید مجتبا گفت:
- آقا سید! من البته بالکل در خدمتم، اما علی... علی دارد میرود فرانسه. علی نیست، اگر نه هیچ مشکلی نبود. من در خدمت بودم... آخر علی هم که نباشد حضور من، دست تنها، به دردی نمیخورد. آخر من به قاعده الاغ هم از این تفنگ و سیاست بی پدر و مادر و این جور چیزها سر در نمیآورم. اگر امری باشد، خدای نکرده بدخواه داشته باشید، اشاره بفرمایید، با چاقو... خودمانی شد، سید مجتبا را به یاد آورد... اما آسد مجتبا! به جان عزیزت من از تفنگ و دولت و آژان و آژانکشی سر در نمیآورم، فقط محض خاطر خودت...
من توی حرفش آمدم و به مجتبی گفتم:
- آقا سید! همه جوره پا هستیم... زبانی، مالی، جانی، هر جور که طالب باشی...
اما به نظرم دروغ گفتم. چون به جز کرایه زیرزمین سید مجتبا هیچ کار دیگری نکردم. جخ آن هم سر خود که نبود، به گفته خودش بود. توی زندان از من خواست... حتا به قاعده کریم هم کمکش نکردم. سر حرف زدهام نایستادم، اما کریم سر حرف نزدهاش ایستاد. کریم عرقخور جانش را پای حرفش گذاشت. قبل از شهادت نواب وقتی بچههای فداییان اسلام را یکی یکی از بین میبردند با نامردی قاجار، به برادرهای شمسی پول دادند و توی گذر قلی بود که کریم را کشتند.
کریم عرقخور عاقبت به خیر شد. جوری که سر ظهر، به قول باب جون، اول، نمازش را به کمرش زد... از مسجد شاهپور بیرون زد.... شش برادر را ساخته بودند... کینه دیرینهشان را نو کرده بودند... کریم را قطعه قطعه کرده بودند. طوری که یک و هشتاد در نیم، وسط باغ طوطی، تازه یک طبقه، از سرش هم زیاد بود.
..... وارد کلاس که شدند علی شروع کرد به مالیدن دستهایش. آنها را جلوی دهانش میگرفت و ها ها میکرد. با هم رفتند ته کلاس و روی آخرین نیمکت نشستند. نیمکتها سه نفره بودند. روی نیمکت آخر کریم و علی مینشستند با مجتبا. مجتبا کمحرف بود اما زیاد میدانست. کسی از زندهگی او خبر نداشت. به او میگفتند مجتبا صفوی.
آرام دست علی را برانداز کرد، بعد دست کریم را. به کریم گفت:
- شما بیشتر خوردی!
قاجار از ردیف دوم برگشت و با صدای بمی گفت:
- کریم ریقو! تو بیشتر خوردی یا پیش آهنگ؟
کریم جوابی نداد.
- حال آمدی، نه؟!
قاجار وقتی دید کریم حرفی نمیزند پوزخندی زد و به علی گفت:
- تا بفهمی که پیش آهنگ با گودی رفاقت نمیکند.
علی به یاد حرف پدربزرگ افتاد. «رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمیدارد.» اما به قاجار چیزی نگفت. قاجار جلوی کلاس معرکه گرفته بود:
- تا دیگر از این غلطها نکنند. مخصوصا کریم؛ کریم گودی. آن وقت پاکت راحتالحلقومش را به رخ من میکشد! راحت الحلقوم را حتما از کیسه فتاح خریده البته آن فتاح هم اگر اصل و نسب حسابی داشت...
علی عاقبت به حرف آمد:
- ما اصل و نسب نداریم؟! قجر ورپریده! تو اصل و نسبت کجاست؟ با آن جد و آباء مفت خور و شازدههای مفنگی!
- برو از بابا بزرگت، از حاج فتاح بپرس قاجار یعنی چی؟ بپرس وقتی میرفته روس، روسها از اجداد من، از عباس میرزا چی میگفتند؟ (پوزخندی زد و ادامه داد) البته حاج فتاح که وقت نداشته. باید قند بار میزده و میبرده کربلا و میچپانده به تاجرهای ایرانی!
- اسم باب جون من را با دهن نشستهات نیار!
- تو هم پای اصل و نسب من را پیش نکش! شرافت قاجار را همه میدونن. همه جا...
مجتبا آرام به علی گفت. بعد علی با صدای بلند گفت:
- همه جا؛ مخصوصا آشپزخانه مهد علیا!
قاجار زیر لب فحشی به صفوی داد و ساکت شد. انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند. علی و کریم به خود آمدند. قاجار را دیدند که سرش را پایین انداخته. شروع کردند به التماس از مجتبا. از او میخواستند که جریان آشپزخانه مهد علیا را براشان بگوید. مجتبا دستی به صورت کشیدهاش کشید و گفت:
- مهد علیا، ملکه مادر، مادر ناصرالدین شاه، سر پیری عاشق میشود. آن هم عاشق آشپز دربار. هیچ چارهای نداشتند. ملکه سخت عاشق شده بوده. اما از طرفی نمیتوانستند به این راحتی بیایند و خطبه عقد بخوانند، مجبور میشوند پنهانی... البته قاجار که در کثافت کاری حیا را خوردند و آبرو را قی کردند، اما این یکی دیگر از شاهکارشان بوده!
کریم خندید و گفت:
- آسد مجتبا! دستت درد نکنه. به قاعده یک دیزی پر گوشت حال کردم. قاجار را لال کردی. میدانی! وقتی کسی پشت حاج فتاح چیزی میگه انگاری به من فحش داده. مجتبا! تو که غریبه نیستی؛ ما هر چی داریم از او داریم.