بچه ها خودشان را برای عملیات محرم آماده می کردند.
حسین مقصود لو که تازه بیسیم چی شده بود. پیش من آمد و گفت:
- «دلم نمی خواهد این جا باشم؛ دلم برای مادر پیر و تنهای خودم می سوزد. می دانم که دیگر بر نمی گردم و شهید می شوم.»
با تعجب به او گفتم:
- «چه ات شده؟! تو که قبلاً برای عملیات ها لحظه شماری می کردی؛ حالا می ترسی؟!»
او گفت:
- «دلم می می خواد یک بار دیگر مادر پیرم را ببینم.»
روز سوم یا چهارم محرم، حسین در حالی که از کنارم می گذشت، به من گفت:
- «چقدر کیف داره که آدم در ماه محرم شهید بشه.»
پرسیدم:
- «حالا کی می خواد بشه؟!»
غروب تاسوعا بود، بچه ها خودشان را برای مراسم عزای شب عاشورا آماده می کردند. در سنگر نشسته بودیم که ناگهان عراق با گلوله های مینی کاتیوشا منطقه را زیر آتش سنگین خود گرفت. به سرعت خیز رفتیم و پناه گرفتیم.
نزدیک اذان بود. وقتی بلند شدم دیدم که رفت و آمد در نزدیکی مخابرات زیاد است. خودم را به آن جا رساندم و پرسیدم چی شده؟! گفتند:
- «حسین مقصودلو شهید شده است. از بچه های اطلاعات عملیات و تدارکات هم، حسین موسوی و حسین جعفری شهید شدند.»
اسم همه ی آن ها حسین بود. جالب این بود که همه ی آن ها از ناحیه سر ترکش خوردند و شهید شدند. آن شب تا صبح عزاداری کردیم و به یاد حسین(ع) اشک ریختیم...
منبع: جنگ و گنج