به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در وبلاگ ماندن برای آسمانی شدن آمده است؛صفحات ابتدایی این کتاب با روایت دلیرمردی جوانان ایرانی در مقابل دشمن ورق میخورد. مقاومتی با دست خالی و متوسل شدن به سنگ و کلوخ در برابر دشمنِ تا دندان مسلح. سنگ و کلوخی که در نظر بعثیها نارنجک و خمپاره دیده میشد و آنها را مثل همیشه میترساند.
در ادامه، روایت به اسارت رفتن مردان این سرزمین بازگو میشود. روایتی منحصر به فرد از قساوت قلب دشمنان و در مقابل ایستادگی و قدرت ایمانِ رزمندگان اسلام.
هنگام ورق خوردن این صفحات احساسهای متناقضی سراغت میآیند. آنجا که از شکنجههای نگهبانان و افسران عراقی میخوانی و در واقع در مقابل چشمانت میبینی، پر از غم و نفرت میشوی.گاه این صحنهها تو را به حال و هوای زمان پیغمبر میبَرد. شکنجههایی که عربِ جاهلی با عمار یاسر و... روی شنها و سنگهای داغ عربستان میکردند وگاه واقعا در «انسان» بودن عدهای در عجب میمانی.. آنجا که بعد از کلی شکنجه و بازجویی، مجروحان و رزمندههای ایرانی را در راهروهای دستشویی اسکان میدهند.گاه برای تحیقر از مجروحان ایرانی بجای.... حتی بازگو کردن هم سخت است.
سید ناصر شانزده ساله یکی از این اسیران مجروح است. سید ناصر حسینیپور بعد از آن خمپارهای که در پد خندق به پایش میخورد، و بعد از 16 روز که در وضعیت اسف باری در زندان هارون الرشید بغداد بود به بیمارستان! منتقل میشود، کارش بجایی میرسد که مهمترین آرزویش قطع سریعتر پایش است. همان پایی که حدود بیست روز بعد از اصابت خمپاره و درحالی که از عفونت بوی تعفن گرفته بود و کرم زده بود، قطع میشود و جا میماند.
اما این کتاب قسمت دیگری هم دارد، صفحاتی را در کنار این غم و نفرت حس غرور میکنی. آنجایی که استقامت و روحیه این مردان را میبینی. جایی که بعد از آنکه افسر عراقی صرفا به خاطر نوشته روی لباس رزمندهای که فقط نام خمینیاش برای افسر آشنا بود، او را به کتک میگیرد و از او میخواهد با فندک لباسش را بسوزاند... وقتی با مخالفت این مرد مواجه میشود او و چند نگهبان دیگر اسیر ایرانی را تا حد مرگ زیر ضربههای باتوم و کابل میگیرند؛ رزمنده که نقش بر زمین شده بود و نایی برایش نمانده بود با قلمی که انگشتش بود و جوهری که از خون سر و صورتش بود روی دیوار کناریش مینویسد: خمینی..... آن افسر و نگهبانان عراقی در حیرت میمانند و در خشم به خود میپیچند...
به خود میبالی وقتی در دل دشمن بین بعثیها، نظامی عراقی را میبینی که عاشق خمینی است و با اشاره میگوید خمینی در قلب ماست...
تا کنون هیچ روایت یا کتابی از جنگ نخوانده بودم که این چنین دردآور باشد. این کتاب در نهایت صداقت و صراحت بیان شده است و این از ویژگیهای کم نظیر آن است...
***
اما سخنی دیگر...
این سه روایت از 8 سال دفاع جانانه و یک جنگ تمام عیار مجموعه تقریبا کاملی از این تاریخ را کنار هم جمع میکند. هر کدام خاطرات سه سید بزرگوارند که آنچه در آن روزگار گذشته را از سه جنبه به نحو احسن روایت میکنند.
کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی است، این کتاب در کنار خاطرات این عزیز، به خوبی حال و هوای شهرها و مردم را در خلال جنگ، خصوصا روزهای ابتدائی جنگ نشان میدهد. بعدها وضعیت اهالی شهرهای خرمشهر و سوسنگرد و برخی شهرهای دیگر که در چنگال دشمنان افتاده بود و آنها مجبور به ترک خانههایشان شده بودند و در ارودگاه و... سکونت داشتند را به تصویر میکشد.
کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات سید نورالدین عافی است. این کتاب به دلیل حضور اینجانباز بزرگوار در اکثر عملیاتهای مهم و در اغلب مناطق جنگی، حال و هوای بچهها در خط مقدم، وضعیت عملیاتها، امکانات و آموزشهای قبل از عملیاتها و چگونگی چند عملیات مهم را به خوبی بیان کرده است. (+)
و اما کتاب «پایی که جا ماند» خاطرات سید ناصر حسینیپور است. همچنان که در بالا ذکر گردید، روایت اسارت مردمان این سرزمین، در چنگال بعثی هاست و یک روایت منحصر به فرد از این وقایع است.
این سه کتاب در کنار هم یک تاریخ فراموش نشدنی را به خوبی نشان میدهند.
***
یادم هست در پایه اول دوم و سوم راهنمایی، هفتهای یک ساعت درس پرورشی! داشتیم. ساعاتی که جزو بیمصرفترین و غیر مفیدترین بخش سیستم آموزشی بود و اغلب هیچ کاری انجام نمیدادیم، جز چند خط تحیقیق نوشتن و در کلاس خواندن در مورد موضوعات به شدت تکراری و غیر مفید. این ساعات آنقدر بیمصرف بودند که گاهی در حلال بودن حقوق معلم این ساعت شک میکنم، که برای کاری که نمیکند پول میگیرد. به گمانم این ساعت آموزشی تحت همین عنوان یا عناوین مشابه هنوز هم وجود داشته باشد.
کاش، کاش، کاش.... هفتهای یک ساعت در هر پایه، بخشی از این تاریخ و این سه کتاب فقط خوانده شود و دانش آموزان این سرزمین که حالا حالاها قرار نیست این روایتها به سریال هر شبشان تبدیل شود، این تاریخ را فقط بشنوند...
یاد بخشی از «دلتنگیهای یحیی» افتادم که در صفحهای از دفترش نگرانیاش این بود که آنچه دردناکتر از این جنگ است، آینده است؛ که خواهد گفت «مهدی باکری» و امثال او فقط یک فرمانده بودند، یک شهید، همین...
کم کم این غفلت و کم کاری کار را به جایی میرساند، که تنها فهم جوان ما از یک جانباز و آزاده و شهید، فقط سهمیه است...