کد خبر:۲۶۳۹۸۳
روایتی از عملیات‌های ایذایی؛

تیرهایی که به شلوارم خورد ولی به پایم نخورد

اورکت‌ام را انداختم و شروع کردم به دویدن. آن عراقی هم مرا به رگبار بست. چند تا از تیرهاش به شلوارم خورد، اما هیچ کدام‌اش به من نخورد.

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، متنی که در ادامه می‌آید، روایتی خواندنی از «سردار شهید کاظم علی‌زاده» از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا است که به زبان «عسکری ابراهیمی» بیان شده است.

 

سال 1359 وقتی برای دومین بار رفتم جبهه، توی دزفول کاظم را دیدم. تیربارچی بود. آن موقع او با گروه شهید چمران توی سوسنگرد می‌جنگیدند. ما هم رفتیم اهواز. دیگر او را ندیدم تا وقتی که آبان سال 1360 با هم رفتیم می‌مک. سه ماه روز و شب با هم بودیم. آن‌جا برایم تعریف کرد توی سوسنگرد چه ‌اتفاقی برایش افتاده بود. گفت:

 

 «یک شب شهید چمران برنامه ریزی کرد که ما از سوسنگرد برویم سمت هویزه، بزنیم به خط دشمن، از آن‌ها تلفات بگیریم و برگردیم. چهل نفر بودیم. یک افسر ارتشی فرمانده‌ گروه‌مان بود. قرار بود عملیات چریکی را با همکاری ارتش انجام بدهیم. با منطقه آشنایی نداشتیم. بدون این‌که متوجه شویم از خط اول دشمن گذشتیم. از دور دیدیم دو نفر توی بیل لودر نشسته‌اند. داشتند عربی صحبت می‌کردند. به فرماندهٔ ارتشی گفتیم: این‌ها عراقی‌اند. گفت: نه. بچه‌های خودمان هستند. یک کم که جلو رفتیم آن‌ها ما را دیدند و دوان دوان رفتند. هنوز پنج دقیقه نشده بود که نفربر‌ها و تانک‌های دشمن ما را دور کردند. اولین نفری که دستش را بالا برد و تسلیم شد،‌‌ همان افسر ارتشی بود. به دنبال او بقیهٔ بچه‌ها هم تسلیم شدند. من و محمد رضا زرشکی و عبدالله شریفی و یک رزمندهٔ تهرانی با هم بودیم. خودمان را انداختیم توی یک کانال. به بچه‌ها گفتم: من اسیر نمی‌شوم. یا برمی‌گردم عقب یا شهید می‌شوم. تیربار را از روی دوشم پایین آوردم و قطعه‌هاش را از هم جدا کردم. هر قطعه را انداختم یک طرف که اگر دست عراقی‌ها افتاد به دردشان نخورد. گفتم: من می‌روم طرف جاده. شما هم پشت سر من بیایید. یک اسلحهٔ کلاش گرفتم و شروع کردم به دویدن. یک لحظه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دیدم محمد رضا زرشکی وسط جاده نشسته. چند بار داد زدم. بهش گفتم: بیا. احساس کردم ترسیده. چند دقیقه بعد او اسیر شد.

 

 (البته محمد رضا زرشکی چند سال بعد از شهادت کاظم از اسارت آزاد شد و برگشت ایران. گفت: آن لحظه که کاظم صدام می‌کرد و می‌‌گفت: بیا. من پام تیر خورده بود. نمی‌توانستم بلند شوم.)

 

عبدالله شریفی را دیدم که جلوی کانال روی زمین افتاده. حدس زدم تیر خورده و شهید شده. از آن رزمندهٔ تهرانی هم خبری نداشتم. نفهمیدم کجا رفت. توی مسیر می‌دویدم و همین‌طور تیر از کنارم رد می‌شد. سپیده زده بود و آفتاب داشت طلوع می‌کرد. به روستای مخروبه‌ای رسیدم. سگ‌های بزرگی دور و اطرافم بودند و من نمی‌توانستم به آن‌ها شلیک کنم. می‌ترسیدم عراقی‌ها متوجه بشوند، بیایند سراغم. از روستا بیرون رفتم. با یک دست اورکت‌ام و با دست دیگر اسلحه را گرفته بودم. همین طور که افتان و خیزان می‌رفتم، یک نفر از پشت سرم گفت: قِف. یعنی بایست. ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم. دیدم یک عراقی در فاصلهٔ پنجاه متری من ایستاده و تیربارش را رو به من گرفته. گفت: تَعال. تَعال. یعنی بیا. دست‌هام را بالا گرفتم و رفتم طرف او. تُوی فکر بودم که چه‌کار کنم.

 

چه‌طوری از دست او نجات پیدا کنم. تصمیم گرفتم فرار کنم. با خودم گفتم: هرچه بادا باد. برمی‌گردم و فرار می‌کنم. اورکت‌ام را انداختم و شروع کردم به دویدن. آن عراقی هم مرا به رگبار بست. چند تا از تیرهاش به شلوارم خورد، اما هیچ کدام‌اش به من نخورد. خودم را توی کانالی انداختم و برگشتم توی‌‌ همان روستا. پشت دیواری پنهان شدم. نمی‌دانستم از کدام طرف باید بروم. یکهو سایهٔ یک نفر را دیدم. فکر کردم‌‌ همان عراقی است. سرم را خم کردم و دیدم آن رزمندهٔ تهرانی است. دو نفری برگشتیم. تا برسیم به خاکریز خودی، ظهر شده بود. از آن جمع چهل نفری فقط ما دو نفر برگشتیم. بعد از ظهر شهید چمران آمد پیش ما.‌‌ همان شب با یک گروه دیگر ما را فرستاد جایی که بچه‌ها اسیر شده بودند. گفت: شما راه را بلد هستید. همراه این گروه بروید. تنها جنازه‌ای که توی آن منطقه پیدا کردیم جنازهٔ شهید عبدالله شریفی بود.‌‌ همان جایی که من آخرین بار او را دیدم، روی زمین افتاده بود.»

 

 

منبع: پایگاه اطلاع رسانی کنگره شهدای مازندران

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار