کد خبر:۲۶۵۱۰۹
وبلاگ تا ماه راهی نیست

شعر / شرمنده‌ام که قحطی وجدان رسیده است

اندوهت‌ای بزرگ! به پایان رسیده است/ روحت به کاروان شهیدان رسیده است/ خاموش می‌شوی و فراموش می‌شوی/ شرمنده‌ام که قحطی وجدان رسیده است.

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، سیدحبیب حبیب‌پور شاعر و نویسنده کشورمان در وبلاگ تا ماه راهی نیست آورده است:

 

تقدیم به جانبازان شیمیایی که پس از سال‌ها درد، راحت می‌شوند:

 

اندوهت‌ای بزرگ! به پایان رسیده است

روحت به کاروان شهیدان رسیده است

 

لبخند می‌زنی و به معراج می‌روی

اما شراره بر دل یاران رسیده است

 

بر روی دوش بال فرشته روان شده است

این رنجدیده‌ای که به رضوان رسیده است

 

خاموش می‌شوی و فراموش می‌شوی

شرمنده‌ام که قحطی وجدان رسیده است

 

پاییز و برگ زرد و درختان بی‌بهار

بر باغ دل، غبار زمستان رسیده است

 

بنشین کنار این دل زخمی مرو، مرو

بنشین، ببین که داغ تو بر جان رسیده است

 

لبخند تو خلاصه خوبی است... پس بخند

اندوهت‌ای بزرگ به پایان رسیده است

 

*آیه پیروزی/آتش نتوانست آیه زیبای قرآن کریم را بسوزاند

 سال 1360 بود اما نمی‌دانم چند شنبه بود. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود که باز هم گویا شهر دزفول مثل همه روز‌هایش منتظر حادثه‌ای بود: انفجاری، بمبارانی یا...

 

نمی‌دانم اما به خوبی به یاد دارم که در مغازه مرحوم پدرم در چهارراه سیمتری بودم که ناگهان صدای مهیبی شهر را لرزاند. پس از چند دقیقه گیجی و منگی که ارمغان هر انفجار بود به خود آمدم. ‌

 

دود از جنوب شهر بلند شده بود؛ تا چشم مرحوم پدرم را دور دیدم دل به دریا زدم و با همه آن‌ها که به سمت پایین می‌رفتند همراه شدم؛ نوجوان‌های زیادی هم سن و سال من با آن‌ همه جمعیت همراه

بودند؛ نمی‌دانم مرحوم پدرم با جمعیت همراه شد یا نه.

 

از میدان امام خمینی که رد شدیم دود‌ها غلیظ‌تر شد؛ کسی گفت: میدان مثلث را زده است.

 

نیاز به فاعل نبود چون همه می‌دانستند که یا بمب است یا موشک و یا توپ؛ مهم محل انفجار بود.

 

از مسجد می‌اندره هم گذشتیم؛ دیگر به راحتی صدای آمبولانس‌ها به گوش می‌رسید.

 

جمعیت متراکمتر شده بود و هر کس سعی می‌کرد خود را زود‌تر از دیگری به محل حادثه برساند.

 

چیزی نگذشت که به مثلث رسیدیم؛ می‌دانی که برای همه مردم دزفول یاد آور روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی است که دسته‌های عزاداری از آنجا رد می‌شوند.

 

پاساژی در آنجا در آتش می‌سوخت و مردم سعی در خاموشی آن داشتند؛ پاساژی که لباس‌های آن شعله ور شده بود یاد آور روزهای پایان هر ساله‌ای بود که لباس عید می‌خریدیم و اکنون در آتش خشم مردی می‌سوخت که با سبیل کلفت تکریتی‌اش باغ آرزوهای کودکان شهرم را خاکس‌تر می‌خواست اما نتوانست و این آرزو را به گور برد.

 

آتش که فرو نشست، به خود جرأت دادم جلو‌تر بروم؛ جمعیت هاج و واج پاساژ سیاه شده را نگاه می‌کردند؛ من هم از لای جمعیت سرک کشیدم؛ در قاب چشمانم سیاهی و دود بود و لباس‌هایی که سوخته بودند؛ چند تابلوی خوشنویسی هم که از نوشت افزاری پاساژ سوخته بودند در میان سوخته شده‌ها به چشم می‌خورد.

 

ناگهان در میان آن همه تابلو زیبا اما سوخته شده قالیچه‌ای کوچک و تزیینی چشمانم را نوازش داد؛ قالیچه‌ای کوچک که اطراف آن سوخته شده بود و تنها آیه آن سالم مانده بود و همچنان می‌درخشید؛ آتش نتوانسته بود آیه زیبای قرآن کریم را بسوزاند.

 

آیه نصر من الله و فتح قریب در میان آن همه سیاهی و خاکس‌تر می‌درخشید مثل ماه شب چهارده

 

*به یاد شهیده لیلا بوعذار (کودک شهید سوسنگردی)

عربده‌های مستانه سربازان بعثی، خواب را از چشمان کودکان ربود و رؤیای شیرین و کودکانه آن‌ها را به هم زد.

 

نعره‌های زشت افسران متجاوز، ترس را بر دل کودکان حاکم کرد و اشک را به گونه‌هایشان جاری ساخت.

 

لیلا خود را به مادر رسانید؛ گریه می‌کرد؛ جیغ می‌کشید و مادر با چشم‌های وحشتزده دلداری‌اش می‌داد.

 

هر لحظه، با انفجاری شهر می‌لرزید؛ دیوار‌ها فرو می‌ریخت؛ فریاد‌ها به آسمان می‌رفت؛ صدای آژیر آمبولانس‌ها قطع نمی‌شد و این‌ها کافی بود تا لیلا بترسد؛ همانند همه کودکان هویزه و دشت آزادگان.

 

لیلا دختر 7 ساله هویزه‌ای که تازه می‌خواست با درس و مشق، آشنا شود، تمام آرزو‌هایش را بر باد رفته می‌دید. آرزو داشت شاگرد اول مدرسه شود تا هنگامی که با کارنامه‌اش به خانه برمی‌گردد، خود را در آغوش مادر بیندازد. خانه را روی سرش بگذارد، کارنامه‌اش را در دست تکان دهد؛ با آن برقصد؛ آن را به همه حتی مادربزرگ که سواد ندارد، نشان دهد و از او جایزه بگیرد.

 

اما همه این آرزو‌ها با بمباران نقش بر آب شدند؛ مدرسه‌ها تعطیل و کلاس‌ها ویران شدند؛ معلم‌ها دیگر به مدرسه نمی‌آمدند؛ آقا معلم‌ها به جبهه رفتند و خانم معلم‌ها هم به کار پرستاری مجروحان مشغول شدند.

 

لیلا دیگر دوستانش را ندید؛ بعضی از آن‌ها، از شهر مهاجرت کردند؛ خیلی از آن‌ها در کنار پدر و مادرشان در زیر آوار‌ها به شهادت رسیدند؛ برخی از آن‌ها مجروح و به بیمارستان‌های شهرهای دیگر اعزام شدند.

 

لیلا دوست داشت جهان، بدون جنگ باشد و همه با هم با صلح و آرامش زندگی کنند؛ او دوست داشت که به مدرسه برود و با همکلاسی‌هایش در حیاط کوچک مدرسه بازی کند؛ دوست داشت وقتی خانم معلم می‌آید، بلند بگوید «کلاس! برپا» و همه به احترام خانم معلم از جا برخیزند.

 

او دوست داشت پنجشنبه‌ها در راه بازگشت به منزل، شادی خود را از تعطیلی جمعه به گوش همه برساند: «فتیله فردا تعطیله».

 

اما لیلا نمی‌دانست که جهان، آنگونه که او و دختران همکلاسی‌اش می‌خواهند، مهربان نیست و کسانی هستند که حاضرند برای به رسیدن مطامع خود، به دیگران ستم کنند؛ شهر‌ها را ویران سازند؛ خانه‌ها را بر روی ساکنانشان ویران کنند؛ زن و مرد و پیر و جوان و کودک را به خاک و خون بکشند و آنگاه برتلی از ویرانه‌ها، رقاصی کنند و برای صدام، آواز بخوانند.

 

لیلا در چهاردهمین روز از دی ماه 1359 قربانی این رفتار زشت شد و بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن بعثی، به همراه خانواده‌اش به شهادت رسید.

خلبانی که دکمه دریچه هواپیما را زد و راکت را در هویزه و بر سر لیلا و همشهری‌هایش انداخت، آیا یک بار از خود پرسید که آیا در این شهر کودکی 7 ساله به نام لیلا چه آرزو‌ها دارد؟

 

آیا هنگامی که به خلبان کناری خود گفت: عجب بمباران خوبی کردیم! از خود پرسید که در روز قیامت به خداوند چه پاسخی خواهد داشت آنگاه که از او پرسیده شود: چرا لیلا و لیلا‌ها را کشتی؟ بای ذنب قتلت؟

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
فرشته
-
۰۷ مهر ۱۳۹۲ - ۲۰:۰۲
پشت اون 8 سال جنگ تحميلي امريکا و هم پيمانانش بودن.
هنوز هستن، کساني که اون روز جنگ و تحمل کردن و امروز درد جسمي باقي مونده از جنگ، و چقدر راحت کعبه آرزوهاي ما شده امريکا. چون حافظه تاريخي مون ظعيفه اي کاش صبر مي کردن اين خاطرات فراموش مي شد و بعد... بهرحال بعد از فراموشي تاريخدان که نبوديم.
2
0
محمد جواد
-
۲۷ مهر ۱۳۹۲ - ۰۰:۴۵
مي خواستم بنويسم متن و شعر که حتماً از واقعيت هايي تلخ حکايت دارند زيباست. ولي کامنت نفر قبليم رو که خوندم دوباره به اصل مطلب رسيدم و فهميدم مهم ما و دشمنيم. ما ها يادمون مي ره که دشمن همون دشمنه نه فکرش و نه راهش عوض شده . ماييم که فکر و راهمون عوض که نه? بهتره بگم عوضي شده ايم ... . دمت گرم دانشجو فعلاً تو به خط اصيل امام و انقلاب پايبندي دمت گرم علي يارتون حق نگه دارتون
0
0
پربازدیدترین آخرین اخبار