به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، معلم شهید سکینه بیگم نیکنژاد در سال1325 در خانوادهای تحصیلکرده و متدین در خطه «بهبهان» از توابع استان خوزستان پا به عرصه وجود نهاد.
پدرش مردی فهیم و تحصیلکرده بود و با پیمانکاری پروژههای متعدد در شهرهای مختلف سعی میکرد امکان ادامه تحصیل را برای سکینه و شش خواهر و برادر بعدیش را فراهم کند.
حمایتهای پدر و استعداد و پشتکار مثال زدنی سکینه باعث شد تا بلافاصله پس از اخذ دیپلم وارد دانشسرای معلم بهبهان شود؛ اما دو سال تحصیل در این دانشسرا و مدت کوتاهی تدریس در دبستان نیز از عطش آموختنش نکاست و همراهی مادر او را رهسپار بروجرد کرد تا با وجود سختی پیمودن 16 ساعت راه، مدرک کارشناسیش را در مدت کوتاهی در رشته تربیت بدنی کسب کند.
درسش تازه تمام شده بود که محمدتقی به خواستگاریش آمد. محمدتقی کاسبی اهل تهران بود و برای دیدن دوستش به بهبهان آمده بود اما پس از آشنایی با خانواده نیکنژاد و دیدن حجاب و نجابت سکینه یک دل نه صد دل عاشق شده بود؛ با وساطت خانوادهها در مدت کوتاهی مراسمی ساده برگزار کردند و به تهران آمدند.
در محله تهران نو آپارتمانی کوچک تهیه کردند و محمدرضا با تولدش برای اولین بار طعم شیرین پدر مادر شدن را به سکینه و محمدتقی چشاند؛ بعد هم حمیدرضا و پژمان با آمدنشان این خاطره شیرین را برایشان تجدید کردند.
پس از چندی احساس وظیفه سکینه را برآن داشت تا به یکی از نقاط مرزی محروم رفته و زکات علمش را به کودکان محروم مهرانی – شهری در استان ایلام- بپردازد تا جایی که دوشادوش شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی میکردند، خانه ساخت. زندگی در مهران شیرین بود اما کسادی کار و بار محمد تقی و گرمازدگیهای مکرر پسرها، در تابستان مهران، آنان را به بازگشت ناچار کرد.
پس از به بازگشت تهران و فروش آپارتمانشان، خانهای در مهرویلای کرج خریدند این اتفاقات با پیدایش موج بیداری اسلامی در ایران همزمان بود و سکینه هم که شور و شعور وصف ناشدنیاش او را شیفته امام (ره) و انقلاب اسلامی کرده بود؛ با تبلیغ در خانواده و مدرسه به یاری نایب امام زمانش شتافت؛ پس از به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس به سنگر تعلیم بازگشت و معاونت مدرسه راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت؛ در کنارش تعلم را هم رها نکرد و در مقطع کارشناسی ارشد مشغول به تحصیل شد.
با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به جمع آوری کمکهای مردمی میپرداخت و سعی میکرد همزمان دانش آموزان را با آرمانها و ارزشهای انقلاب آشنا سازد؛ تلاش سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانش آموزان او را مادر صدا میزدند.
یازدهم بهمن ماه 1360
سکینه تند تند ظرفها را میشست تا وقتی محمد تقی میآید خانه، همه چیز مرتب باشد. آن روز ناهار قرمه سبزی پخته بود. شیفت کاریش بعد از ظهر بود و میخواست زودتر به مدرسه برود تا به نماز جماعت برسد.
محمدتقی سلامی کرد و به آشپزخانه وارد شد، محمدرضا و حمیدرضا کلاس اول و دوم دبستان بودند و هنوز به خانه نیامده بودند، پژمان، پنج ساله بود که تا ظهر پیش سکینه بود. تا پدرش را دید، پرید بغل او.
محمد تقی با دیدن سکینه گفت: چی شده خانومی شال و کلاه کردی؟ نمیخوای با من نهار خوری؟ سکینه لبخندی زد و گفت: دیرم شده امروز میخوام به نماز جماعت مدرسه برسم. باید برم وقت نمیکنم نهارو کامل بخورم. بعد از قابلمه خورشت، یک ملاقه توی ظرف ریخت و جلوی محمد تقی گذاشت، بشقاب برنج را هم پر کرد و خودش یک لقمه خورد. لبخندی زد و گفت: اینم به خاطر دل شما و به سوی مدرسه به راه افتاد.
برف شدیدی میبارید، چادرش را جلوی صورتش گرفته بود تا سوز سرما را بگیرد. میخواست زودتر به مدرسه برسد تا لیلا و زهرا را کمتر منتظر بگذارد. لیلا ناراحتی قلبی داشت و زهرا یک سال بود مادرش را از دست داده بود، تلاشهای سکینه در روحیه دادن به آنها و سوق دادنشان به سوی معنویات باعث شده آنها از بچههای فعال مدرسه شده و از افسردگی بیرون بیایند برای همین او را خیلی دوست داشتند و مادر صدایش میکردند.
از در بزرگ آهنی مدرسه رفت تو. دخترها در حیاط نبودند. خانم رسولی به خاطر برف و سرما آنها را برده بود داخل. خانم زمانی از دور داد زد: خانم نیکنژاد، اومدین؟ میگن رادیو اعلام کرده یه گروه از منافقین با یه پیکان از تهران اومدن کرج. نکنه بیان مهرویلا همینطور حرف میزد و نزدیک میشد. سکینه چادرش را درآورد، وارد سالن شد و گفت: خانم زمانی. هیس! از شما بعیده. بچهها رو میترسونین. بریم که به نماز جماعت برسیم.
بچهها در نمازخانه جمع شده بودند، سلام احوالپرسی سکینه و بچهها که تمام شد زهرا و لیلا جلو آمدند و گفتند: خانوم اذان بگیم؟ ساعتش را نگاه کرد و گفت: آره بچهها شروع به اذان گفتن کردند که بعد از الله اکبر دوم صدای جیغی از حیاط بلند شد. همه به بیرون رفتند تا ببینند چه خبر شده. خانم زمانی سراسیمه به سکینه نزدیک شد و گفت: دیدی سکینه جان. از صبح دلم شور میزد. رفتم در مدرسه رو ببندم یهو دیدم یه زن و مرد مسلح با لباسای خونی از یه پیکان پیاده شدن. اونایی رو هم که تو ماشین بودن کشته بودن. اومدن سمت مدرسه که من جیغ کشیدم و فرار کردم. وقت نکردم درو ببندم، حالا چی کار کنیم؟ سکینه گفت: اگه همه تو نمازخونه بمونن هیچی نمیشه. پاسدارا حتما میآن و دستگیرشون میکنن. حرفش تمام نشده بود که صدای انفجار مهیبی از سمت حیاط مدرسه به گوش رسید. سکینه از لای در بیرون را نگاه کرد و شروع به دعا خواندن کرد که کسی آسیب ندیده باشد.
زهرا از توی نمازخانه بچهها را کنار زد و در حالیکه به سمت سکینه میآمد با صدایی لرزان گفت: خانوم، خانوم لیلا حالش بد شده. خانوم معلم که نگران ناراحتی قلبی لیلا بود، با دیدن خشکی دهانش، از یکی از بچهها لیوانی گرفت و به سوی آبدارخانه رفت. خانم زمانی داد زد: کجا؟ خطرناکه! اما سکینه به راهش ادامه داد. زهرا نگران از لای در نگاه میکرد. یکمرتبه صدای تیراندازی به گوش رسید. سکینه غرق در خون به زمین افتاد. زهرا شیون کنان به سوی سکینه میدوید و میگفت: منافقای لعنتی، مادرمو زدن، مادر، مادر جان
12اسفند 1360
مراسم تشییع باشکوهی با حضور معلمان، دانش آموزان از جلوی مدرسه برگزار شد. مسئولین بنیاد شهید تهران خانواده شهید سکینه نیکنژاد را راضی کردند که او را در قطعه بیست و چهار بهشت زهرا به خاک بسپرند.
بر روی سنگ مزار این معلم شهید چنین نوشته شده:
ای مادر خانه و معلم مدرسهام
چه کسی گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟
پس چگونه بود که تخته سیاه کلاس از خون لاله گونت رنگ باخت.
هنگامی که باقلبی سرشار از مهر و عطوفت مادرانهات به ما، خدا و عشق را میآموختی.
مادر عزیز فراموش نخواهی شد،
همانگونه که خون گرم و پیام آورت از تخته سیاه کلاس پاک نخواهد شد
و یادت از خانه غمگین ما که همیشه در انتظار توست.
منبع: بسیج فرهنگیان