گروه اندیشه «خبرگزاری دانشجو»؛ دهمین پیشوای شیعیان، حضرت امام علی بن محمد الهادی علیه السلام در نیمه ذیحجه، سال 212 هجری در «صریا» متولد شد. نام مبارکش «علی »، کنیه اش «ابوالحسن »، و القابش: «نجیب »، «مرتضی »، «هادی »، «نقی »، «عالم »، «فقیه »، «امین »، «مؤتمن »، «طیب»، «متوکل » و «عسکری »می باشد و مشهورتر از همه «هادی » و «نقی » است.
پدر آن گرامی، پیشوای نهم، حضرت جواد علیه السلام و مادرش بانوی گرانقدر و با فضیلتی به نام «سمانه مغربیه » است که به «سیده ام الفضل» معروف بود. محمد بن فرج می گوید: «ابوجعفر، محمد بن علی علیه السلام مرا خواست و فرمود: کاروانی که برده فروشی در میان اوست و کنیزانی همراه خود دارد از راه می رسد. سپس هفتاد دینار به من داد و امر کرد با آن، کنیزی را با مشخصاتی که داد بخرم. من ماموریت را انجام دادم. این کنیز که «ام ولد» بود همان مادر «ابوالحسن» علیه السلام است.
قدر و منزلت این بانوی گرامی بدان پایه بود که امام هادی درباره اش فرمود:«مادرم عارف به حق من می باشد و اهل بهشت است. شیطان سرکش به او نزدیک نمی شود و مکر زورگوی لجوج به وی نمی رسد و خداوند حافظ و نگهبان اوست و او در زمره مادران صدیقین و صالحان قرار دارد».
وقتی امام مرگ متوکل را پیشبینی کرد و از این طریق فردی شیعه شد
زرافه نگهبان مخصوص متوکل نقل می کند: که در روز عید متوکل برنامه دیدار با امام داشت. وزیرش به او گفت: این کار برای شما سبک است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند کرد. متوکل گفت: من ناچارم که این کار را بکنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید که کسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی - علیه السلام - می روید فکر کنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض کردم که متوکل قصد احترام به شما را داشته است. امام - علیه السلام - فرمود: ساکت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود.
راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مذهب رفتم که با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می کردم که تو رافضی هستی. بعد از نماز عشاء او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو میگویم و نصیحت مرا قبول کن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی -علیه السلام- آن طور که تو نقل کردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا میمیرد و یا او را میکشند. راوی ادامه می دهد که من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش کردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت کردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست که جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع کنم. بی درنگ به کاخ متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم.
درست در شب چهارم متوکل کشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب کردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام(ع) نمودم از آن گرامی خواستم که در حقم دعا کند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا کنم.
ای متوکل! آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟!
راوی می گوید: متوکل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یک مرد هندی که در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به کاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد. یک روز تصمیم گرفت که امام هادی (ع) را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام (ع) شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد. مرد هندی قبول کرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ کنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در کنار سفره نشست، آنگاه امام (ع) را دعوت کردند که به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مکان پارچه ای به دیوار آویزان بود که نقش یک شیر بر آن بود. شعبده باز درست در کنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام (ع) دست مبارک را دراز کردند که از مرغ استفاده کنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز کردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی (ع) دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله کرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد. حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام (ع) از جا برخاست. متوکل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنکه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»؛ امام (ع) فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟! سپس از مجلس خارج شدند و دیگر کسی مرد شعبده باز را ندید.
وقتی امام از حاجت بیان نشده اباهاشم خبر داشت
ابو هاشم جعفری نقل می کند که من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی (ع) شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود که بنشینم و بعد فرمود: «ای اباهاشم می خواهی شکر کدام نعمت الهی را به جا آوری؟» گفت: متحیر ماندم که در پاسخ امام چه بگویم.
امام (ع) فرمود: «خداوند تبارک و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام کرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال کشیده نشوی». بعد آن بزرگوار فرمود: «ابتدا من شروع به صحبت کردم زیرا گمان بردم که می خواهی لب به شکایت بگشایی و دستور دادم که صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول کن».
یونس نقاش و همسایگی با امام در سامراء
یونس نقاش در سامراء همسایه امام هادی (ع) بود و پیوسته به حضور امام (ع) میرسید و به آن حضرت خدمت می کرد. یک بار در حالی که می لرزید به خدمت امام آمد و عرض کرد: مولای من وصیت می کنم با خانواده ام به نیکی رفتار نمایید. امام(ع) چه شده است؟ عرض کرد: آماده مرگ شده ام! امام با تبسم فرمود: چرا؟
عرض کرد: موسی بن بغا از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی نگینی به من داد تا بر آن نقشی برآورم و آن نگین از خوبی به قیمت در نمی آید، وقتی خواستم نقش کنم نگین شکست و دو قسمت شد، فردا روز وعده است که نگین را به او تسلیم نمایم، موسی بن بغا یا مرا هزار تازیانه می زند یا می کشد.
امام (ع) فرمود: به منزل برو تا فردا چیزی جز خیر و خوبی پیش نمی آید. فردای آن روز اول وقت، یونس در حالی که لرزه اندام او را فراگرفته بود خدمت امام آمد و عرض کرد فرستاده موسی بن بغا آمده انگشتر را می خواهد.
فرمود: نزد او برو چیزی جز خیر و خوبی نخواهی دید. عرض کرد: مولای من، به او چه بگویم. امام (ع) با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو خبر می دهد بشنو، چیزی جز خیر نخواهی دید. یونس رفت و خندان بازگشت و عرض کرد: مولای من، چون نزد او رفتم گفت: دختران کوچک من برای این نگین با هم دعوا کردند، آیا ممکن است آن را دو نیم کنی تا دونگین شود، و ترا (به پاداش این کار) بی نیاز سازم؟ امام (ع) خدا را ستایش کرد و به یونس فرمود: به او چه گفتی؟ عرض کرد: گفتم مهلت بده فکر کنم چطور این کار را انجام دهم. فرمود: خوب جواب گفتی
برخورد امام هادی با زنی که مدعی شد زینب کبری دختر فاطمه الزهرا است
زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا(س) می باشم متوکل زن را طلبید و گفت که زمان زینب تا به حال سالها گذشته تو جوانی. گفت: رسول خدا(ص) دست بر سر من کشیده و دعا کرده در هر چهل سال جوانی به من برگردد.
متوکل بزرگان آل ابو طالب و اولاد عباس و قریش را طلبید همه گفتند او دروغ می گوید، زینب(س) در فلان سال وفات کرده. زن گفت: اینها دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم کسی از حال من مطلع نبود تا اکنون ظاهر شدم، متوکل قسم خورد که باید از روی دلیل ادعای او را باطل کرد.
ایشان گفتند بفرست امام هادی را حاضر کنند شاید او از روی حجت، کلام این زن را باطل کند. متوکل امام (ع) را حاضر کرد و جریان را برای حضرت شرح داد. امام (ع) فرمود: دروغ می گوید حضرت زینب (س) در فلان سال وفات کرد.
متوکل گفت: دیگران این را گفته اند دلیلی بر بطلان حرف او بیان کن، فرمود: حجت بر بطلان حرف او این است که گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می گوید شیران او را نمی خورند، متوکل به آن زن گفت چه می گویی. گفت: او می خواهد مرا به این سبب بکشد
حضرت فرمود: اینجا عده ای از فرزندان فاطمه(س) هستند هر کدام را که می خواهی بفرست تا این مطلب بر تو معلوم شود. راوی گفت: رنگ صورتهای همه در این موقع تغییر کرد، بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود، متوکل گفت: یا اباالحسن چرا خودت به نزد آنها نمی روی؟ فرمود: میل داری بروم.
نردبانی گذاشتند امام (ع) داخل قفس و محل نگهداری حیوانات درنده شدند و در گوشه ای نشستند، شیران خدمت آن بزرگوار آمدند، از روی خضوع سر خود را در جلوی آن حضرت بر زمین نهادند آن حضرت دست بر سر آنها مالید و امر کرد که کنار روند تمام به کناری رفتند و اطاعت آن جناب را می نمودند.
وزیر متوکل گفت: این کار درست نیست هر چه زودتر او را از این مکان خارج کن. تا مردم این معجزه را مشاهده نکنند همینکه امام (ع) پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت می مالیدند حضرت اشاره کرد که برگردند و برگشتند، د راین موقع زن گفت: من ادعای باطل کردم ومن دختر فلان شخص هستم و فقر باعث شد که چنین نیرنگی بزنم.