گروه اندیشه «خبرگزاری دانشجو»؛ در روایات آمده است که خداوند متعال به عیسیبن مریم(ع) میفرماید: «علما را بزرگ بشمار و فضل آنها را بشناس؛ زیرا آنها به همه مخلوقات من برتری دارند، جز رسولان و پیامبرانم. برتری آنها نسبت به مردم، مانند برتری خورشید است نسبت به سایر کواکب و یا مانند برتری آخرت است نسبت به دنیا و یا مانند برتری من است نسبت به همه موجودات.»
محمدتقی جعفری مرد فکر بود که آزاداندیشی و دین مداری را همیشه و با هم داشت. وی به سوی قلعه های ناشناخته «بودن» و «شدن» شتافت، و عشق به فتح این قلعه ها بود که وی را راهی سرزمین هایی دیگر کرد تا موفق به ابداع حیات معقول گردید.
بر آنیم فارغ از موجودیت و کیان علمی و نظری استاد جعفری، بخشی از ابعاد عملی او را روایت کنیم. این گفته ها را که تنها گزیده ای از خاطرات انبوه و بر جای مانده از اوست، به این جهت ذکر می کنیم تا نشانی باشد از تصویری جان بخش و روح آفرین که از او در مغزها نقش بسته است.
وقتی کنگره هفتصدمین سال مولوی (دهه 50) در دانشگاه تهران برگزار شد، برگزارکنندگان کنگره ـبه عمد یا به سهوـ از استاد جعفری به عنوان یک محقق ایرانی مثنوی دعوت به عمل نیاوردند! ایشان خطاب به ما که بسیار ناراحت شده بودیم، به آرامی گفت: بروید سخنرانی ها را گوش کنید و در پی مطالب باشید، نه در پی شخص و نام.
در این کنگره، شادروان مجتبی مینوی در متن سخنرانی خود، از نظر نسخه شناسی شک داشت که در بیت اول مثنوی، بشنو از نی چون «حکایت» می کند درست است، یا بشنو از نی چون «شکایت» می کند؟ من وقتی موضوع «حکایت» و «شکایت» را با ناراحتی و طنز نقل کردم، علامه گفت: آقای مینوی در واژه شناسی و نسخه شناسی استادی بزرگ هستند، صحیح نیست به تحقیر از او یاد کنی! اگر از این که مرا دعوت نکرده اند، آزرده خاطر هستی، نباید نسبت به کسانی که دعوت شده اند، بی حرمتی کنی ! حالا به من بگو: آیا در جلسات کنگره ، آوای «نی» را شنیدی یا نه؟ گفتم : نه . گفت : اگر صدای «نی» را شنیده بودی، نه در پی «شکایت» بودی و نه «حکایت !» من همان جا منقلب شده و بی اختیار گریستم . (خاطره به نقل از زنده یاد محمدباقر نجفی)
داد و فریاد بخاطر ماده سگی که میخواست توله هایش را نجات دهد
سال ها پیش، یک بار در تهران باران شدیدی آمد که به سیل تبدیل شد و تمام جوی ها را آب گرفت. در خیابان خراسان، خیابان زیبا، توله های یک سگ از سرما و ترس سیل به گوشه ای خزیده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب ، می رفت و تک تک آن ها را از آب بیرون می آورد. این در حالی بود که با این سیل شدید، احتمال غرق شدن آن ها زیاد بود.
علامه جعفری با دیدن این صحنه، بی تاب شد و از افرادی که بی خیال به آن صحنه نگاه می کردند، خواست جلوی آب را ببندند تا این ماده سگ بتواند توله های خود را از سیل نجات بدهد.
او وقتی دید مردم بی اعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فریاد به راه انداخت، تا این که مردم مجبور شدند با یک چوب بزرگ، مسیر آب را منحرف کنند تا ماده سگ بتواند به راحتی توله های خود را نجات بدهد. (به نقل از محمود زیبا)
با شنیدن صدای چکش قدرت مجدد میگیرم
یکی از همسایه ها نقل می کند ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی علامه جعفری واقع در فلکه دوم صادقیه، بلوار آیت الله کاشانی سکونت داشته باشیم. در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر وجود داشت که در منزل خود کار می کرد.
من در یک روز گرم تابستانی ـ حدود ساعت 5 بعد از ظهرـ با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او رسیدم. ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند. در حین طرح سؤالم، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش می رسید. به علامه عرض کردم: اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست، من می توانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.
وی در جواب این سخن من گفت: نه، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانه ام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی می کنم، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب می زند و به من قدرت می دهد، و با خود می گویم: آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش میزند و خسته نمی شود، اما تو که نشسته ای و مطالعه می کنی و می نویسی ، خسته شدهای؟ بنابراین، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست، بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد می گیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن می شوم. (به نقل از رسول مسعودی)
کارگاه و دانشگاه، مانند مسجد، عبادتگاه است
وقتی در حضور استاد جعفری به بازدید یک کارخانه رفتیم، علامه اظهار داشت: کارگاه و دانشگاه، مانند مسجد، عبادتگاه است. وقتی صاحب و مدیر کارخانه خواست مالیات شرعی (خمس و ...) کارخانه خود را تسویه کند، وی گفت: قبل از تسویه حساب، نخست باید شرایط کاری و زندگی کارگران کارخانه را مشاهده و بررسی کنیم. پس از بازدید، ایشان به آن مدیر و همکارانش گفت: شما حقوق کارگران تان را درست ادا نکرده اید، زیرا عموماً مقروض اند، و اضافه کردند: قبل از آن که حق خدا را بدهید، بروید حقوق بندگان زحمتکش خدا را ادا کنید. (به نقل از زنده یاد سید محمدباقر نجفی)
یک فرهنگ و یک ملت را نمی توان دو نیمه کرد
استاد جعفری در سال 1355 خورشیدی در اولین سفر خود به اروپا، از کشور آلمان و دانشگاه ها و مؤسسات علمی آن نیز بازدید نموده، ضمناً از کانت، ماکس پلانک، اینشتین، کپلر و هلمهولتز که روزگاری ستاره درخشان این کشور بودند و هنوز هم می درخشند، یاد کردند.
ایشان بعد از دیدن فرشته آزادی، کلیسای برلین و دیوار برلین، ضمن توضیحات من از شهر برلین شرقی (کمونیستی ) و دیوار آن، گفتند: این دیوار یک روز برداشته خواهد شد، زیرا یک فرهنگ و ملت را نمی توان دو نیمه کرد. (به نقل از شهرام تقی زاده انصاری)
از حالا باید برای بچه ها وقت گذاشت
سال 1360 که تعدادی از دانش آموزان مدارس ابتدایی را به خدمت استاد بردم، بچه ها از فرط خوشحالی دور ایشان را گرفته بودند. آن ها به راحتی با او سخن گفته ، از سر و کول وی بالا می رفتند. ایشان هم در نهایت تواضع و مهربانی، به پرسش های آن ها جواب می داد و در حالی که روی زمین نشسته بود، برای بچه ها امضاء می کرد و به نظر می رسید بچه ها خیلی شلوغ و پر شور شده بودند.
به همین جهت، من احساس شرم کردم و پس از چند دقیقه، به آهستگی عرض کردم: استاد! شما را به خدا ببخشید، این بچه ها شما را اذیت کردند. ایشان ناگهان یک حالت جدی به خود گرفت و گفت : نخیر، این ها وقت مرا نمی گیرند، بلکه از حالا باید برای این بچه های عزیز وقت بگذاریم. (به نقل از جمشید صاعدی سمیرمی)
خاطره اولین حج علامه جعفری با روستائیان
علامه از اولین سفر حج واجب خود، خاطره جالبی را تعریف کردند که شنیدنی است: در این سفر حج که با تعدادی از دوستان و فضلا همسفر بودم، در فرودگاه جدّه متوجه شدم تعدادی از اهالی روستایی از اطراف مراغه به علت نداشتن روحانی کاروان، ناراحت و مضطرب هستند. از همراهان خود پوزش طلبیده، جهت انجام مناسک حج به جمع روستاییان پیوستم.
در این سفر، بیش از دیگر سفرها لذت بردم، چون آن ها عنوان خاصی برایم قائل نبودند و مرا به صورت دانشمند و استاد و این چیزها نمی شناختند. آنان خیلی ساده و بی پیرایه دور من جمع می شدند و ضمن طرح مسائل شرعی خود، از برای اطمینان، حمد و سوره خود را نیز می خواندند. حتی برای صدا زدن من، عنوان «شیخ» را به کار می بردند و پیوسته دستور می دادند: شیخ ! چنین کن و چنان کن. برای من بسیار شیرین بود که در میان آن ها باشم و بدون تشریفات و بی ریا، با آن ها دعا بخوانم و برخی از مسائل حج را برای آن ها بگویم. (به نقل از دکتر فضل الله صلواتی)
علال الفاسی شخصیت برجسته ای بود که هم بر کرسی استادی حقوق دانشگاه نشسته بود، هم فیلسوفی محسوب می شد که رهبری حزب استقلال مراکش را بر عهده داشت. پس از بازگشت از مشهد، او با این که مهمان خصوصی دربار وقت بود، به دیدار استاد جعفری آمد. آن روز، یکی از روزهای بهار سال 1349 بود. وقتی علال الفاسی با هیأت همراه و مراقبان دولتی به خانه قدیمی ایشان آمدند، در بحث آن ها، موضوع تقابل دو فرهنگ شرق و غرب مطرح شد.
جعفری تقابل را نادرست خواند و آن گاه در حضور همه، از «فرهنگ جهانی» سخن به میان آورد. الفاسی اگرچه درباره چنین موضوعی تردید داشت، ولی به صراحت گفت: اگر «جعفری» ها هستند، چرا نه! (به نقل از زنده یاد سید محمدباقر نجفی)
یک میلیون ریالی که سبب خیر شد
از استاد جعفری برای ایراد سخنرانی در یک جلسه دعوت شده بود. پس از پایان سخنرانی، شخصیت مهمی که در آن جلسه حضور داشت، به جهت قدردانی از ایشان، با احترام تمام خواست مبلغ یک میلیون تومان به ایشان اهدا نماید، اما در قبال تقاضای او فرمودند: من نیازی به این پول ندارم. این مبلغ نزد شما باشد و اگر احیاناً افرادی به جهت گرفتاری مالی به من مراجعه نمودند، نامه می دهم و شما مبلغ تعیین شده را به آن ها بپردازید.
بعد از آن، افرادی با یادداشت هایی از استاد جعفری، به محلی که پول در آن جا سپرده شده بود، مراجعه نموده، مبالغی را دریافت می کردند. فردی که مبلغ یک میلیون تومان را به این کار اختصاص داده بود، با مشاهده این عمل استاد، مبلغ پنج میلیون تومان دیگر نیز به پول اضافه کرد. بدین ترتیب، تمام مبالغ مزبور، طی مدتی با یادداشت های ایشان به افراد نیازمند پرداخت شد. (به نقل از داود آهنگران)
وقتی علامه پول نداشت تا داروی همسرش را بخرد
در سال های اوایل دهه 50، روزی با ایشان از کنار بازار بزرگ تهران عبور می کردیم. به من گفت: پسرم، این جا بازار است، جایی که کالا ایدهآل اعلا محسوب می شود و پول محور ارزش ها! لحظاتی در چهارراه گلوبندک ایستادیم که ماشین ها رد شوند و بتوانیم عبور کنیم . وقتی به نزدیکی داروخانه ای رسیدیم ، مکثی کرد و ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت. پرسیدم : آیا این جا کاری دارید؟
در پاسخ گفت: کاری دارم ، ولی مدرک ورود ندارم ! سپس کاغذ سفیدی از جیب درآورد و بی آن که به من نشان دهد، آن را مچاله کرد و دوباره در جیب نهاد و با تبسّمی، شعری را زمزمه کرد و به راه خود ادامه داد.
دو روز بعد، وقتی در کتابخانه اش به انتظار دیدارش نشسته بودم ، آن کاغذ مچاله شده را در گوشه ای از پتویی که روی آن می نشست، دیدم. وقتی آن را برداشتم، دیدم نسخه دکتر است که برای همسر بیمارش نوشته و 12 روز از تاریخ آن گذشته است. فهمیدم مدرک ورودی که میگفت، پول بود که آن روز نداشت. (به نقل از زنده یاد سید محمدباقر نجفی)