به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»؛ احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینبسلاماللهعلیها در وبلاگ اسکالپل نوشت: یقین داشتم که رفتنی است اما وقتی برای خداحافظی زنگ زد گمان نمیکردم روزهای آخرش باشد؛ شاید هم دلم نمیخواست روزهای آخرش باشد.
فردای رفتنش در صفحه فیس بوکم نوشتم: باز هم رفت سوریه که بجنگد؛ دفعه قبل که برگشته بود پرچم القاعده را از یکی از مقرهاشان کنده بود با خودش آورده بود! خدایا! ریشه القاعده را بدست این شیر بچههای جیش الخمینی (ره) از بیخ بنیان کن!
«…و خلاف آنچه بسیاری میپندارند آخرین مقاتله ما به مثابه سپاه عدالت نه با دموکراسی غربی که با اسلام آمریکایی است که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است.» (شهید سید مرتضی آوینی)
حالا اینهم چند یادداشت کوتاه که بعد از شهادتش، در روزهای اخیر در فیس بوک برای محمودرضا منتشر کردهام و انشاء الله انتشارشان ادامه دارد؛ اینها را در پاسخ به اصرار دوستان برای انتشار مطالب و خاطرات محمودرضا اینجا درج میکنم.
*خدا شهادت را همیشه به آدمهایی داده که در کار سختکوش بودهاند
یک: انقلاب؛ سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد؛ سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر؛ همیشه مینشستم توی ماشین بعد روبوسی میکردیم؛ موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک.
از زور خواب به سختی حرف میزد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفتهام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمدهاند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمیدام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بودهاند.
*هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت
دو: هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها».
هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد.
معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالأخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!
*بهترین ساعت عمرم
سه: شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیریها که تا 500 متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیریها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت.
از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینبسلاماللهعلیها را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود؛ قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد؛ آنرا از وقتی که رفت زدهام روی دیوار؛ رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا - لبیک یا زینب»
*این دفعه از «کوثر» بریدم
چهار: درون خودش کلنجاری داشت با خودش؛ برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون؛ هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلاً کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش.
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ این بار که میرفت به کسی گفته بود «این دفعه از کوثر بریدم».
*چفیهای که از آقا گرفتهام را با من در قبر بگذارید
پنج: وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود؛ جا خوردم؛ نمیدانستم از آقا چفیه گرفته؛ رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند.
مانده بودم با پیکرش چه بگویم؛ همیشه در ارادت به آقا (زید عزه) خودم را بالاتر از او میدانستم؛ چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام در این چند وقت؛ یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم.
*2 شب متوالی نمیخوابید یا خوابش از 2-3 ساعت بیشتر تجاوز نمیکرد
شش: شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد؛ روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور 2 شب متوالی را نمیخوابد یا خوابش از 2-3 ساعت بیشتر تجاوز نمیکند.
تماسهای کاریش شبها گاهی تا 2 صبح طول میکشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آن روز میکرد؛ چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خستهاش بارزترین خصوصیتش بود.
دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمیتوانست رانندگی کند؛ میگفت آن طرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا میاندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد؛ با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت.
روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود؛ توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم میخورد: «با خدای خود پیمان بستهام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود.
*واقعیت در سوریه غیر از حرفهای رسانههاست
هفت: اهل مطالعه سیاسی بود؛ خوب هم میخواند؛ در 3-4 سال گذشته هر وقت فرصتی میکرد میرفت کتابفروشیهای انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز میکرد و با یک بغل کتاب جدید بر میگشت.
پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد؛ اخیراً مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود؛ اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر میرفتیم، من سر بحث را باز میکردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها میرفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه.
اما اظهار نظرهای سیاسیاش مثل تحلیلهای ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشهای اهالی سیاست نبود؛ اعتقادی به بحثهای تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و میگفت اینها حرفهای رسانهای هستند و واقعیتی که در آنجا میگذرد غیر از این حرفهاست.
هر چند تحلیلهای مطبوعاتی را میخواند و به من هم خواندن تحلیلهای سعد الله زارعی، مهدی محمدی (و چند تای دیگر را که الان یادم نیست) توصیه میکرد ولی بیشترین استناد را به سخنرانیهای آقا میکرد و در آخر هم نظر خودش را میگفت.
جهت همه حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی میزد بیاستثناء در نسبت با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرج آن حضرت بود؛ یکبار گفت: «بنظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود» این را که میگفت انگشتهایش را به حالتی که انگار میخواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربهای به روی فرمان ماشین زد. بعنوان کسی که ساعتها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین میگویم که حکومت جهانی امام عصر (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) و مبارزه مسلمانان برای آن، اصلیترین آرمانش بود.
*پیام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتماً»
هشت: اینبار برای رفتن بیتاب بود؛ تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود؛ مطیع بود؛ وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود؛ اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود.
کار 4 روز را در 3 روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود؛ بالأخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد گفت که دارد میرود.
لحن آرامش هنوز توی گوشم هست؛ توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود؛ این 2-3 بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد؛ بغضم گرفت؛ گفتم: کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است انشاء الله.
همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما این دفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید؛ حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتماً» ولی رفت که رفت…