به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»؛ شهید حسین خرازی درسال 1336 در اصفهان متولد شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظهای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.
با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانیها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی میرفت و تدبیر فرماندهیاش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاکریزش شرکت داشت و در تمامی عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت میکرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کمنظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و در آموزش نظامی و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام میورزید. حساسیت فوقالعاده و دقت زیادی در مصرف بیتالمال و اجرای دستورات الهی داشت.
از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی میآمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت مینشست و در اسرع وقت به جبهه باز میگشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان مینمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپارهای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/65 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجیاش میهمان خاک شد.
این نوشتار به مناسبت هشتم اسفند ماه سالروز شهادت حاج حسین خرازی به بیان نکاتی از سبک زندگی این شهید بزرگوار پرداخته است:
پول گندم ها را به صاحبش بدهید.
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه، آن وسط پهن بود. حسین گفت: "تا یادم نرفته این را بگویم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تکه زمین بود که داخلش گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدهیم."
جلوی پای من بلند نشوید
فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.
آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد.
گفت: "بلند نشید جلوی پای من."
گفتیم: "حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا."
باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر،
می گفت: "نمی آم. شماها بلند می شید."
قول دادیم بلند نشویم.
گفت «آزادت مى کنم برى»
همینطور حسین را نگاه مى کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اوّل که آمده بودم، باورم نشده بود.
حسین آمد، نشست روبرویش. گفت «آزادت مى کنم برى»
به من گفت «بهش بگو»
گفتم «چى رو بگم؟ همینطورى ولش میکنید بره؟»
آرام نگاهم مى کرد. دوباره گفت «بگو بهش».
ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.
حسین گفت «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فرارى نیست، تسلیم شن. بگه کارى باهاشون نداریم. اذیتشون نمى کنیم.» خودش بلند شد دست هاى او را باز کرد.
افسر عراقى مى آمد; پشت سرش هزار هزار عراقى با زیرپیراهن هاى سفید که بالاى سرشان تکان مى دادند.
خود را به دست قضاوت می سپرد
یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمیشناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشستهایم و عرق میریزیم، فکر نمیکنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار میکند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر میکنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراضآمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودیها حاضر به عقبنشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را میگیرم و از همین جا وسط آب پرتت میکنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او میخواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد.
خلاقیت و ابتکار فرماندهی
حدود شانزده سال داشت. رزمنده ای بسیجی بود و تازه به جبهه آمده بود. او را به عنوان دژبان در ورودی عقبه ی لشگر تعیین کرده بودند. بازرسی عبور و مرور خودروها بر عهده ی او بود. فرمانده ی لشکر (شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع))، به اتفاق دو نفر از مسئولان با تویوتا سر رسیدند. آن ها می خواستند وارد موقعیت شوند که دژبان جلویشان را گرفت. او فرمانده و دیگر مسئولان را از روی چهره نمی شناخت. تنها اسمشان را شنیده بود. لذا به آن ها گفت :«کارت شناسایی بدهید.»
فرمانده ی لشکر جواب داد: «همراهمان نیست»
دژبان گفت: «پس حق ورود ندارید»
یکی از همراهان خواست فرمانده ی لشکر را معرفی کند؛ اما فرمانده با اشاره او را به سکوت فرا خواند. آن ها هر چه به دژبان اصرار کردند فایده ای نداشت. او کارت شناسایی می خواست. همراه دیگر فرمانده که دیگر طاقتش تمام شده بود، گفت: «طنابو بنداز بریم، حوصله نداریم.»
دژبان در حالی که اسلحه را به طرف آن ها نشانه رفته بود، با لحنی خشن گفت: «بلبل زبونی می کنید؟ زود بیایید پایین، دراز بکشید رو زمین، کمی سینه خیز برید تا با مقررات آشنا شوید.» فرمانده ی لشکر با فروتنی خاصی که داشت، به همراهان خود آهسته گفت: «هر کاری می گوید انجام بدهید.» او از خودرو پیاده شد.
همراهان نیز همین کار را کردند. دژبان وقتی فرمانده ی لشگر را بیرون از ماشین دید، تازه فهمید که او یک دست ندارد. برای همین گفت: «خیلی خوب ، تو سینه خیز نرو. اما ده مرتبه بشین و پاشو.» در همین حین مسئول دژبانی سر رسید. او با دیدن این صحنه، سراسیمه به طرف دژبان دوید و گفت: «چکار می کنی؟ بگذار وارد شوند. مگر نمی دانی او فرمانده ی لشکر است؟» با شنیدن این سخن، حالت بیم و شرمساری شدیدی در دژبان هویدا شد. فرمانده لشکر بدون ذره ای ناراحتی، با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت، بوسه ای بر چهره ی او زد و گفت: « اتفاقاً وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد.»
رعایت ادب و احترام نسبت به نیروهای تحت امر
«حسین آقا (شهید خرازی) تأکید داشت که نیروهای لشگر با یکدیگر با احترام برخورد کنند. خودش همیشه پیش سلام بود. همینطور که سرش زیر بود و حرکت میکرد، زیر چشمی نگاه میکرد و با لبخند قشنگی، طرف مقابل را در سلام کردن پشت سر میگذاشت.
کلمه برادر در جبهه مرسوم بود، برادر سلام، برادر چطوری، برادر لبخند بزن، حسین با برخوردهای خوب و اسلامی خود، سهم بزرگی در گسترش چنین فرهنگی داشت، حسین آقا گل بود، حسین خیلی دوشت داشتنی بود»
مشورت با نیروهای تحت امر در تصمیمها
«در طرح مانورهای عملیاتی نظر حسین (شهید خرازی) تعیینکننده بود. حسین به این روش عمل میکرد که وقتی منطقه عملیات لشگر مشخص میشد، طی یک زمانبندی نظر مسؤولین عملیاتی لشگر را تا رده دسته جویا میشد. حسین اعتقاد داشت ارزش نهادن به فکر و نظریه مسؤول دسته باعث رشد فکری او میشود و با انگیزه قویتری عملیات و مأموریت محوله را انجام خواهد داد. حسین روی حرکت دستهها و گروهانهای عملیاتی به دقت کار میکرد و در این راه از کوچکترین نظریات مسؤولین لشگر استفاده مینمود. این روش باعث شده بود ضمن بالا رفتن انگیزه مسؤولین برای کار کردن، نیروهای کارآمد و زبده که میتوانستند در آینده نقش مؤثرتری در جنگ ایفا نمایند شناخته شده و در ردههای بالاتر به کار گرفته شوند»
در جمع دوستان، شوخ طبع و در رزم و کار، قاطع
«حاجی (حاج حسین خرازی) آمد لب استخر نشست و لبخندی زد. بچهها یکی یکی آمدند دور او حلقه زدند. با او صحبت و شوخی میکردند. کار به جایی رسید که حاجی را با لباس در استخر انداختند شهید عرب هم آنجا بود. ولی از دست بچهها فرار کرد. حاجی از آب بیرون آمد، یک چوب برداشت و به دنبال بچهها دوید.
حسین هنگام کار و رزم قاطع بود و هنگام شوخی و صحبت با نیروها، میگفت، میشنید و میخندید. تبسم میکرد ولی قهقهه نمیزد. اما مانع خنده کسی هم نمیشد
منبع: خبرنامه دانشجویان