به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، طی یادداتشی در روزنامه «وطن امروز» با عنوان «مقصر بی تقصیرم!» ضمن اشاره به چند نکته درباره سریال «شاهگوش» آمده است:
سریال شاهگوش ساخته محمدداوود میرباقری است که تاکنون 15 قسمت از آن روانه بازار نمایش خانگی شده است. در این سریال میرباقری با بهرهگیری از بازیگران بنام سینما و تلویزیون سعی در جذب مخاطب و رونق بخشیدن به بازار سینمای خانگی دارد. یکی از مهمترین عوامل جذابیت این سریال در گریمهای متفاوت و نقشهای چالشی و هیجانبرانگیز محسن تنابنده نهفته است، نقشهایی چون خواننده زیرزمینی، قاضی دادگاه و حتی روحانی داستان به نام حاجآقا طلایی. هنر میرباقری در شخصیتپردازی افرادی است که در فیلمهایش به تصویر میکشد، او در خلق شخصیتهای ماندگار تبحری خاص دارد، این موضوع را هم در کارهای مذهبی و هم کارهای اجتماعی او میتوان به وضوح مشاهده کرد.
و اما در رابطه با محتوای سریال شاهگوش؛ عدهای از منتقدان بر این باورند که میرباقری در این سریال کوشیده است محیط کلانتری را عادی جلوه دهد، محیطی که همه اقشار جامعه باید به راحتی به آن پا بگذارند. این دسته از منتقدان هدف نهایی او را اینگونه ترسیم میکنند؛ فیلمساز قصد دارد کلانتری را از حالت تابو خارج کند. عدهای دیگر نیز معتقدند این سریال نقدی بر سیستم ناجا دارد و میخواهد عملکرد ضعیف این سیستم دولتی را با نگاهی انتقادی به تصویر بکشد اما متن پیشرو با نشانهشناسی شخصیتهای داستان- مظنونان پرونده قتل که پا به کلانتری میگذارند- روشن میکند فیلمساز در این سریال، اقشار مختلف جامعه را با چه ویژگیهایی به مخاطب میشناساند و چگونه بیننده را به قضاوت مثبت یا منفی در رابطه با شخصیتهای مختلف معرفی شده، میکشاند! در نهایت چه کسانی را مقصر میداند و چه کسانی را بیتقصیر...
کلانتری ملت به عنوان لوکیشن اصلی سریال، توصیفی طنزگونه از پلیس و نیروی انتظامی ارائه میدهد؛ رئیس کلانتری اسد خفته (شیر در خواب)- فرهاد اصلانی- است، فرد چاقی که کنایههای زیادی بابت این موضوع میشنود. او کسی است که میخواهد با عدالت با همه رفتار کند و در این راه همه را به یک دید نگاه میکند، یکی از مزیتهای او گوشهای تیزش است که حتی قادر است صداهای بسیار آهسته اطرافش را شنود کند، کارگردان با تکیه بر این ویژگی که عنوان این سریال نیز از آن اقتباس شده، کنایهای بر سیستم امنیتی کشور میزند. اسد خفته در چندین سکانس در حال مطالعه کتابهای «محاکمه» و «قصر» فرانتس کافکا در قاب تصویر نمودار میشود. کتاب «محاکمه» داستان مردی را روایت میکندکه به دست حاکمی به دلیل جرمی که ماهیتش برای خود متهم و خواننده مشخص نمیشود، دستگیر و مجازات میشود، کتاب «قصر» را نیز برخی کنایهای بر دیوانسالاری میدانند. حال کارگردان با مطرحکردن این نمادها چه نوع اندیشه انتقادی را دنبال میکند؟! بهراستی این سریال چه پیام مهمی را در درونمایه طنز خود گنجانده است تا جایی که یکی از سران فتنه یعنی محمد خاتمی را وامیدارد از پشت صحنه این سریال بازدید کند و با عوامل آن عکس یادگاری بیندازد؟ این سریال با مطرحکردن موضوع یک تصادف منجر به قتل، اقشار مختلف جامعه را - به دلیل شباهت پلاکشان به ماشین قاتل- به کلانتری «صد ملت» میکشاند و اینگونه ویژگیهای هر یک از این مظنونان را برای مخاطب معرفی میکند. مظنون اول، شخصی است به نام امیرعلی فهامه با بازی حامد میرباقری، او نامزد یا به عبارتی دوست پسر گندم (دختر مقتول یعنی آقای شجاعت کلهپز) است. او به دلیل شباهت پلاک به کلانتری احضار میشود، امیرعلی شخصیت مهربان و صبوری دارد، فیلمساز تاکنون ویژگی اخلاقی و رفتاری منفی یا حتی نامعقولی از او ارائه نداده است. او عاشقی است که در راه رسیدن به عشقش از هیچ کوششی دریغ نمیکند. پدر او نیز انسان مهربانی است که مدیر تاکسی سرویس«صداقت» است.
در ادامه داستان مشخص میشود ماشین در شب حادثه دست دوست امیرعلی به نام «شبنما» بوده است. شبنما، خواننده زیرزمینی است که خودش را شبیه به خواننده لسآنجلسی یعنی «ابی» یا همان «ابراهیم حامدی» درآورده است، تنها به این خاطر که از این راه امرار معاش کند. او زندگی مناسبی ندارد، در خانهای کوچک و اجارهای زندگی میکند و به خاطر احتیاج به پول مجبور شده است ماشینش را به امیرعلی بفروشد، به گفته خودش هرچه پول درمیآورد خرج مداوای پدر پیرش میکند. شبنما دارای شخصیتی دلسوز و فداکار است، کسی که مراقب حال و نگران سلامتی پدرش است اما شبنمای این داستان مظلوم واقع شده است. او که مورد اقبال بسیاری از افراد جامعه است، همیشه باید نگران باشد که مبادا به خاطر شباهت چهرهاش به ابی دستگیر شود، این موضوع حتی در خواب و رویا او را اذیت میکند و این ترس همیشه همراه او است. فیلمساز این خواننده زیرزمینی را فردی ساده و مظلوم با قلبی پاک نمایش میدهد، فردی که صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته است.
در نهایت این مساله به ذهن مخاطب متبادر میشود که چه کسانی در حق این دسته از افراد ظلم میکنند و چرا باید اینان در جامعه مظلوم و بیپناه باشند با اینکه تنها دل افراد جامعه را شاد میکنند؟
در ادامه روند داستان مظنونی دیگر پا به کلانتری میگذارد، او «زهره مجبور» نام دارد اما اصرار دارد بگوید که نامش «لیدا مختار» است (کارگردان با تقابل این دو اسم مجبور و مختار، بر جبر و اختیار طعنه میزند؛ زهرهای که مجبور است اما لیدایی که نمیخواهد مجبور باشد، او میخواهد مختار باشد و دارای اختیار). فیلمساز شخصیت این دختر را از لحاظ ظاهری و رفتار و گفتار همچون یک روسپی ترسیم کرده است. او کسی است با رفتارهای اجتماعی بسیار نابهنجار، کسی که دریدگی در کلام و رفتار و ظاهرش موج میزند اما پدری دارد دارای جایگاه سیاسی بالا در جامعه و از این حیث هراسی به دل ندارد و دائما مسؤولان کلانتری را تهدید میکند که اگر به این روند ادامه دهند، روزگاری سیاه را برای خودشان رقم میزنند. از دیالوگهای او مخاطب متوجه میشود که پدر او از افراد دارای منصب بسیار مهمی است: «من به یه کانالهایی وصلم که درشت درشتاشو رشته رشته میکنن»، «صدتا مثل تو یه لنگه پا وای میسن دم در اتاق بابای من تا شاید برن تو». به دلیل اینکه زهره مجبور در شب حادثه در ایران نبوده است و ماشین به نام پدرش یعنی «اسفندیار مجبور» است بنابراین پدر او نیز باید به کلانتری احضار شود. هراسی در میان کلانتری خصوصا در سرگرد سرخی ریشه میدواند، هراس از اینکه چگونه این شخصیت مهم سیاسی- اجتماعی که دائما در صدر اخبار است را به دادگاه بکشانند اما از آنجا که خفته همه را در برابر قانون مساوی میداند، پای مجبور را نیز به کلانتری باز میکند.
بالاخره اسفندیار مجبور، اجبارا به کلانتری وارد میشود، فردی با المانهایی مذهبی، ریشهای خضاب کرده، یقه آخوندی و کلیشه تکراری انگشتر عقیق و به طور کلی کسی که ظاهری بسیار زننده دارد. او که اصلا باور نمیکند قرار است با وی نیز همچون افراد عادی برخورد کنند، از رفتارهای جدی سرگرد خفته جا میخورد. ابتدا تهدید و پرخاش میکند و میخواهد با استفاده از موقعیت خاصش، خود را از این مهلکه برهاند اما هنگامی که بحث آبرویش پیش کشیده میشود به ناچار به دروغ متوسل میشود و میگوید ماشین در شب حادثه دست خواهرش بوده و او نیز بیمار است، این درحالی است که بیننده در ادامه متوجه میشود ماشین دست همسر صیغهای مجبور بوده است و وی میخواهد این موضوع را کتمان کند. اسفندیار مجبور به عنوان نمادی از یک شخصیت قضایی-رئیس شورای حل اختلاف- بشدت مستاصل میشود چون از سویی شخصیت دخترش را باعث آبروریزی میداند و از سوی دیگر ماجرای دروغ و همسر صیغهای نیز به اعتبار و آبرویش لطمهای جبرانناپذیر وارد میکند. او به عنوان کسی که به قول خودش تمام عمرش را صرف قانون و عدالت این مملکت کرده جز رذایل اخلاقی چیزی در چنته ندارد؛ دروغ، کوتاهی از مسؤولیت پدری و ریاکاری تنها جزئی از ویژگیهای منفی این نقش است که فیلمساز به بیننده ارائه میکند.
کارگردان در سکانسی که پدر و دختر را روبهرو میکند از انزجار به تمام معنای دختر نسبت به پدرش سخن میگوید. زهره مسلمانی پدرش- پدری که برایش پدری نکرده است- را قبول ندارد و اعتقاد دارد «اگه تو مسلمونی همون بهتر که من کافر باشم». میرباقری در نهایت با ظرافتی خاص زهره مجبور را تبرئه و پدرش را باعث تربیت خراب او معرفی میکند تا جایی که به نمایش درآوردن استیصال اسفندیار مجبور برای مخاطب شیرین جلوه میکند. فیلمساز با دیالوگ پایانی حاجآقا مجبور بر مقصر بودنش تاکید میورزد: «خدایا من میدونم مستحق این عذاب بودم». مساله دیگری که فیلمساز بر آن تاکید میکند نگرش افراد جامعه به امثال حاجآقا مجبور است؛ فردی در اشاره به مجبور میگوید «این کم کم سر صد نفر رو کرده زیر آب» و در سکانسی دیگر سرگرد خفته با کنایه به وضعیت دخترش میگوید: «گم شده این نسل اعتماده نه اعتقاد، ریشه اعتماد هم صداقته، ریشهاش رو بزنی میشه تیشهای که دودمان رو میزنه». پیام محوری که میرباقری با شخصیتپردازی این چند مظنون به مخاطب خود گوشزد میکند این است که «عدالت» و «صداقت» دو عنصر مهمی که باید در راس جامعه و در عملکرد، رفتار و گفتار افراد دولتی وجود داشته باشد، نه تنها در راس جامعه ما دیده نمیشود، بلکه در میان افراد عامی جامعه، آن هم در حد نامی برای کلهپزی (کلهپزی شجاعت) و آژانس (اتومبیل کرایه صداقت) وجود دارد. مظنون بعدی که باز به دلیل شباهت پلاک ماشینش به پلاک ماشین متهم پرونده پا به کلانتری ملت میگذارد، شخصی است با نام «زرین زوزنی» با بازی الهام پاوهنژاد. او نیز از افراد مشهوری است که مردم او را میشناسند و برنامههای او را از تلویزیون تماشا میکنند. او استاد روانشناسی است و کلاسهای آموزشی برپا میکند و همچنین عضو عالیرتبه وزارت بهداشت. او کسی است که به گفته خودش میتوانسته به مقام وزارت بیندیشد اما این شخصیت دولتی همچون حاجآقا مجبور دارای مشکلات شدید خانوادگی است؛ در ادامه داستان بر مخاطب روشن میشود که ماشین در شب حادثه در اختیار شوهر دکتر زوززنی بوده، شوهری که معتاد است ولی به گفته وی در این دنیا آزارش به جز خودش به کسی نرسیده است.
او فارغالتحصیل رشته مهندسی از بهترین دانشگاه تهران است اما اکنون در این شرایط اسفبار به سر میبرد. مظنون دیگری که بهطور اتفاقی پا به کلانتری میگذارد، فردی است به نام «قافکاف» که در زمینه فوتبال مقام و منزلتی دارد و به خاطر دعوا بر سر جای پارک به کلانتری آمده است اما ماشینی مشابه ماشین مقتول دارد. فیلمساز، این نقش را فردی عامی و عادی ترسیم میکند که مانند همه مشاهیر، نگران است تا مبادا آبرویش ریخته شود، در نهایت نیز خیلی زود تبرئه میشود. اما مظنون بعدی در چند قسمت اخیر این سریال که بسیار با احتیاط برای مخاطب ترسیم شده، شخصیتی است بهنام «حاجآقا طلایی» با بازی محسن تنابنده. سازندگان شاهگوش در معرفی این نقش و نقشهایی همچون حاجآقا مجبور و دکتر زوزنی، اصرار میورزند تا این 3 نقش را شخصیتهایی که دارای موقعیت اجتماعی و سیاسی هستند معرفی کنند. این تاکید در خلاصه داستانهای مکتوب پشت جلد سیدی به وضوح مشاهده میشود اما در روند داستان- حداقل تاکنون- حاجآقا طلایی تنها به عنوان یک روحانی که امام جماعت مسجد است و مردم محله برای او احترام خاصی قائل هستند- چون او را صاحب کرامت و مومن پاک خدا میدانند- معرفی شده است و موقعیت سیاسی ویژهای ندارد. حاج آقا طلایی نیز در زمره کسانی به شمار میرود که همچون مجبور و زوزنی، دائما از سوی حاکمیت از طریق صداوسیما در حال عرضهشدن به مردم هستند. اما فیلمساز این نقش روحانی عارفمسلک را چگونه برای مخاطب رمزگذاری کرده است؟ حاج آقا طلایی در ظاهر روحانی مسنی است با ریشهای سفید بلند کمی خضاب شده. او علت ریش بلند خود را اینگونه بیان میکند: «چانه من کوچکه، این محاسن باعث میشه تا عیب رخسار من پنهان بشه». حاجآقا طلایی کسی است که دائما در کلام خود از تهذیب نفس سخن میگوید و آیه و حدیث میخواند اما هنگامی که در کلانتری به او شکلات تعارف میکنند با حرص و ولع یک مشت برمیدارد (البته به بهانه بردن شکلاتها برای بچههای مسجد) و همزمان این جمله نصیحتآمیز را به سرباز کلانتری میگوید: «هیچ کاری بهتر از میانهروی نیست.» این صحنه هدفی جز تمسخر این روحانی که حتی به بیماری قند مبتلا نیز هست چیز دیگری برای مخاطب به ارمغان نخواهد آورد و در سکانسی دیگر باز برای خنداندن مخاطب، روحانی داستان با صدای شنیدن زنگ موبایل به اشتباه دستگاه قند خون را کنار گوشش میگیرد و باز بیننده را به خنده وامیدارد.
اما ماشین در شب حادثه در تعمیرگاه بوده است و به گفته تعمیرکار «عطا واعظی» داماد حاجی طلایی ماشین را بدون اجازه حاجی از تعمیرگاه خارج کرده، بنابراین او مظنون بعدی است که پیش روی بیننده شخصیتپردازی میشود. او مجری مشهور و بنام تلویزیون است که همه او را میشناسند و در میان مردم از محبوبیت بسیاری برخوردار است، این محبوبیت به شکل مضحکانه و اغراقشده به تصویر کشیده میشود. او به خاطر اینکه یک مجری جنجالی و چالشی است در میان مردم محبوب است، یعنی تنها بهخاطر اینکه از مسؤولان با جسارت انتقاد میکند، مردم دوستش دارند و به قول خودش مردم عاشق این گیر دادنها هستند.
در این قسمت فیلمساز از ترس و واهمه مردم از انتقادکردن سخن میگوید. برخی دیالوگها که حاوی این مضمون هستند از این قرارند: «اگر مردم ترسشون رو کنار بگذارند خیلی مسائل حل میشه»، «برنامه پخش میشه؛ شناساییات میکنن برات دردسر میشه»، از دادگاه فعال مطبوعات سخن گفته میشود، از سانسور که عطا واعظی زیربارش نمیرود و از این قبیل مسائل. اما هنوز سریال شاهگوش در نیمه راه است، قسمتهای زیادی از این سریال باقی است و چون به صورت سریال در شبکه نمایش خانگی در حال پخش است انتقاد جدیای از سوی منتقدان به آن صورت نگرفته و احتمالا انتقادهای اجتماعی و سیاسی بسیار دیگری برای گفتن دارد...
چرانميخواينواقعيات رو بپذيريد چرا همش تو فانتزيهاي خودتون غرقيد و دوست نداريد کسي از حقايقحرف بزنه، فيلم بسازه و....
تا وقتي مشکلات جامعمونو نپذيريم نميتونيم قدم مفيدي براي حلش برداريم مثل اين 30 سال که هرسال بدتر از پارسال شديم......