به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده کیانوش گلزار راغب است:
از کنار روستای زادگاهم ندرآباد گذشتیم. خدا را شکر! کسی کنار جاده نبود که ماشین توقف کند و مرا به زیر بکشاند.
انگار زمین و زمان دست به هم داده بودکه من تا رسیدن به جبهه در اضطراب و دل نگرانی بمانم. نزدیکی های کرمانشاه متوجه عبور سریع خودرو سیمرغ خزایی شدم. چندین بار از کاروان سبقت گرفت و مجدداً سرعتش را کم کرد و از پشت سر آمد. یأس و ناامیدی دوباره به من غلبه کرد. فکر کردم چون از دستورش سرپیچی کرده ام برای بازگرداندنم آمده، با اضطراب و حیرت وارد ستاد اعزام نیروهای کرمانشاه (خانه جوانان) شدم. از مواجه با خزایی پرهیز می کردم. بالاخره شنیدم خزایی برای بدرقه آمده و ما را تا مریوان همراهی خواهد کرد. نفس راحتی کشیدم.
روز بعد از کرمانشاه حرکت کرده و به کامیاران رسیدیم. توی راه نیروی نظامی، مینی بوس ها را متوقف کرده بودند و اجازه حرکت به سمت سنندج ندادند. می گفتند درگیری سختی بین بچه های سپاه و حزب دموکرات در جاده سنندج رخ داده و تعدادی از اعضای دموکرات کشته شده و بقیه متواری اند و احتمال کمین کردن و انتقام جویی از طرف آن ها وجود دارد. بعد از یک ساعت توقف به همه اعلام شد اسلحه ها را آماده کنند. قرار شد مینی بوس ها به فاصله ی صد متری از هم حرکت کنند و در صورت درگیری و تیراندازی متوقف شوند و نیروها سریع پیاده شده در اطراف جاده پشت صخره ها آرایش بگیرند.
خوشبختانه بدون درگیری به پادگان لشکر 28 رسیدیم. سربازی ارتشی به طرفم آمد و خواست اسلحه کلاشینکفم را که برق می زد و چشم نواز هم بود، به او بسپارم تا با آن عکس یادگاری بگیرد. مردد بودم. با خزایی مشورت کردم. ایشان اجازه داد و گفت: هیچ اشکالی نداره، اینا برادرای ارتشی ما هستن.
هنوز با این اسلحه زیبا، شلیک نکرده بودم ولی با صدا، دود و باروتش آشنا بودم. چند ماهی را با «اسدالله بختیاری»(1) گذرانده بودم. او که مدتی در جبهه های غرب کشور حضور داشت، تعدادی اسلحه کلاشینکف را از عراقی ها به غنیمت گرفته و در پایان مأموریت، یک قبضه از آنها را توی ماشین جاسازی کرد و برای استفاده نگهبانی به سپاه اسدآباد آورده بود.
تا قبل از این مجبور بودیم اسلحه ی سنگین و زمخت ژسه را حمل کنیم. وقتی بختیاری کلاشینکف را به سپاه اسدآباد تحویل داد، یک روز دیدم «اردلانی»(2) با غرور روی صندلی اتاقک نگهبانی نشسته و کلاشینکف توی دستش خودنمایی می کند. تازه آن را تحویل گرفته بود. با عجله به طرفش رفتم و نحوه ی کار اسلحه را پرسیدم. روی اسلحه خم شده بودم، طوری که نوک لوله اسلحه زیر بغلم بود. انگشتش روی ماشه رفت و ناخواسته شلیک کرد. سوزش عجیبی زیر بغلم احساس کردم. بخشی از لباسم سوخت و اتاقک از بوی باروت و دود پر شد ولی آسیب جدی ندیدم.
روز بعد، با پادگان نظامی سنندج با اسکورت خودروهای حامل تیربار، با ستون نظامی در جاده خاکی مریوان حرکت کردیم. پیچ و خم مسیر، حرکت مینی بوس ها را کند و کسل کننده کرده بود. انگار توی گهواره بودیم. سعی می کردیم وقت را با شوخی و خنده بگذرانیم. شفیعی گفت: امیدوارم موقع برگشتن هم خوشحال باشین!
هرکس همرزم خود را لایق شهادت می دانست. هیچ کس فکر نمی کرد، ممکن استخودش هم لیاقت شهادت را داشته باشد. دلم می خواست چهره ی تک تک دوستانم را می بوسیدم.
1) اسدالله بختیاری تولد 1/7/1335 معاون گردان پدافند هوایی و نیروی رسمی سپاه اسدآباد بود. اسدالله شوخ طبعی و همیشه خندان بود. اودر تاریخ 22/1/1366 بر اثر بمباران شیمیایی در خرمشهر به شهادت رسید.
2) مراد اردلانی از اعضای سپاه اسدآباد بود.
منبع:سایت جامع آزادگان