به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، آیت الله بهجت در کودکی تحت تربیت پدرخویش قرار گرفت. پدر وی، کربلایی محمود، از مردان نیک و خوشنام فومنات بود و از طریق ساختن نوعی کلوچهٔ سنتی و محلی مخصوص فومنات امرار معاش میکرد.
آیت الله بهجت پس از طی تحصیلات مقدماتی در فومن، در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند، درسال 1348 ق، جهت کسب هرچه بیشتر علم، رهسپار حوزههای علمیهٔ عراق شدند و ابتدا در کربلا رحل اقامت افکندند و پس از آن در سال 1352 ق، برای ادامه تحصیل به نجف رفته و قسمتهای پایانی درسهای دورهٔ سطح را نزد عالمان آن سامان به ویژه عارف کم نظیر، آیت الله حاج شیخ مرتضی طالقانی به پایان رساندند و سرانجام ایشان درسال 1363 ق، (1324 ش) راهی ایران گردیدند و پس از اقامتی چند ماهه در فومن به قصد زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) و اطلاع از حوزه قم، عازم این شهر گردیدند و چند ماهی آنجا توقف کردند که خبر رحلت استادان بزرگ را یکی پس از دیگری میشنیدند و از این رو؛ تصمیم گرفتند که در شهر مقدس قم اقامت گزینند.
ایشان در قم، در درس آیت الله بروجردی و آیت الله سیدمحمدحجت کوه کمرهای شرکت نموده و در سایه تلاش و کوشش مداوم خود توانستند به درجه اجتهاد نایل آیند. کرسی تدریس آیت الله بهجت در قم بیشتر در زمینه فقه و اصول بود و بسیار باشکوه برگزار میگردید و شاگردان زیادی را در مکتب علمی و عملی خود پرورش دادند.
آیت الله بهجت پس از سالها عبادت و آموزش شاگردانی نمونه سرانجام، در روز یکشنبه 27 اردیبهشت 1388 (22 جمادی الاول 1430)، به دیدار معبود خود شتافت و پیکر پاکش پس از آنکه آیت الله جوادی آملی بر آن نماز گزارد و بر شانههای خیل عظیمی از مؤمنان تشییع گردید، در جوار حضرت فاطمه معصومه (س) به خاک سپرده شد.
کرامتی منحصر به فرد
بنابرآنچه از اطرافیان آیت الله بهجت نقل شده است، ایشان دارای کرامات و مکاشفات منحصر به فردی بودهاند به نحوی که حجت الاسلام و المسلمین ابراهیم قَرَنی، در مراسم ارتحال حضرت آیت الله بهجت، ضمن سخنرانی، خاطرهای از پدر بزرگوارشان آیت الله حاج شیخ علی قرنی که خود شاهد این کرامت شگفت از آیت الله بهجت بودهاند را این گونه نقل کردهاند:
سال 1349 ش، روزی در قم، اوّل صبح، همراه پدرم برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) حرکت کردیم و نزدیک مسجد محمدیّه در خیابان اِرَم، با آیت الله بهجت برخورد کردیم. پدرم خیلی به ایشان اظهار ارادت کرد. خواست دست ایشان را ببوسد؛ امّا ایشان نگذاشتند.
پس از مصافحه و معانقه، آیت الله بهجت اشاره کردند که: ایشان، فرزند شماست؟ پدرم عرض کرد: آری.
من، دست و صورت آیت الله بهجت را بوسیدم. ایشان دستشان را زیر چانة من گذاشت و سه بار فرمود: «خوب باشید، خوب باشید، خوب باشید!». معلومم نشد که فرمایش ایشان، ارشاد بود یا دعا. سخنِ ایشان را بر دعا حمل کردم که إن شاءالله خوب باشم.
چند قدمی که ایشان دور شدند، مرحوم پدرم گفتند: ایشان راشناختی؟ عرض کردم: نه! با شما آشنایی داشت؟
گفتند: بله؛ ایشان آیت الله بهجت هستند. دومی ندارند!
سپس همراه پدرم وارد حرم حضرت معصومه (س) شدیم، پس از نشستن در مسجد بالاسر، به پدرم عرض کردم: برخورد ایشان با شما، برخورد آشنا بود؟
پدرم گفتند: بله! من و آیت الله سیدمهدی روحانی و آیت الله احمد آذری قمی و آقا شیخ حسین توسّلی در نجف، در درس کفایة ایشان شرکت میکردیم. آشنایی ما با ایشان، از آن زمان است.
در ادامه، پدرم گفتند: من مطلبی را از ایشان دیدهام، نمیدانم مجاز به گفتن هستم یا نه؛ ولی با برخورد محبّت آمیزی که به شما کرد، گویا عنایتی به شما دارد. من جریان را برای شما میگویم که اگر نگویم، آن را با خود به گور خواهم برد؛ ولی مشروط به اینکه تا من زندهام و تا آیت الله بهجت زنده است، آن را برای کسی بازگو نکنی.
من با اینکه به مقتضای سخنرانی در جلسات مختلف، مناسبتهای فراوانی پیش میآمد که این ماجرای ناب را بگویم، ولی به دلیل عهدی که با پدرم داشتم، از نقل آن، حتی پس از وفات پدرم، خودداری میکردم؛ امّا پس از شنیدن خبر ارتحال آیت الله بهجت، این جریان را برای خانوادهام تعریف کردم و پس از آن در مهدیّة تهران و این بار، سومین باری است که آن را نقل میکنم.
مطلبی که پدرم فرمود، این بود:
در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم، پدرم، آخوند ملّا ابراهیم، برای زیارت، به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن، با هم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کردهام چهل شبِ چهارشنبه، به مسجد سهله بروم و تا آن وقت، سی و دوشب رفته بودم. متأثر شدم که چرا صبح، متوجّه این مطلب نشدهام تا بتوانم به عهد خود، عمل کنم و اکنون باید مجدداً این برنامه را از ابتدا آغاز نمایم.
در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ میخواهی به مسجد سهله بروی؟
توجّه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهلهام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم.
پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت نمایید. گویا استادم با من کاری دارد، من مجدّداً به حرم امام حسین (ع) باز میگردم.
سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیت الله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: میخواهی به مسجد سهله بروی؟
گفتم: آری، خیلی مایلم.
فرمود: بلند شو همراه من بیا. و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن میشویم.
شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام زمان (ع) را در معیّت آن بزرگوار خواندم. پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: میخواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟
عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشتهام، باید به کربلا برگردم.
فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم.
در پایان این ماجرا، آیت الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زندهام، این جریان را برای کسی بازگو نمایی.
منابع:
1ـ ادهمنژاد، محمدتقی. گلشن ابرار، قم: نورالسجاد، 1386، جلد 6.
2ـ م. کدخدازاده، عباسی. کرامات شگفت عارفان، قم: بیت الاحزان، 1390
3ـ احمدی جلفایی، حمید. 40 قطب عرفانی، قم: نسیم ظهور، 1391.
4ـ احمدی، وحیده. 100 مکاشفه و کرامت از عارفان و عالمان ربانی، قم: نسیم ظهور، 1391.
منبع: قدس آنلاین