به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات مهندس آزاده سید محسن یحیوی از یاران شهید تندگویان است:
ما را به محلی که به صورت پناهگاهی برای تانک کنده بودند فرماندهان در آن قرار داشتند، منتقل کردند. در آنجا مهندس تندگویان را دیدیم. ناهار مختصری به ما دادند. ساعتی از ظهر گذشته بود، وضو گرفتیم و نماز جماعتی به امامت مهندس تندگویان برپا کردیم و پس از نماز، با آن فرماندهان که درجه سروانی داشتند نه بیشتر، به صحبت نشستیم. از امام صحبت کردیم، از انقلاب صحبت کردیم، از جمهوری اسلامی صحبت کردیم و صحبت به جایی رسید که به آنها گفتیم: "شما به جای حمایت از اسلام و جمهوری اسلامی نیروی خود را بسیج کردید و به اسلام تاختید."
گفتند: "ما که درخواست آتش بس کردیم، چرا ایران نمی پذیرد؟" گفتیم: "شما الآن در زمین های ما مستقر هستید و جواب شما را رهبر انقلاب ما داده و گفته است: شما از سرزمین های ما بیرون بروید و بعد برای حل اختلافات بیایید بنشینیم و مذاکره کنیم." جوابی ندادند.
دستور انتقال ما از آن نقطه صادرشد. هر سه ما را سوار برجیبی کردند و برای انتقال به پشت جبهه به حرکت در آوردند. قسمتی از جاده آبادان ـ اهواز را به طرف اهواز طی کردیم تا به محلی که دشمن پلی موقتی بر روی کارون ایجاد کرده بود رسیدیم. آنجا قدری معطل شدیم. چون مشغول تعمیر خاکریزهای متصل کننده پل به خشکی بودند. در آن هنگام، سربازان عراقی پیش ما می آمدند و سلام احوالپرسی می کردند و می رفتند. فهمیده بودند که ما کی هستیم و این را به عنوان بشارتی هر یک به دیگری می گفت.
سربازی از ما پرسید: "شما پناهنده شده اید یا اسیر هستید؟"
گفتیم: "ما در راه رفتن به آبادان به اسارت در آمده ایم."
یکی از آنها برای این که مسلمان بودن خود را نشان دهد جزوه ای کوچک از جیب خود بیرون آورد و به ما داد- شاید کتاب دعا و یا زیارت نامه بود- او با قیافه ای که نشان می داد از جنگ ناراضی است ما را ترک کرد.
خاکریز پل آماده شد و ما را به حرکت در آوردند. از پل گذشتیم و وارد جاده اهواز- خرمشهر شدیم و به سوی خرمشهر به حرکت در آمدیم. وارد خرمشهر شدیم، خرمشهری که خانه های آن به ویرانه تبدیل شده بود. مسجدی سر راه ما بود که مورد اصابت توپ ها و خمپاره ها قرار گرفته، قسمتی از آن ویران شده بود. ما را از کنار خرمشهر عبور دادند و از جاده شلمچه به طرف بصره حرکت دادند، جاده ای بود در دست احداث که نیروهای دشمن با سرعت، کار خاکریزی و کوبیدن و آماده ساختن آن را به عهده داشتند.
ما را به مقر فرماندهی که در میان نخلستان ها و در خاک عراق واقع بود، بردند. در آنجا با چند تن از فرماندهان آنها ملاقات داشتیم. رئیس آنها که فردی شاید در درجه سرتیپی بود و بعدها در روزنامه های عراقی دیدیم که نامش" ابو شهید" است و تا چند ماه قبل از پایان جنگ در سمت خود باقی بود و بعد صدام او را کنار گذاشت، با ما صحبت کرد. سوالاتی در مورد ایران، در مورد قرارگاه مقامات مختلف در ایران، در مورد نیروهایی که ما در راه دیده بودیم و از این قبیل مسائل کرد. همه سوالها با جوابی کوتاه و سربه هوا جواب داده شد.
پرسید:" چرا الان که ما آتش بس داده ایم، ایران نمی پذیرد؟"
گفتم:" چگونه آتش بس را بپذیریم در حالی که قسمتی از سرزمین ما در اشغال شماست. رهبر انقلاب اسلامی ما جواب شما را داده اند مبنی براین که از خاک ما بیرون بروید تا آتش بس را بپذیریم وبه حل اختلافات بپردازیم."
گفت: "حالا که چنین است، ما اهدافی داریم که آن را دنبال خواهیم کرد."
از اسلام خودشان سخن به میان آورد. گفتم: "چگونه ادعای مسلمانی دارید در حالی که من در راه، مسجدی را دیدم که به دست شما خراب شده بود."
پاسخ داد: "سربازان شما در آن سنگر گرفته بودند و ما ناچار به تخریب آن بودیم."
همان طوری که قبلاً گفتم لباسهای ما را پاره کرده بودند. شب بود و هوا سرد. برای ما بلوز بافتنی و پیراهن آوردند؛ من نپذیرفتم و ترجیح دادم با لباس خودم باشم، گفتند: "هوا سرد است." و من برای حفظ لباس های خودم و درعین حال فرار از سرما، در خواست کردم اورکتی ارتشی به من بدهند. اورکتی به من دادند. (بعد از ده سال آن را به عنوان یادگاری همراه خودم به ایران برگرداندم.)
با زبان انگلیسی صحبت می کردیم. فرمانده اصرار داشت که بگوید من آمریکایی هستم و می گفت: "تو لهجه ات آمریکایی است، تو آمریکایی هستی نه ایرانی." با وجود معرفی کامل خودم او باور نداشت. تلفنی به او شد و پس از آن تلفن، ما را سوار خود رویی کردند و به طرف بصره به حرکت در آوردند.
منبع: سایت جامع آزادگان
فکر ميکنم عنواني خيلي زيباتر و باربط تر ميشد انتخاب کنيد