به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»، با رسیدن زمستان،هوای منطقه سردتر شد و به قول بچه ها، مرد می خواست بتواند چند دقیقه ای سرما را تحمل کند. با این حال، هوشیار بودیم و بارها آتش خمپاره های مان را بر سر عراقی ها خالی کردیم. ترسی از آن ها به دل راه نمی دادیم، اما چند روزی بود که با حضور منافقین در منطقه، وضع تغییر کرده بود. از بی سیم ها، کلمات خارجی شنیده می شد و نمی توانستیم دوست و دشمن را تشخیص بدهیم. نگهبانی ها سخت تر شده بود و سوز سرما بر این سختی ها می افزود.
آن شب باران تندی بارید. چشم، چشم را نمی دید. گرچه تا حدی خیال مان آسوده شده بود، اما نگهبانی حواس مان جمع تر شده بود و لحظه ای از منطقه دور نمی شدیم واجازه نمی دادیم پلک ها روی هم بیفتد.
آن شب مرتضی برحسب عادت همیشگی اش از سوله بیرون رفت. آن قدر مؤمن و مکلف به ادای مسائل مذهبی بود که گاه بین دوستان، پیش نماز می شد و درون سنگر، نماز جماعت می خواند. به من هم تعارف می کرد و می گفت: «بیا تو جماعت و تو هم نماز خودت رو بخون. این جوری خدا بهتر جواب می ده.»
من هم کنارشان با همان ترتیب و توالی مذهبی خودم، دعا می خواندم. یک بار وقتی نمازش تمام شد، با طنز شیرینی رو به بچه ها کرد و گفت: «فکر کنم این بار خدا رو گیج کردیم. مسیحی و مسلمون، با هم در خونه ی خدا رو زدیم. شیرینش هم به اینه که کنار هم نشستیم.»
آن شب بی آن که داخل سنگر حضور داشته باشد، صدای خنده اش را می شنیدم. بچه ها کنار چراغ علاءالدین، دور هم نشسته بودند و ضمن گفت وگو و شکستن تخمه، از خاطرات خود می گفتند. آن قدر گرم خودمان شده بودیم که متوجه غیبت طولانی او نشدیم.
«بچه ها، مرتضی هنوز برنگشته. نکنه یخ زده باشه؟»
نگران، اورکتم را روی شانه ام انداختم و بند کلاه آهنی را زیر گلویم محکم کردم: «سهم مرتضی رو کنار بذارید تا برگردم.»
پتوی مقابل در را که کنار زدم، گلولهی خمپاره ای کنار سنگرمان منفجر شد و صدای بچه ها بلند شد که پتو رو بنداز. هنوز زمانی نگذشته، آسمان زیر نور انفجارها و منورها روشن شد وهمه از سنگرها بیرون ریختند. سر گروهبان هم میان ما می دوید و دستوراتش را می داد و با بی سیم وضع را به قرارگاه گزارش می کرد.
درآن هوای سرد، عراقی ها از ترس تک عملیاتی، لحظه ای آرام و قرار نداشتند. سرگروهبان می گفت چون آن ها در دشت باز هستند، خمپاره های ما داخل گل و لای فرو می رود و روی شان اثر زیادی ندارد. اما چون اطراف ما صخره ای بود، آن ها کمال استفاده را می کردند. بنابراین، ترکش خمپاره ها و خرده سنگ ها اجازه نمی داد به خوبی جواب شان را بدهیم.
میان سروصدای زیادی که به پا شده بود، چند بار مرتضی را صدا کردم تا با هم سراغ قبضه ی خمپاره برویم. اما هرطرف گشتم و صدایش کردم، خبری از او نشد. حتی توی تاریکی شب، شیارها و زیر صخره ها را جست وجو کردم. سراغش را از نگهبان ها گرفتم و پای قبضه خمپاره ها رفتم. به سنگر ها و سنگر فرماندهی سر زدم. هیچ کس او را ندیده بود.
آشوب زده اما امیدوار به طرف سنگر خودمان باز می گشتم که به یاد محل نیایشش افتادم؛ چند مترپایین تر از سنگر خودمان و کنار صخره ای بود. می گفت آنجا که می رود، آرام می گیرد و محکم تر باز می گردد. برای اطمینان، نزدیک سنگرمان که شدم، چند بار صدایش کردم. بچه ها به جای او جوابم را دادند: «هنوز نیومده. علی و رضا هم دنبالش می گردن.»
حجم آتش کم شده بود که به طرف محل مورد نظر رفتم.همان لحظه تگرگ سنگینی شروع به باریدن کرد وظرف چند دقیقه،زمین را سفید پوش کرد.حالا دیگر با انعکاس نور و سفیدی زمین می توانستم بهتر ببینم.
با صدای سوت خمپاره روی زمین دراز کشیدم. انفجار که صورت گرفت، کمر راست کردم تا بلند شوم. در همان حال، نگاهم شیب دامنه را پایین رفت و روی نقطهری برآمده ای متمرکز شد. حالا دیگر بوی خون را به خوبی احساس می کردم.
مرتضی روی زمین افتاده بود و خون اطراف گردنش، دانه های تگرگ را قرمز می کرد. وقتی کنارش رسیدم، نیمی از ترکش خمپاره را که از سینه اش بیرون بود، دیدم. توان فریاد کشیدن نداشتم. نمی دانستم چه کسی را باید خبر کنم. دویدم، بی آنکه به انفجارها توجهی داشته باشم. بین سنگر فرماندهی و سنگر خودمان فقط فریاد کشیدم: «سید مرتضی. برید سراغ سید، افتاده پایین.»
آتش خمپاره ها که خاموش شد، همه به زیارتش آمدند. به طوافش نشستند و با سوز دل، نوحه خواندند و من تا رفتنش به داخل آمبولانس، با چشمان خیس بدرقه اش کردم.
وقتی او رفت، من هم رفتم. فقط یادم می آید کسی دستم را محکم چسبیده بود و بر سرم فریاد می کشید: «بسه دیگه. این همه خمپاره واسه چی می زنی؟»
منبع: آزادگان