به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، وبلاگ حماسه فریادهای خاموش نوشت:
سوار اتوبوس میشویم؛ به سمت طلاییه راه میافتیم، دو طرف جاده تالابهایی به وجود آمده است. پرندههای سفیدی بر بلندای تالابها پرواز میکنند؛ این تالابها نه آنقدر عمیقاند که بتوان با قایق از آنها رد شد و نه آنقدر کم عمق که با پای پیاده.
باید لباس غواصی به تن کرد، غواصها میفهمند زبان پرندههایی را که این اطراف پرواز میکنند؛ من با دقت گوش دادم، چیزی دستگیرم نشد!
پرچمهای سرخ به اهتزاز درآمدهاند؛ باد شدیدی میوزد، گنبد زرد رنگ طلاییه همان چیزی است که فکرش را میکردم؛ باد بین پرچمها جولان میدهد، از روی پلههایی که با گونی شن ساخته شدهاند بالا میرویم؛ میرسیم به تپههای اطراف طلاییه؛ دشتی پهناور در وسط طلاییه خودنمایی میکند، گروهی از خواهران نشستهاند و به روضه و مداحی گوش میدهند.
اطراف تالاب، باد به آرامی موجهای ریزی میآفریند؛ باد این موجها را نوازش میدهد، مانند دامن دخترکی که در دست باد تکان میخورد یا عبای روحانی جوانی که به سمت مسجد قدم برمیدارد؛ اینکه چند شهید در این تالابها دست و پا زدهاند، خدا میداند؛ خدا میداند که چه حالی داشتهاند «دوستان من» در هنگام شهادت، خود را باید به این بزرگان منتسب کنیم که یادمان نرود فداکاریها، دلاوریها و جانفشانیهایشان.
یک گوشه مینشینیم روی خاکهای نرمی که با خون شهیدان گِل شدند و حالا با قدمهای ما سفت گشتند، شاید روزی باز هم باید نرمشان کنیم؛ آن روز نوبت ماست که خونمان روی این زمینها بپاشد؛ عملیات خیبر است، دشمن زیادی نزدیک شده، باید کاری کرد؛ پرچم را روز سوم به دستان پرتوان یار داد، سال سوم بود که پرچم را در دست گرفتند و به سمت طلاییه راه افتادند.
باید کیلومترها راه باز میشد، در قلعه بسته بود و جنگ ادامه داشت؛ کسی باید در را بگشاید، جلو رفت، بچهها پرپر میشدند و روی زمین میافتادند، آب با خونشان رنگین میشد، دست در حلقه دروازه خیبر زد، پیشروی ادامه داشت. تا بصره چند کیلومتری مانده بود، رگبار گلولهها بیامان بر سر مردان میبارید، دشمنان با سنگ و تیر مسلمانان را عقب میراندند، تمام جهان یک طرف، چند بچه بسیجی یک طرف. دروازه را گشود، راه باز شد، کار تمام است؛ همه به سمت دشمن یورش بردند، عقب نشینی تنها راه دور ماندن از مرگ است، قطعنامهها و صلح نامهها به سمت کشور سرازیر شد.
۳ هزار شهید در این خاک خفتاند، قدم برمیداریم به سمت یادمان شهدا با گنبدی طلایی که در گودی ساخته شده است؛ یکی از رفقا مدام شیطنت میکند، میگوید جمع شوید تا برایتان مداحی کنم، جمع میشویم؛ یک بیتی میخواند و ادامه نمیدهد؛ فرار میکند.
کلوخی برمیدارم و به سمتش پرتاب میکنم، به دستش میخورد، نالهاش به هوا میرود، برای حلالیت به نزدیکیاش میروم؛ میخندد. «خوب هدف گیری کردی» میخندم، این روحیه ما نیست که اینطور عذرخواهی کنیم و اینطور ببخشیم، این چند روز از شهدا یاد گرفتیم، در نفس شهدا نفس کشیدن خاصیتش همین است، میبخشی تا بخشیده شوی.
ضریح شهدا را زیارت میکنیم؛ همان اطراف ضریح مینشینیم رو به قبله و آماده میشویم برای نماز مغرب، صلوات میفرستیم، آنقدر با بچهها صلوات میفرستیم به بهانههای مختلف که همه برمیگردند و به ما نگاه میکنند، میگویند با صدای بلند صلوات بفرستید تا غرورتان بشکند، میفرستیم.
زیارت دیگری میکنیم و به سمت خروجی میرویم، گروهی از بچه بسیجیها به صف ایستادهاند؛ یک نفر قرآنی در دست گرفته و دیگری اسپند دود میکند، از روی اسپند و زیر قرآن میگذریم، سرود خداحافظی میخوانند، دلم میگیرد، برمیگردم و نگاهی به گنبد میاندازم، سرم را خم میکنم، چفیهام را محکمتر در دست میگیرم و راه میافتم به سمت اتوبوس، شب باید آبادان باشیم.
در دانشگاه آزاد واحد آبادان پیاده میشویم؛ وسایلمان را در مسجد دانشگاه میچینیم، پتو نداریم، اشکالی ندارد تا وقت خواب فکری برایش میکنیم؛ بعضیها به طبقه بالا میروند و میگویند آنجا گرمتر است، من نمیروم، پایین راحتترم در کنار بقیه دوستان.
در بین دانشکدهها چرخی میزنیم؛ بد نیست، در این خاک غیر حاصلخیز درختها و چمنهای خوبی رشد دادهاند، مضاف بر این کمبود آب شیرین هم وجود دارد، دستشان درد نکند، به مسجد دانشگاه بر میگردیم، یکی از بچهها سراسیمه از طبقه بالا پایین میآید؛ برایش جشن پتو گرفتهاند، یک گروه از بچههای جدیدالورود، داخل میرویم.
چندنفری را خبر میکنیم و به طبقه بالا حمله ور میشویم، به بچهها میگویم با لشکری از ترس باید به آنها حمله کنیم! یعنی قبل از خودمان باید ترس سراغشان برود، استراتژی کارآمدی است؛ خلع سلاح میشوند قبل از رسیدن ما.
سروصدا راه میاندازیم و داخل میرویم؛ شوکه میشوند، ۲۰ نفری روی تمامشان خراب میشویم، میخندیم و میزنیم، میخندند و میخورند. ما کمتر میخوریم؛ طبقه پایینیها سراسیمه بالا میآیند، در چند ثانیه پیروزمندانه عقب نشینی میکنیم.
کم کم چراغها خاموش میشوند، تقریباً کسی نیست، چندنفری از بچهها جمع میشوند و باهم حرف میزنیم؛ پیشنهاد میدهم که اتل متل بازی کنیم؛ ۱۰ نفری هستیم، پاهایمان را جلو میآوریم، «گاو حسن چجوره... در زمانهای قدیم... رفتم تو باغی...» و چند شعر من درآوردی که برای حذف دیگران در همان زمان و مکان سروده شدند؛ برای نفر آخر باید جشن پتو میگرفتیم، بدنش ایراد داشت! قول داد که فلافل برای جمع بخرد و جان خود را خرید، پیشنهاد کردیم برای فرد یکی مانده به آخری جشن پتو بگیریم، گرفتیم.
کم کم خواب سراغ ما هم آمد؛ وسط مسجد دقیقاً زیر گنبد خوابمان گرفت، کاپشنم را روی یکی از بچهها که از سرما میلرزید انداختم. تنها چیزی که داشتم چفیه بود، روی خودم کشیدم، سرم را مثل بعضی دیگر از بچهها روی فرش گذاشتم؛ چشمهایم سنگین شد.
خاطرات امروز از ذهنم عبور کردند، چشمهایم سنگینتر شدند، خواب تمام وجودم را احاطه کرده بود؛ چفیه را بیشتر به خودم چسباندم؛ بیشتر عملیاتها شبهای زمستان روی دادهاند اما این مسجد امن است، امنیتی خواب آور... با خیال راحت خوابیدم.