به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»، هرچقدر به شروع مدرسه و امتحانایی که باید میدادم نزدیک تر می شد، نگرانی و بهانه تراشی هام برای نرفتن به مدرسه هم بیشتر می شد.حالا که ایام تعطیلات تموم شده بود و من هیچ کدوم از تکالیفم رو انجام نداده بودم و اصلا برای امتحان فردا آمادگی نداشتم، سعی میکردم تا یه بهانه ای جور کنم تا فردا به مدرسه نرم و از امتحان هم قسر در برم. پشتم مثل همیشه به بابام گرم بود تا مثل سالای قبل ، زنگ بزنه به مدرسه و راضیشون کنه که ما یه مشکلی داشتیم و دوتا خاطره از مشکلاتمون بگه تا مدرسه قبول کنه که من نتونستم به درسام برسم؛ اما حیف، امسال هرکاری کردم که بابام رو راضی کنم تا زنگ بزنه، نزد که نزد و با عصبانیت گفت: (( دیگه بزرگ شدی پسر، کاری نکن که مدرست مارو تخریب گر (!) درس و مشقت بدونه !))
خلاصه من که دیدم بابام کاری نمی کنه ، رفتم پیش مامانم و با ناراحتی شروع کردم به بهانه آوردن واسه اینکه مدرسه نرم. مامانا هم که مهربونن و میدونستم اگه اصرار کنم ، اصرارم جواب میده؛ پس تا میشد فیلم بازی کردم تا راضیش کنم. ولی آخر سر فقط مامانم راضی شد که من دیر برم مدرسه تا امتحان نداده باشم و برای اینکه اجازه بدن تا سر کلاس بشینم ، با خواهر بزرگم برم مدرسه تا ناظم رو راضی کنه و دیر رفتنم رو موجه کنه.
فردا صبح وقتی به مدرسه رسیدم، خواهرم با ناظم شروع کرد حرف زدن و ناظم مدرسه هم دلایلش رو قبول کرد. قرار شد تا من برم سر کلاس.
منم از این نتیجه خوشحال رفتم پیش معلم تا بشینم سر کلاس؛ اما معلم کاری کرد که دنیا روی سرم خراب شد!
برگه امتحان رو داد دستم و گفت: برو کلاس کناری و امتحان بده، تموم شد بیا سرکلاس.
منم که مجبور بودم حرفش رو گوش کنم ، رفتم و روی یه میز نشستم و وقتی سوالا رو دیدم، احساس متهم بودن بهم دست داد؛ متهمی که انقدر جرمش سنگین بوده ، دادگاهی که قرار بوده جلسه دادگاه توش برگزار بشه، عوض میشه و واسش دادگاه غیر علنی برگزار می کنن ؛ اون موقع بود که همه خوش گذرونی تعطیلاتم تو انگلیس (!) ، مثل برق و باد از جلو چشمام رد شد، فهمیدم پدرو مادر و خواهرو برادرام هم نمیتونن برام کاری کنن.
پس شروع کردم ؛
نام و نام خانوادگی : م.ه.
هرچیزی به ذهنم میرسید نوشتم، تقریبا مطمئن بودم که هیچکدوم از جوابایی که مینویسم درست نیست.
وقتی سیامشقام تموم شد، رفتم پیش معلم؛ معلم که در نظرم حکم قاضی رو پیدا کرده بود وقتی برگه رو دید، اجازه نداد تا سر کلاس بشینم و گفت برو پیش ناظم.
ناظم که هم زنگ زد به پدرم و گفت چون آقازادتون (!) درسش رو نخونده ، امروز زود میاد خونه.
بعدشم با عصبانیت بهم هشدار داد که تا آخر سال نباید با بابام یا افراد دیگه خانواده برم مدرسه.
خلاصه من رو با سرافکندگی فرستادن خونه.
وقتی رسیدم خونه برای اینکه غرورم رو نشکنم (!) جواب سلام کسی رو ندادم و گفتم: (( این ناظم و معلم ها همشون دروغ گوی بزرگین !! ))
حالا باید دنبال یه بهانه جدید برای امتحان فردام باشم، کاش برادر بزرگم راضی میشد و فردا باهام میومد مدرسه؛ اون وقت با معلمم دعوا میکرد که چرا از داداش من امتحان گرفتین (!).
اما برادرم بهم گفت: (( با این کارات فقط داری آبروی خانواده و مخصوصا بابا رو جلو همه میبری ... ))
دیگه به مامانمم امیدی ندارم، چون باید فردا خودش بره مدرسه اون یکی خواهرم. منم که قصد ندارم برای امتحان فردام تلاشی بکنم؛ چون پشتم گرمه...
منبع: دیدبان