کد خبر:۳۷۲۵۷۴
روایت شهید حسین معتمدی‌نیا از عملیات طریق‌القدس

این عملیات کلاه‌خود نیاز ندارد

لحظه وداع؛ همگی به خط ایستادیم موقع حرکت فرمانده گردان گفت کلاه‌خود نمی‌خواهد این ‏کلاه‌ها دست و پا گیر هستند!

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در وبلاگ رهسپار قدیمی آمده است؛ آنچه که در زیر می‌آید بخشی از خاطرات شهید حسین معتمدی نیا است از عملیات طریق ‏القدس‎:

 

بیش از چند روز نبود که از جبهه شهداء آمده بودیم که گفتند نیرو می‌خواهند برای عملیات آینده! ‏یکی از همان شب‌ها گفتند که فردا نیروها اعزام می‌شوند. هنوز تصمیم قطعی برای رفتن نداشتم ‏اما از همان موقعی که از جبهه به ستاد آمدم و می‌خواستم تجهیزاتم را تحویل دهم، یکی از ‏برادران گفت که چند روز دیگر نیرو می‌خواهند برای عملیات من هم یک شوق عجیبی داشتم که ‏شرکت کنم.‏

 

من تصمیم خود را گرفتم که می‌روم، صبح روز بعد از خواب که بیدار شدم و نماز خواندم، ‏شروع به نوشتن وصیت نامه  کردم . یادم می‌آید موقع نوشتن وصیت نامه مادرم با کمال ‏خوشحالی گفت: الحمدلله مگر مدرسه رفته‌ای؟

 

بغض گلویم را گرفت و گفتم: نه!‏

 

ساعت ۸ صبح بود که به مادرم گفتم که می‌خواهم به جبهه بروم! ابتدا مخالفت کرد ولی با سر ‏سختی من موافقت کردند. روی موتور سیکلت سوار بودم که به مادرم گفتم: خداحافظ! به چهره ‏او که نگاه می‌کردم ناراحت می شدم ... او گفت: به سلامت در امان خدا! از پدرم هم خداحافظی ‏کردم ...‏

 

ساعت حدود ۹ صبح بود که آماده اعزام شدیم؛ وقت خداحافظی بود با برادران، فکر می‌کردیم ‏این آخرین دیدار است! بر چهره برخی از برادران قطرات اشک جاری بود. از شوق رفتن به ‏جبهه بود یا فراق دوستان و برادران؟

 

بالاخره از ستاد خارج شدیم و به دبیرستان امام خمینی رفتیم، لحظه‌ای که وارد دبیرستان شدیم با ‏جمعیت عظیمی از بسیجیان روبرو شدیم که همگی عازم جبهه بودند. تا آن زمان برای جبهه ‏رفتن چنین جمعیت زیادی را ندیده بودم؛ کم کم باورمان آمد که ما را برای حمله‌ای به جبهه ‏می‌برند اما کجا؟ خدا می‌داند.‏

 

پس از خداحافظی به سمت اهواز حرکت کردیم وقتی به اهواز رسیدیم ما را در مدرسه راهنمایی ‏پروین اعتصامی جا دادند؛ هنگام ورود به آنجا با خیل عظیم رزمندگان اسلام که مشغول دعا ‏خوانی بودند برخورد کردیم . با دیدن این همه نیرو کم کم عظمت حمله برای ما روشن می‌شد. ‏مدتی را آنجا بودیم بعد از آن به دارخوین رفتیم تا اینکه اعلام شد:‏

 

امشب ما به یاری خداوند بزرگ حمله نهایی خود را از محور تپه‌های الله اکبر شروع می‌کنیم و ‏به سوی شهر بستان و از میان دو جاده شنی و آسفالته و سپس از آنجا به طرف مرز حرکت ‏کرده و انشاء الله به کربلا می‌رویم.‏

 

همگی خوشحال شدیم و با صدای بلند تکبیر گفتیم. بعد هم فرمانده گردان مأموریت گردان را ‏تشریح کرد: «سه گروهان به ستون یک وارد دشت میان دو خاکریز خودمان و دشمن شده با ‏رسیدن به میدان مین دشمن توسط تخریب چی‌ها معبری که با طناب سفید مشخص خواهد شد ‏عبور می‌کنیم و چنانچه کار تخریب چی‌ها طول کشید همانجا توقف می‌کنیم تا راه باز شود.»‏

«سپس حمله برق آسای خود را شروع، ابتدا تیربارچی آنان بعد نگهبانان دشمن را زیر آتش ‏می‌گیریم و چنانچه قبل از این دشمن مطلع شود بدون معطلی به طرف خاکریز دشمن حمله ‏خواهیم کرد؛ پس از شکستن خاکریز اول به سمت خاکریز دوم و همین طور تا شکست دشمن در ‏منطقه ادامه خواهیم داد، هدف ما انهدام حدود ۲۲ تانک نیروهای زرهی دشمن است.»‏

 

حدوداً ساعت ۴ عصر ماشین‌های ایفا آمدند تا ما را به خط منتقل کنند، لحظات حساسی بود، ‏لحظه وداع. همگی به خط ایستادیم موقع حرکت فرمانده گردان گفت کلاه‌خود نمی‌خواهد این ‏کلاه‌ها دست و پا گیر هستند! با این حرف همه بچه‌ها کلاه را پرت کردند.‏ ترنم شعر«برمشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا/ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» برلبان ‏بچه‌ها جاری بود.

 

روز اعزام ۹ آبان ۱۳۶۰؛ روز حمله ۸ آذر ۱۳۶۰ و روز بازگشت از عملیات بستان (طریق القدس)‏ ۹ آذر ۱۳۶۰.
 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار