کد خبر:۳۷۴۱۹۳
وبلاگ شخصی‌ مسعود ده نمکی

باید رزمنده‌ها بفهمند مسئولان با بنز سواری چه مجاهدتی می‌کنند!

این آخری‌های جنگ شایعه شده بود آقای رفیق دوست کلی آمبولانس بنز وارد ‏کشور کرده که به جای تویوتاهای داغون استفاده شود؛ همین شایعه دست مایه کلی ‏جوک و لطیفه در جبهه‌ها شده بود.

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، ‌مسعود ده نمکی در وبلاگ شخصی‌اش آورده است؛ این تویوتاهای جدید کمک‌های نرمی داشت. دیگر مثل تویوتای قدیمی خشک و با ‏کمک‌های داغون نبود. شب‌ها‌ی عملیات برای جابه‌جایی، نیرو‌ها و مجروحین را ‏سوار یا بهتر بگویم بار این ماشین‌های خشک و پرتکان و سوراخ سوراخ ‏می‌کردند.

 

برای مرخصی شهری هم فاصله دوکوهه تا اندیمشک یا حتی گاهی اندیمشک تا ‏باختران و... را با همین این تویوتا‌ها طی می‌کردیم. در عملیات‌ها هم فاصله بین ‏عقبه تا خطوط مقدم سوار همین تویوتاهای پرتکان می‌شدیم. ‏

 

این آخری‌های جنگ شایعه شده بود آقای رفیق دوست کلی آمبولانس بنز وارد ‏کشور کرده که به جای این تویوتا‌ها استفاده شود. همین شایعه دست مایه کلی ‏جوک و لطیفه در جبهه‌ها شده بود. بعضی‌ها می‌گفتند: ‏

 

‏- ما اگر تکه تکه هم بشویم سوار بنز نمی‌شویم. ‏

 

بعضی‌ها هم که عشق ماشین بودند به شوخی می‌گفتند: ‏

 

‏- خدا کند حداقل یک تیرکش عدسی بخوریم و مزه بنز سواری را بچشیم و آرزو ‏به دل از دنیا نرویم و بفهمیم این مسئولین مظلوم ما در شهر‌ها که برای رضای خدا ‏سوار بنز می‌شوند چه مجاهدتی می‌کنند! ‏

 

‏- به اندیمشک که رسیدیم سوار قطار شده و راهی تهران شدم. هرچه قطار در ‏مسیر مارپیچ کوه‌های لرستان و دشت خوزستان بیشتر پیش می‌رفت از گذشته خود ‏بیشتر فاصله می‌گرفتم. ‏

 

پشت پنجره آخرین نگاهم را به پادگان دوکوهه که در مسیر حرکت قطار قرار ‏داشت دوختم. قطرات اشک دوباره بر گونه‌ام نشست و گریه مجالم نداد. آن موقع‌ها ‏وقتی این قطار‌ها رزمنده‌های دلاور و نیروی تازه نفس را به جبهه‌ها می‌آوردند به ‏کنایه «‌دلاور» نام داشتند و وقتی رزمنده‌ها را به سمت تهران برای مرخصی ‏می‌بردند به این قطار‌ها «دلبر» می‌گفتند! حالا این دلبر داشت دل را ما با خود ‏می‌برد. به سمت ناکجا آباد. ‏

 

توی شیشه پنجره قطار نگاهی به صورتم انداختم تعجب کردم. چند سال پیش وقتی ‏برای اولین بار سوار همین قطار شده به سمت اندیمشک ‌آمدم یک تار مو هم روی ‏صورتم نبود اما حالا که جنگ تمام شده و دارم بر می‌گردم پشت لبم سبز شده و ‏روی صورتم هم موهای کرک روییده بود. یعنی نوجوانی که حالا به یک جوان ‏تبدیل شده بود. از پشت پنجره کنار آمدم و وارد کوپه شدم. ‏

 

یک لحظه با خودم فکر کردم حالا که جنگ تمام شده مردم در شهر‌ها از ‏رزمنده‌هایی که دارند به خانه‌هایشان بر می‌گردند چگونه استقبال خواهند کرد؟ ‏فکر کردم شاید مثل فیلم‌های سینمایی جنگی خارجی که دیده بودیم مردم در ‏خیابان‌ها صف کشیده باشند و با آمدن قطار حامل رزمنده‌ها بر سر آن‌ها ربان‌های ‏رنگی بریزند و شاید هم گروه‌های موزیک در سر چهار راه‌ها ایستاده و بچه‌ ‏مدرسه‌ای‌ها ردیف شده و پرچم‌های کوچک را تکان بدهند. ‏

 

با خودم گفتم نورافشانی خرجش زیاد است رزمنده‌ها راضی به این کار‌ها نیستند ‏حیف است که بیت‌المال را خرج استقبال از رزمنده‌ها کنند. ‏

 

 

با همین تصورات سرم را به پنجره کوپه قطار تکیه دادم و خوابیدم تا صبح که ‏بیدار شدم خودم را در مرز شهر و زندگی جدید ببینم. ‏

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار