... در فصل سنگين غربت و در قطبي ترين شب تاريخ شهر نيزه هاي بلند، آنگاه که افسونگران بورژوا و چماقداران شکمباره هوادار تاج و تخت در لجن زار شب نشيني هاي شيطاني خود غرق بودند و آنگاه که شريعتمداران اسلام آمريکايي در دارالتبليغ تقيه و ترس، اسلام خويش را ترويج مي کردند و منتظران دروغين، شاه را سايه خدا مي دانستند و هلال حجت خويش را در آب گل آلود مي جستند و صيادان شياد از اين آب، ماهي مي گرفتند و آنگاه که متحجران حوزه اي تنها بر سر مسائل «غسل» و «نفاس» جدل مي کردند و منورالفکرهاي کوردل دانشگاهي فقط به تصحيح نسخه بدل ها و بحث بر سر «ايسم ها» دلخوش و سرگرم بودند و آنگاه که روشنفکران غربزده «هرهري مذهب» به پز فکل و کراوات مي رسيدند و جماعت هنرمندان بي رگ و مرفهان بي درد «کافه تريا» آيه يأس نشخوار مي کردند و آنگاه که چپ هاي ساده لوح بدبخت به خالکوبي «داس و چکش» رفقا مشغول بودند و آنگاه که دخترکان معصوم آيات خدا نذر اهل قبور، زنده به گور مي شدند و آنگاه که يکي از عقل مي لافيد و يکي طامات مي بافيد و آنگاه که سياسيت بي ديانت بود و ديانت بي سياست، منادي بر دار بود و آزادي در بند، استقلال در غل بود و عدالت در زنجير، صلاح راکد بود و فساد رايج، ظالم بر تخت بود و مظلوم بدبخت، مؤمن ذليل بود و فاسق عزيز، يزيد عربده «هَل مِن مَزيد» مي زد و حسين بانگ «هَل مِن ناصر» و آنگاه که حراميان هم شريک دزد بودند و هم رفيق قافله، سنگ بسته بود و سگ يله! و گله بي شبان و گرگ ها حريص! بناگاه نهيب مردي برخاست که بوي مهيب هزار زلزله مي داد!
غريو مردي که بغض تمام مغضوبان و مستکبران در گلويش ترکيد! و خشم همه نفرين شدگان زمين در مشتش منفجر شد! مردي که خروش بيداريش، خواب رنگين همه خواب آلودگان را آشفته ساخت و هيمنه نهيبش نوعروسان پرده نشين را از حجله برون آورد؛ مردي که برق نگاهش بارقه اميد در دل همه نااميدان افکند و رعد صدايش پشت همه دشمنان خدا را لرزاند؛ مردي که در کوچه باغ حنجره سبزش، هزار، هزار چلچله بهار را فرياد مي زد؛ فريادگري از قبيله داد و بيدارگري از اقاليم قبله؛ مردي از تبار پابرهنگان و سرداري از سلاله سربداران، مردي از عشيره خورشيد و سفيري از قبيله غيرت توحيد؛ مردي از نبيره ابراهيم(ع)، مردي از آل محمد(ص)؛ مردي از کوثر علي(ع) و زهرا(س)؛ مردي که خاکش با شبنم عشق، گل شده بود و خونش با خون حسين عجين بود؛ مردي از روح خدا! مردي خميني!
خميني و «ما ادراک الخميني»!؟ و من و تو چه دانيم که خميني کيست؟ خميني، آخرين آيت کبري بود در غيبت کبري! خميني جلوه اي از بقيه الله بود - که چون ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد و دل رميدگان جهان را انيس و مونس شد - خميني مردي بود از سرزمين هاي سبز خدا؛ مردي که از باغ هاي سرخ شهادت مي آمد و عطر لاله در برداشت و شور عاشورا در سر؛ مردي که داغ هزار لاله بر دل و درد هزار ساله در دل داشت؛ مردي که پيشانيش، مشرق آفتاب بهاري بود و بوي خدا از ردايش جاري؛ مردي که نرگس آفتابش همواره نگران دشت هاي شقايق بود و پنجره قلبش هميشه به سمت بنفشه زاران مي تپيد؛ مردي که از نگاهش عشق مي باريد و دست هايش در آسمان دلهايمان آيينه مي کاشت؛ مردي که از چشمانش کلاغان باغ مي ترسيدند و از رد پايش شغالان راغ مي گريختند؛ مردي که وسعت دشت دلش لبريز از گل و گياه و پرنده بود و از کوهسار بلند سينه اش چشمه هاي نور مي جوشيد؛ مردي که در مقدمش جاده هاي يخ زده عاطفه جاري مي شد، ولي پشت مستکبران از طنين گامش مي لرزيد؛ مردي که در عمل نه با حرف! يک موي کوخ نشينان را بر تمام کاخ نشينان عالم برتري مي داد؛ مردي که بوي قرآن مي داد؛ مردي «نه شرقي و نه غربي»! که شرق را شگفت زده کرد و غرب را لرزاند و عالمي را به خود مشغول ساخت؛ مردي که طلسم 2500 ساله حکومت ستمشاهي را شکست؛ مردي که تز «نجات مارکسيسم» را بر هم زد و جادوي کهنه «کاپيتاليسم» را باطل کرد؛ مردي که بمب ساعتي مرگ انسانيت را خنثي کرد؛ مردي که راه رستگاري و نجات انسان را از اسارت ماشين در عصر بربريت مدرن نشان داد؛ مردي که پس از 14 قرن، بار ديگر مشام جان جهان را با عطر رويايي انبيا آشنا ساخت و دماغ باغ بي برگي عالم را يک بار ديگر از بوي ناب و نکهت بکر گل محمدي(ص) آکنده کرد و با عطر خويش دکّه عطاران مدعي و بوتيک ادکلن هاي تند و متعفن «ايسم هاي» بشري را بست؛ مردي که روح توفان، لطافت گل، ترنم باران، صلابت کوهستان، هيبت آتشفشان، عمق دريا، آرامش صحرا، صفاي سپيده، بوي سحر، صداقت آيينه و درخشش خورشيد را با خود داشت؛ مردي که مرگ و زندگيش براي خدا بود.
او آمد و اسلام را از اسارت قفسه هاي کتابخانه ها آزاد ساخت و در متن جامعه جاري کرد.
او آمد و فلسفه را با زندگي پيوند زد و راه زندگي را از دست اندازهاي سفسطه هموار کرد.
او آمد و عرفان را از عزلت خانقاه به ميدان هاي نبرد آورد.
او آمد و راز سبز زيستن را به ما آموخت و رمز ماندن در مرگ سرخ را به ما نشان داد.
او آمد و مس وجودمان را به کيمياي نظر، زر نمود و چشم صيرفيان دهر را خيره کرد؛ گرچه طبع نازکش، حتي از نفس فرشتگان ملول مي گشت، اما به خاطر دوست و براي ما «در اين درک هستي آلوده زمين» قال و مقال عالمي را کشيد و از ملامت ملامتگران نهراسيد و ما را از هفتاد خوان خطر که هزار رستم را جرأت گذر از يکي از آنها نبود، به سلامت عبور داد و زمينه را براي تربيت ياران مهدي(عج) آماده ساخت و رسالت عظيم خويش را در بحراني ترين برهه زمان بر دوش ما گذاشت و انقلاب عزيز اسلامي، اين امانت بزرگ الهي و اعجاز شگفت قرن را به ما سپرد و خود با ضميري روشن و نفسي مطمئن به آسمان عروج کرد و روح توفانيش در ساحل قرب حق تعالي آرميد.
گرچه اينک آن سردار حماسه بزرگ 15 خرداد 42 و صاحب معجزه شگفت 22 بهمن 57 و فرمانده فاتح هشت سال دفاع مقدس با خيل عظيم ياران شهيدش در باغ بهشت اردو زده است و در «معقَدٍ صِدقٍ عند مَليکٍ مُقتدرٍ» در جمع شهداي کربلا قهقهه مستانه مي زنند و سرود رستگاري سر مي دهند، اما هنوز نرگس مستش از آن سوي ملکوت نگران دشت هاي شقايق است و هنوز هر صبح و شام از ملکوت بام بلند بهشت زهرا ما را به حضور و وحدت، سازندگي و تهذيب فرا مي خواند و هر از گاهي از حنجره آسماني سيد سبز حضرت خامنه اي عزيز، ما را به سوي افق هاي روشن اميد و سرزمين هاي سبز خدا به پيش مي خواند.
باشد که تا آخرين نفس و تا آخرين نفر تا رسيدن به سرمنزل مقصود به پيش تازيم و لحظه اي براي وصول به غايت آمال او، درنگ نکنيم و خود را در رزمي بي امان عليه هر چه کفر و نفاق در رکاب سوار سپيده حضرت بقيه الله الاعظم(عج) آماده سازيم؛ همان موعود سبزي که در رجعت سرخش ترديدي نيست؛ همان موعودي که هسته هستي و ميوه آفرينش است؛ همان مهري که فروغ دل انبيا و نور چشم اوصيا و غايت آمال همه مشتاقان است؛ آن بهاري که لاله ها به احترام او برخاسته اند، نرگس ها نگران مقدمش و شقايق ها آيينه افروز رخسار اويند؛ همان دلبري که صد قافله دل همره اوست و آن نگاري که آتش اشتياقش هنوز از پس خاکستر اين همه سال گل مي کند.
آن ابرمرد شکست ناپذيري که مفاتيح غيب در دست اوست و جنود آسمان و زمين با اوست؛ مردي سترگ، مردي شگفت، مردي که «مثل هيچکس نيست»، مردي که فيض روح القدس، علم آدم(ع)، يد بيضا و عصاي موسي(ع)، انگشتري سليمان(ع)، حسن يوسف(ع)، صبر ايوب(ع)، دم مسيح(ع)، لطافت گل محمدي(ص)، ذوالفقار علي(ع) و عصمت زهرا با اوست؛ مردي که خدا با اوست.
به خدا سوگند! بهشت در نسيم صلواتش سبز مي شود و دوزخ از شبنم عشقش سرد مي گردد.
اينک آن آفتاب در سايه سار غيب، شاهد اعمال و نگران رفتار ماست.
مبادمان يک لمحه از چشم او بيفتيم، که مي پوسيم.
مباد آيينه خاطر آن آيينه دار خدا را مکدر کنيم که زندگي بر ما سياه خواهد شد.
«وجود نازکش آزرده گزند مباد» و جان ما و عالمي فدايش باد که «بي همگان به سر شود، ولي بي او هرگز»
همه اميد و دلخوشي ما به اوست که خواهد آمد؛ خواهد آمد و در مقدمش گردان، گردان، گُرد مي رويد، جنگل، جنگل، پرنده مي خواند و صحرا، صحرا لاله مي رقصد؛ خواهد آمد و انتقام همه لاله هاي سرخ پرپر را از بادهاي خزاني خواهد گرفت؛ خواهد آمد و بر دل سوختگان مرهم خواهد گذارد؛ خواهد آمد و غم نان بر سفره هيچ دلي نخواهد گذاشت و اندوه خدا خواهد آورد؛ خواهد آمد و آهوان رميده را ضمانت خواهد کرد و گرگ هاي دريده را خجل خواهد ساخت؛ خواهد آمد و واژه ظلم و ستم از فرهنگ ها خواهد رفت؛ خواهد آمد و در دولت کريمه سبزش قاموس عدالت و قسط براي همه يکسان معني خواهد شد؛ خواهد آمد با رايت آفتاب بر دوش و آن را بر بلندترين قلل کرامت و بزرگواري به اهتزاز درخواهد آورد؛ خواهد آمد و چشم ما را به جمال خود و زمين را به نور پروردگار خويش روشن خواهد ساخت؛ خواهد آمد و به اتفاق حسن و ملاحت بي نظير خود جهان را خواهد گرفت؛ خواهد آمد و قلب جهان در انتظار سرخ آن لحظه سبز مي تپد.
او خواهد آمد و در اين کمترين ترديدي نيست؛ چرا که خدايش وعده داده که «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين»/انتهاي پيام/