به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاري دانشجو، به نقل از دیپلماسی ایرانی، دومینیک تیرنی طی یادداشتی در آتلانتیک به سیاست های نظامی آمریکا پرداخت:
هفته گذشته فاکس نیوز از باراک اوباما درباره بد ترین اشتباه دوران ریاست جمهوری وی پرسید. یک پرسش ناخوشایند کلاسیک که البته اوباما پاسخی آماده برای آن در آستین داشت: «شاید برنامه ریزی نکردن برای روز پس از مداخله نظامی در لیبی که البته فکر می کنم این (مداخله) کار درستی بود.» این هم نوع دیگری از ابراز ندامت رئیس جمهوری آمریکا برای عملیات نظامی ناتو در سال ۲۰۱۱ است که به سرنگونی معمر قذافی کمک کرد اما این کشور را عمیقا دستخوش بی ثباتی کرد. اوباما در سال ۲۰۱۴ گفت: «ما و شرکای اروپاییمان نیاز به آمادگی کامل برای این مداخله را دست کم گرفتیم. این که فردای روزی که قذافی از میان رفت، زمانی که همه احساس خوبی داشتند و هر کسی پوستری در دست داشت که بر روی آن نوشته شده بود «ممنون آمریکا»، در آن لحظه باید نیروی به مراتب قوی تری وجود می داشت تا جامعه را دوباره بازسازی کند، جامعه ای که سنت های مدنی نداشت.»
اوباما در مصاحبه اخیر خود با آتلانتیک هم به صراحت گفته که ماموریت لیبی موفقیت آمیز نبوده است. او در بخشی از گفت وگوی غیررسمی خود با جفری گلدبرگ، خبرنگار آتلانتیک، شرایط امروز لیبی را یک افتضاح کامل خوانده است.
چه چیزی درست از آب در نیامد؟ اوباما جامعه قبیله ای لیبی و مسئولیت ناپذیری شرکای اروپایی آمریکا در ناتو را مسئول این شرایط می داند و لیبیایی ها و اروپایی ها را سرزنش می کند؛ اما دلیل واقعی این افتضاح را نادیده می گیرد، عاملی که ریشه در طرز تفکر آمریکایی ها و جنگ های آنان دارد.
حمله لیبی سومین اقدام نظامی واشنگتن در یک دهه گذشته بود که تغییر رژیم و سپس شکست در برنامه ریزی برای عواقب چنین اقدامی را شامل می شد. ایالات متحده در ۲۰۰۱ طالبان را در افغانستان سرنگون کرد اما هیچ ایده ای درباره چگونگی ایجاد ثبات در این کشور نداشت. با فرار طالبان، تصمیم سازان در واشنگتن به گونه ای رفتار کردند که گویی ماموریت به پایان رسیده است. یک سال بعد، در سال ۲۰۰۲، تنها ۱۰ هزار نیروی آمریکایی و پنج هزار نیروی بین المللی تلاش داشتند تا امنیت ۲۰ میلیون نفر را تامین کنند. با دولت جدیدی در افغانستان که قادر نبود حتی خدمات اولیه را در خارج از کابل تامین کند، نتیجه تقریبا اجتناب ناپذیر، بازگشت طالبان و ادامه یافتن درگیری ها تا به امروز است.
دو سال بعد، در سال ۲۰۰۳، واشنگتن دوباره دچار این اشتباه شد و در شرایطی به عراق حمله کرد که خود را برای فردای پس از جنگ، یا ثبات پس از جنگ آماده نکرده بود. دولت بوش مشتاق بود که صدام حسین را سرنگون کند و به همان اندازه مصمم بود که از درگیر شدن در یک ماموریت طولانی مدت ملت سازی در عراق اجتناب کند. نتیجه یک برنامه حمله با «کمترین ردپا» با هدف ترک هرچه سریع تر عراق بود. برای فروپاشی احتمالی نهادهای عراقی، غارت گسترده، یا یک شورش سازمان یافته در عراق تمهیدات کافی اندیشیده نشده بود (یا اصلی تمهیداتی در نظر گرفته نشده بود).
جی گارنر، اولین مقام آمریکایی که مسئول بازسازی عراق شد معتقد بود که باید هرچه سریع تر یک دولت در عراق برپا کرد و این کشور را در سریع تر زمان ممکن ترک کرد. سپس پل برمر جانشین گارنر شد؛ انتخابی که نماد عدم نگرانی دولت آمریکا برای بازسازی عراق بود. پل برمر کسی بود که بوش حتی یک بار هم او را ندیده بود، کار شناس مسائل عراق یا بازسازی دوران پس از جنگ نبود و نمی توانست به عربی صحبت کند. برمر تصمیم گرفت که بعثی ها را از دستگاه های دولتی عراق پالایش و ارتش را منحل کند؛ در نتیجه گروهی از مردان بیکار، آزرده و مسلح را به وجود آورد که به بیثباتی عراق دامن می زدند.
اوباما هم همان اشتباه «پیروزی در جنگ و شکست در صلح» را مرتکب شد. هدف اولیه عملیات ناتو در لیبی حفاظت از غیرنظامیان در بنغازی در برابر نیروهای دولتی لیبی بود اما خیلی زود هدف عملیات تا سرنگون کردن قذافی توسعه پیدا کرد. دولت اوباما در نظر داشت که از هرگونه اشاره ای به ملت سازی در لیبی خودداری کند، به ویژه در زمینه اعزام نیروهای آمریکایی. در همین حال، شرکای اروپایی آمریکا هم قدرت (یا تمایل) رهبری این عملیات را نداشتند. (در اینجا بود) که پرسش های دشوار مبنی بر این که چه کسی لیبی را بازسازی می کند یا برای شبه نظامیان شغل ایجاد می کند، بی پاسخ ماندند یا اصلا پرسیده نشدند. با بالا گرفتن آتش جنگ میان گروه های شبه نظامی بر سر قدرت، لیبی از هم پاشید و داعش فرصت فعالیت یافت. جنگ لیبی تنها با ۱.۱ میلیارد دلار هزینه جنگ ارزانی برای ایالات متحده بود. اما این روز ها به نظر می رسد که این یک میلیارد دلار برای خرید یک «افتضاح» هزینه شده است.
واشنگتن در افغانستان، عراق و لیبی رژیم ها را سرنگون کرد اما برنامه ای برای دولت جدید یا ایجاد نیروهای محلی کارآمد نداشت: جنگ هایی که نتیجه اش مرگ بیش از هفت هزار سرباز آمریکایی و مجروح شدن ده ها هزار تن دیگر، صرف هزاران میلیارد دلار، هزاران تلفات غیرنظامی که جایی نامی از آن ها برده نشده و بی ثباتی در سه کشور اسلامی بوده است. شاید بتوان یکی از شکست ها را توجیه کرد اما تکرار این اشتباه سه بار در یک دهه، از یک الگوی عمیق تر در شیوه جنگ آمریکایی ها حکایت دارد.
به نظر می رسد که مقام هایی آمریکایی متقاعد شده اند که می توانند بدکاران (بخوانید سیاستمداران نامطلوب) را بدون ملت سازی حذف کنند. آن ها نتیجه می گیرند که ایجاد یک دولت در کابل یا بغداد به سرعت و آسانی امکان پذیر است و نیازی به تلاش های بلندمدت برای برقراری ثبات نخواهد بود، یا این که می توانند وظیفه دشوار حفظ صلح را به افراد دیگری واگذار کنند. بر همین اساس آمریکایی ها با ذهنیتی فوق العاده کوتاه مدت از جنگ، وارد کارزار می شوند، شخصیت های بد داستان را سرنگون می کنند اما هیچ تدبیری برای چالش های پس از آن ندارند. اما مشکل اینجاست که جوامعی چون لیبی، عراق یا افغانستان از سال ها دیکتاتوری، اختلافات فرقه ای و جنگ داخلی آسیب دیده اند. قرار نیست وقتی حاکمان شریر سرنگون شدند ناگهان توماس جفرسون ظهور کند. این کشور ها به سال ها کمک بین المللی نیاز دارند که البته باید خط باریکی میان ارائه کمک های لازم و اجتناب از استعمار جدید در این میان وجود داشته باشد.