به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری دانشجو، شهید «حسن دانش» قاری بینالمللی قرآن کریم و از اعضای کاروان قرآنی جمهوری اسلامی ایران در حج 94 بود که در جریان فاجعه منا به شهادت رسید.
این فاجعه شوک بزرگی به جامعه قرآنی کشور خصوصاً خانوادههای شهدای مهاجر الیالله وارد کرد تا جایی که بسیاری از نزدیکان شهدا تا مدتها توان گفتوگو و مصاحبه درباره شهیدشان را نداشتند.
یکی از این افراد خانم «فاطمه باباییزاده» همسر شهید حسن دانش است که پس از گذشت حدود 8 ماه از فاجعه منا سکوتش را شکست و در اولین ارتباط مفصل با رسانه به روایت زندگیاش با شهید حسن دانش پرداخت که در آستانه آغاز مسابقات بینالمللی قرآن کریم و به یاد شهید دانش نفر اول این دور گذشته این رقابتها این روایت تقدیم میشود.
19آبان 1387 شب میلاد امام رضا(ع) بود که من و همسرم پیوند زناشویی بستیم. دوران عقد ما 8 ماه طول کشید و در این 8 ماه با شرایط همسرم آشنا شدم، جلسات زیادی داشت و گاهی جلساتش 10 شب به بعد برگزار میشد و من باید کم کم به این موضوع عادت میکردم. یک شب قرار بود بعد از جلسه بیایند خانه پدرم، اما هرچه منتظر شدم نیامد و حتی تلفن همراهش را هم جواب نمیداد. ساعت از 12:30 گذشته بود، به گریه افتادم، خیلی نگران بودم، با مادر همسرم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. مادر همسرم که گویا به این اتفاق عادت داشت در کمال خونسردی گفت: فاطمهجان تو باید به این موضوع عادت کنی، حسن جایی نمیرود، جلسات قرآنش گاهی طول میکشد، نگران نباش. ساعت حدود 1 بامداد همسرم به خانه پدرم آمد، وقتی او را دیدم شروع کردم به گریه کردن، آمد اما خیلی نگران شده بودم. این اولین تجربه من از طولانی بودن جلساتش بود و مرا تحت فشار زیادی قرار داد اما همین که سالم دیدمش خوشحال بودم.
من و حسن کاملاً با شرایط هم آشنا بودیم، آن زمان من معلم بودم و تدریس دروس کامپیوتر بعضی از مدارس را برعهده داشتم، در کنار آن فعالیتهای قرآنی زیادی هم انجام میدادم. مشغله کاری زیاد و از طرفی تحصیل در دانشگاه باعث میشد که من و همسرم از نظر زمانی درگیر باشیم البته درست عکس هم، زیرا درست بعدازظهر که من آغاز فراغتم بود کار همسرم شروع میشد و زمان فراغت وی صبح ها بود. همین باعث میشد که کمتر یکدیگر را ببینیم، اما با تمام این مشغلهها هیچ وقت نشد که از نظر عاطفی از هم دور باشیم و با تمام خستگیهایی که هر دو داشتیم کاملاً برای یکدیگر وقت میگذاشتیم. بلاخره دوران عقد ما هم با تمام شیرینیها و خاطراتش به پایان رسید.
14 تیر 1388 آغاز زندگی مشترکمان بود و زندگیمان به همین منوال میگذشت تا اینکه تصمیم گرفتیم برای ماه عسل به سفر کربلا برویم. به لطف خدا مقدمات سفر فراهم شد و 8 آبانماه 1388 که تاریخ به یاد ماندنی برایم است، بینالحرمین بودیم. یادم هست، میلاد امام رضا(ع) بود که آغاز پیوند زناشوییمان را در کربلا جشن گرفتیم و با خرید و توزیع شیرینی بین زوار اولین سالگرد پیوند مشترکمان را در بینالحرمین جشن گرفتیم به واقع این سفر برای من و همسرم یک خاطره به یاد ماندنی بود.
بعد از بازگشت از ماه عسل فرزند اولمان را باردار شدم به خاطر شرایط بد بارداری مجبور شدم تدریس را به صورت مقطعی کنار بگذارم اما با تمام سختیها دانشگاه را رها نکردم و به درس خواندن ادامه دادم.
یک خاطرهای که برای همسرم بسیار جالب بود این بود که وی به مسابقات کشوری اوقاف رفته بود و من به خاطر شرایط بد بارداری سه روز در بیمارستان بستری شدم. اما چون نمیخواستم فکر ایشان درگیر من شود، از شرایط و بستری شدنم در بیمارستان چیزی به او نگفتم تا با خیال راحت بتواند مسابقات را به پایان برساند. وقتی حسن بازگشت و فهمید که من بیمارستان بودم، تعجب کرد که چرا چیزی به او نگفتم. وی از این که این قدر شرایطش را درک میکردم خوشحال بود.
همیشه میگفت: من به شما افتخار میکنم، منم از اینکه همسرم از من راضی و خرسند بود خوشحال میشدم. رابطه ما به غیر از زناشویی رابطه صمیمی و دوستانهای بود، ما با هم رفیق بودیم.
30 شهریورماه 1389 فرزند اول ما عارفه خانم به دنیا آمد. حس و تجربه مادر شدن خیلی قشنگ بود. حرف همسرم که روز خواستگاری درباره مصمم بودش برای تربیت درست فرزندان به من گفت، در ذهنم تداعی شد و از خدا خواستم که به من کمک کند که همانطور که سعی میکردم همسر خوبی برای حسن باشم، مادر خوبی هم برای فرزندانم باشم. خلاصه عارفه خانم ما 6 ماهه بود که فرزند دومم را باردار شدم.
در تمام این مدت بیشتر روزها و شبها را به خاطر جلسات و مسافرتهای پیدرپی همسرم با فرزندان به تنهایی سپری میکردم و هیچ وقت هم گلایهای از وی نداشتم، حتی سعی میکردم خودم را با شرایط وفق بدهم تا همسرم بتواند با آرامش به امور قرآنی بپردازد و شاگردان خوبی را تحویل جامعه بدهد. من خودم را در قبال این مسئله، مسئول میدانستم و به همین خاطر هیچ وقت به خاطر غرایض شخصیام مانع کارها و برنامههای قرآنی حسن نمیشدم چون میدانستم هر خدمتی که همسرم در زمینه قرآن برای جامعه انجام بدهد من هم در ثوابش شریکم. این اعتقادات من رو مقاومتر میکرد و به من دلگرمی میداد.
8 بهمنماه 1390 دختر دوم من یعنی مائدهخانم به دنیا آمد. و همان سال همسرم رتبه پنجم مسابقات کشوری اوقاف را بدست آورد. من سعی میکردم برای همسرم و همچنین دو دخترم با تمام سختیهای زندگی کم نگذارم. سال 91 بود که حسن برای مسابقات بینالمللی عازم کشور تونس شد و رتبه اول را کسب کرد.
زندگی ما خیلی شیرین بود چون کاملاً از نظر اعتقادی و بسیاری از مسائل دیگر با هم مشترک بودیم و تفاهم زیادی داشتیم. زمانی که همسرم میخواست برای تبلیغ عازم کشوری بشود هیچ وقت مخالفت نمیکردم و همیشه احساسم را با گفتن این جمله «چقدر بودن شما در زندگیام مهم ست و با نبودنت خیلی دلتنگ میشوم» به وی بیان میکردم.
معتقدم نوع حرف زدن و ابراز احساسات در زندگی هر زوجی خیلی مهم است و من همیشه سعی میکردم جملات مثبت را برای ایشان به کار ببرم به همین خاطر هر روز که از زندگیمان میگذشت همسرم به من وابستهتر و عاشقتر میشد.
من همیشه هنگام ورود و خروج حسن ایشان را بدرقه میکردم و بیشتر اوقات هنگام ورودش سعی میکردم دیدارمان با خنده آغاز شود تا خستگی هر کم شود.
گاهی اوقات وقتی صدای باز کردن قفل در را میشنیدم و میفهمیدم که همسرم قصد ورود به خانه را دارد با بچهها میرفتیم یک گوشهای از منزل مخفی میشدیم و حسن ما را صدا میزد. آنقدر این طرف و آن طرف را میگشت تا ما را پیدا کند. روزهای شادی داشتیم شاید بتوانم به جرأت بگویم که لحظه به لحظه زندگی من و همسرم پر از خاطره بود و شاید نتوانم خیلی از آنها را به زبان بیاورم.
ما داخل منزل مانند دو رفیق بودیم و شوخ طبعی زیادی با هم داشتیم. به یاد دارم یک روز همسرم مشغول مطالعه روی صندلی نشسته بود. هرچی ایشان را برای نهار صدا کردم نیامد، من هم یک طناب برداشتم و ایشان را بستم به صندلی، او التماس میکرد تا رهایش کنم، آن روز کلی با هم خندیدیم.
همیشه سعی میکردم به جای عصبانی شدن مسئله را با خنده و شوخی حل کنم، محیط خانه ما خیلی شاد بود، حسن مردی مهربان و شوخ طبع بود و همین به من جرأت میداد که حسابی با او شوخی کنم.
همسرم با تمام مشغلههای کاری که داشت هرگاه از وی برای کارهای منزل کمک میخواستم، هرگز از کمک کردن دریغ نمیکرد و واقعاً مرد دوست داشتنی بود.
به یاد دارم هنگامی که ناهار بچهها تمام میشد برای آنها دست میزدم و تشویقشان میکردم. اگر پدرشون زودتر غذا را تمام میکرد شروع میکردم به تشویق حسن. این کار بچهها را به ذوق میآورد که زودتر غذا را تمام کنند.
فضای خانه ما شاد بود. با اینکه خیلی کم در کنار هم بودیم اما در لحظاتی که با هم بودیم خیلی گرم و گیرا با هم برخورد میکردیم. همیشه سعی میکردم موقع رفتن حسن به جلسات شهرستانهای اطراف، وی را همراهی کنم. بیشتر اوقات با ایشان میرفتم تا از این طریق حضور کمش در خانه را برای بچهها پررنگتر جلوه بدهم و از دلتنگی خودم و بچهها کم کنم.
ما همیشه درباره مسائل گوناگون با هم بحث و گفتوگو میکردیم. زیرا عقیده داشتم حرف زدن زن و شوهر با هم خیلی میتواند در زندگی مؤثر باشد و آنها را به هم نزدیکتر کند. اصلاً زمان برای ما مطرح نبود آنقدر گرم صحبت میشدیم که کنترل زمان از دستمان خارج میشد.
با هم قرار گذاشته بودیم هرشب یک صفحه از قرآن را بخوانیم و تفسیر کنیم و درباره آن بحث کنیم و تا جایی که میشد سعی میکردم قرارمان را فراموش نکنیم.
همیشه اگر مشکلی داشتیم سعی میکردیم خودمان حلش کنیم و هیچ وقت برای کسی مطرح نمیکردیم، به لطف خدا در این 7 سال از زندگی مشترک با همه مشکلات زندگی کنار آمدیم و بار زندگی را به دوش کشیدیم. فضای خانه ما همیشه با صوت زیبای قرآن همسرم معطر میشد و خوشحال بودم که زندگی من و فرزندانم با قرآن آمیخته شده و این برای من افتخار بزرگی بود، زیرا هم خودم با قرآن انس بیشتری پیدا کرده ودم و هم سورههای پایانی قرآن را به فرزندانم آموزش میدادم تا آنها را هم با قرآن مأنوس کنم.
همیشه سعی میکردم فضای خانه و حتی فضای ماشین هنگام رانندگی با صوت قرآن پر شود تا تأثیر خودش رو برای فرزندانم داشته باشد.
به خاطر مسابقات و تلاوتهای زیادی که حسن داشت، باید شرایط خوبی را برایش فراهم میکردم. یکی از دغدغههای همسرم حفظ صدا و تارهای صوتیاش بود که من باید در نوع غذا و نحوه پخت آن دقت میکردم و هر روز صبح با دم کردههای مختلف و شربت چهار تخم و عسل و روتالین صدایش را تقویت میکردم.
همسرم وابسته به دنیا نبود و زندگی با او به من یاد داد با اخلاق باشم، به دنیا دل نبندم و صبر و آرامشی که از او به یادگار دارم باعث شده که این روزها را با آگاهی از کوچ همیشگی او سپری کنم.
پیش از ازدواج و حتی بعد از ازدواج خیلی کم اتفاق میافتاد که حرفهای دلم را با بندگان خدا بزنم همیشه خداوند را بهترین شنونده برای درد و دلهایم میدانستم اما همسرم به قدری قابل اعتماد بود که بعد از خدا سنگ صبورم بوده و حرفهای دلم را با او در میان میگذاشتم و او هم در کمال آرامش بهترین راهنمایم بود. خو گرفتن با آیات روحنواز قرآن شخصیت حسن را دلنشین ساخته بود و به راحتی میشد آموزههای الهی را در رفتارهایش جستوجو کرد به همین دلیل حضور پررنگ آیات الهی در زندگی ما به خوبی حس میشد و شاید به همین خاطر است که حالا در کنار ناباوری توانستهام به زندگی عادلی بازگردم.
همراه دو دخترم در خانهمان زندگی میکنیم، خانهای که هر گوشه آن برای من خاطرات حسن عزیز را تداعی میکند. دور شدن از این خانه برایم ممکن نیست و هرجا که باشم باید به خانه بازگردم تا آرامش پیدا کنم. زندگی مشترک من و همسرم مانند همه زندگیهای امروز فراز و نشیبهای خاص خود را داشت ولی صمیمی بودن و وابستگی ما به یکدیگر باعث میشد که ناخودآگاه مشکلات را فراموش کنیم.
ارتباط محترمانه، گرم و خوبی میان من و همسرم حاکم بود و خوشبختانه از اینکه با هم وصلت کردیم نهایت رضایت را داشتیم زیرا برای هم مانند دو دوست صمیمی بودیم، هم عقاید و افکار مشترکی داشتیم و هم اینکه روی حضور هم حساب ویژهای باز میکردیم. همسرم در تمام تصمیماتش و حتی نحوه تلاوتش از من نظر میخواست و همین رابطه ما را گرمتر و صمیمیتر میکرد. همیشه به او میگفتم: اگر خدای ناکرده تو را از دست بدهم دیگر نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم. حسن میگفت: هرگز به دنیا و متعلقاتش وابسته نشو و بدان که همه امانتی هستیم از جانب خدا، بارها با من شوخی میکرد و میگفت: اگر قرار باشد زودتر از تو از دنیا بروم شهید میشوم و شفاعتت را نزد خدا خواهم کرد.
عارفه و مائده دو فرزندانم، آرامشی در وجودشان نهفته است که کمتر این آرامش را در کودکی دیدهام که به یقین به برکت قرآن است. آنها در دوران جنینی و از بدو تولد با آوای قرآن آشنا هستند و صدای پدرشان را هم به خوبی میشناسند. گاهی با شنیدن صدای پدرشان از طریق رسانه بهانه پدر را میگیرند، من هم تنها میتوانم با آرامش آنها را قانع کنم و بگویم بابا در بهشت منتظر ما است و باید در پناه قرآن انسانهای خوبی بمانیم تا ما هم نزد او برویم.
خلاصه زندگی من و همسرم به همین منوال میگذشت تا سال 93 که در مسابقات کشوری اوقاف رتبه اول را کسب کرد. خیلی خوشحال بودم که بلاخره به هدفش رسید، خرداد 94 هم در مسابقات بینالمللی ایران رتبه اول را کسب کرد و طبق سنوات گذشته فردای روز اختتامیه مسابقات، قاریان با رهبر معظم انقلاب دیدار داشتند.
همسرم از من خواست که به تهران بیایم تا شادیاش را با من تقسیم کند، به تهران رفتم و مراسم اختتامیه و دیدار رهبری را کنار همسرم بودم، این موضوع برایم لذتبخش بود و آن را از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی زندگی خودم میدونم.
پس از مسابقات سفر معنوی حج به عنوان هدیه این دوره از رقابتها به او حسن تعلق گرفت. پنجمین بار بود که سعادت زیارت کعبه نصیب شهید حسن دانش شده بود، پیش از ازدواج همسرم 4 مرتبه به مکه و مدینه مشرف شده بود تا اینکه سعادت پنجمین زیارت، با کسب مقام اول مسابقات بینالمللی قرآن قسمت او شد. حسن بیتاب قدم زدن در مدینه بود و از اینکه یک بار دیگر مسجد پیامبر(ص) و قبرستان بقیع را زیارت میکرد خیلی خوشحال بود.
قبل از رفتن به عارفه و مائده گفت: مراقب مادرتان باشید و به حرفش گوش بدهید تا من برگردم. او با خنده سفارش من را به فرزندانمان کرد و حالا برعکس آن سفارش اتفاق افتاده و باید در نبود او مراقب دو دخترمان باشم. مدام تماس میگرفت، احوال ما را جویا میشد و از خودش میگفت. خیلی دلتنگ شده بود و میگفت: بارها به سفر رفتهام و از شما دور بودهام اما نمیدانم چرا این بار اینقدر دلتنگتان شدهام.
سهشنبه شب، یعنی شب قبل از حادثه منا، ساعت 9:30 با هم تماس تصویری برقرار کردیم و با بچهها صحبت کرد و خبر داد که آماده حرکت به سمت سرزمین منا است.
فردای آن روز که عید قربان بود با خود فکر کردم خوشا به سعادت حسن که در آن فضا نفس میکشد تا بعدازظهر همان روز هم نمیدانستم چه اتفاق ناگواری رخ داده است تا اینکه با شنیدن خبر فاجعه بیطاقت شده و فقط میخواستم صدای حسن عزیز را بشنوم تا دلم آرام گیرد.
به سختی با استاد گندمی ارتباط برقرار کردم و از ایشان خواستم که از همسرم خبری بگیرند، ایشان مطلع شدن که همسرم را سالم دیدهاند و حالش خوب بوده، اما این برای من کافی نبود باید صدای حسن را میشنیدم تا سلامت او باورم شود. لحظهها به سختی میگذشت و من و خانواده در بیخبری به سر میبردیم و حال خوبی نداشتیم، جملههای حسن در ذهنم مرور میشد، دلیل دلتنگیاش را پیدا کرده بودم. به دلداری اطرافیان گوش میدادم و با خود میگفتم: حق با آنها است. اما دلشورهام پایان نمیگرفت، نمیخواستم به ندیدن حسن فکر کنم، اما سرنوشت به خواست من رقم نخورده بود.
صبح روز جمعه نام حسن در فهرست مفقودان اعلام شد اما باز هم امید داشتم که زنده باشد. 12 روز بعد پیکر پیدا شد و به میهن بازگشت و در نهایت در امامزاده جعفر(ع) یزد به خاک سپرده شد.
حالا فقط مزاری وجود دارد که با رفتن به آنجا و صحبت کردن با او قلبم آرام میگیرد. از یک طرف محروم شدن از بودن در کنار او برایم غیر ممکن بود و از طرفی سعادتی که در رفتن همیشگیاش نصیب حسن شده بود مرا از بیقراری منع میکرد.
نمیتوانستم در مقابل مشیت الهی قد علم کنم. این تقدیری بود که خداوند برایم رقم زده بود و باید رفتاری میکردم که در شأن حسن و خودم باشد. اعتقاد دارم اگر خداوند خلأیی را برای انسان ایجاد میکند، عنایت خاصی به او خواهد داشت، همین که بدانم روح حسن در آرامش و آمرزش است برایم کفایت میکند و اگر همسرم به مرگ طبیعی رفته بود شاید این آرامش که الان دارم را نداشتم. خدا را شاکرم که همسرم در بهترین حالت ممکن دار فانی را وداع گفت و تنها امید من این است که انشاءالله در قیامت شفیعم باشد و بتوانم دوباره او را ببینم.
منبع: فارس