کد خبر:۷۱۰۶۶۴
حسینیه دانشجو|
اشعار ویژه شب ششم ماه محرم
شب ششم ماه محرم اختصاص به روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) دارد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شب ششم ماه محرم اختصاص به روضه حضرت قاسم بن الحسن (ع) دارد.
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه میدر بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه، چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است، ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
میخواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای توای نیم دیگرم
جز پارههای دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژهها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانهای که داشت
سر میگذاشتیم به آن شانهای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانهای که داشت
همواره باز بود درِ خانهای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "
از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز. خون جگر باغ لاله کرد”
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدسترین ذوات
میرفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست
(حمید رضا برقعی)
***
پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجواای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم
چارۀ درد را نمیدانم
او غریب است منکه میدانم
تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی
غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او
به نفسهای عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب
من در این حربگاه میجنگم
با تمام سپاه میجنگم
بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرینتر از عسل دارم
منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم
سبط حیدر ز. نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم
دیده ام دورههای بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس
در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی، چون من
رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را
در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم
من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم
میرسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین
**
چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت
قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد
کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند
پاره ماه سوی میدان شد
لرزهای در سپاه عدوان شدای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی
و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد
نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن
هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد
به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش
رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینههای مدینه سر وا کرد
دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد
نیزهها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازهای به کفن
دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست
نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم میرسید وا اُماه
(محمود ژولیده)
***
وقتی که تشنگی به نظر تاب میخورد
ماهی ز. تنگ تنگ خودش آب میخورد
تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب میخورد
کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب میخورد
از هول خیمههای جوان مرده میرسند
اشکم به درد قصه ارباب میخورد
ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب میخوردای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب میخورد
قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت:
تصویر حمزه در جگرش آب میخورد
وقتی نظر به خون و پر و بال میکنی
آیینه جان تجسم اعمال میکنی
گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی
با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی
وزن نسیم طبع تو را خسته میکند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی
خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی
اینجا ضمیر مرجع خود را ز. دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی
این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش
بازاریان کوفه به دینار دلخوشند.
اما خوش است چشم تو با زاری خودش
راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش
زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش
آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیسهای بال شکن را شهاب شد
عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد
در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد
برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد
آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد
چشمش ز. چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد
پایش نمیرسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد
(احمد بابایی)
***
جلوهی روی پنج تن قاسم
ابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسم
ماهْ رخسار انجمن قاسم
سرو خوش قامت چمن قاسم
ذکر من وقت پر زدن قاسم
کیست این نوجوان؟ قرار حسن
وارث عزّت و وقار حسن
دُرّ دردانهی تبار حسن
همه جا هست دستیار حسن
حسن خانهی حسن قاسم
گیسوان حسن مجعّد بود
پای تا فرق، چون محمّد بود
عشق بی عشق او مردّد بود
رنگ او سبز، چون زبرجد بود
پس عقیق است در یمن قاسم
گردش چرخ بی دَمَش، مـُختَل
همه بی قاسمند، ول مَعطل
نکتهای گویمت ولی مُجمَل
خوش بحالش که بود از اوّل
با اباالفضل همسخن قاسم
در جلالت به کبریا رفته
صولتش هم به مصطفی رفته
هیبتش هم به مرتضی رفته
در کرامت به مجتبی رفته
با حسین است هموطن قاسم
روی او قبله از ازل شده است
لب او شیشهی عسل شده است
صاحب پرچم و کتل شده است
مشکلاتم اگر که حل شده است
هست مشکل گشای من قاسم
آه اگر بر بلا دچار شود
آه از آن دم که سنگسار شود
با سرِ نیزهها شکار شود
کفنش خاک و سنگ و خار شود
مثل اربابِ بی کفن قاسم
چشمش از تشنگی که کم سو شد
سکّهی جنگ آن ورش رو شد
وارث روضههای پهلو شد
بدنش پاره پاره از تو شد
آه از نعل و از دهن قاسم
(محمد قاسمی)
***ای گل ریحان بستان حسن
قاسمی و روح و ریحان حسن
سرو مات ازقامت دلجوی تو
ماه حیران شد زماه روی تو
روی تو آئینۀ حُسن حسن
لالۀ زیبای آن زیبا چمن
نوجوانی وبه پیران رهبری
رهبری آزاده وروشنگریای دلت پُرزآب وتاب معرفت
تشنگان را داده آب معرفت
تا چراغ عاشقی افروختی
عشق بازان را تو عشق آموختیای زنور کبریا روشن ضمیر
سینه ات روشن شد از مهری منیرای به روز امتحان مرد عمل
وی شهادت را تو احلی من عسل
تاشهادت را تو کردی انتخاب
ماند حسرت بر دل ازلعل تو آبای لب خشک تو رشک سلسبیل
آفرین گفته به رزمت جبرئیلای زصهبای شهادت مست مست
وی پدر را داده در طفلی زدست
از وصال روی تو خون خدا
یادمی کرد ازجمال مجتبیای حسین ومجتبی را نورعین
تا شنید آوای دردت راحسینای حسین ومجتبی را نور عین
تا شنید آوای دردت را حسین
گفت: لبیکای عموجان آمدم
بهر دیدارت شتابان آمدم
آمدمای نور چشمان ترم
یادگار یادگار مادرمای زخونت گشته صحرا لاله گون
دست وپا کمتر بزن درخاک وخون
گریم ونالم براین عمر کمت
سخت میسوزم زسوز ماتمت
ازچه غم غرق ملالت کرده است
سمّ اسبان پایمالت کرده است
دوست دارم همچو گل بویت کنم
غرق بوسه روی نیکویت کنم
اشک میگیرد ره چشم مرا.
چون روم بی تو بسوی خیمهها
جسم پاکت را به خیمه میبرم
میگذارم درکناراکبرم
از فروغ حُسن نورانی شدی
درمنای عشق قربانی شدی
زدشرر این غم دل وجان مراای «وفائی» گریه کن زین ماجرا
(سید هاشم وفایی)
***ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است
تا سحر پیمانه ریز کاسهی ما قاسم است
یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم
ذکر کاشیهای باب المجتبی یا قاسم است
از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد
کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است
این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند
آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است
گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد
آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است
روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین
در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است
نعره زد: ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم
وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است
مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا
سایهی روی سر مادر به هر جا قاسم است
با اشاره هر کجا میگفت: یا زینب ببین
آن سر عمامه بسته روی نیها قاسم است
زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید
گفت: با گریه حسین، این تن خدایا قاسم است
نعلهای خاک خورده دنده هایش را شکست
مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است.
چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد
یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است
(قاسم نعمتی)
***
تا نیزهای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُکان محبّتفروشی است
آهنفروش از چه دُکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز. کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیشهای نیزه توان مرا گرفت
پر شد ز. خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت
(محمد سهرابی)
***
آمدم جان عمو درک منای تو کنم
خویش را لایق به دیدار خدای تو کنم
پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق
جان ناقابل خود را به فدای تو کنم
مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا
که ز. خون سرخ رخ کرببلای تو کنم
من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت
اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم
سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم
برسر نیزه علمدار لوای تو کنم
من یتیمم ز. محبّت دل قاسم مشکن
چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم
گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود
به از آن است بپا بزم عزای تو کنم
رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو
تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم
(ژولیده نیشابوری)
***
میرسد نوبت خورشید شدن آهسته
سپر غربت خورشید شدن آهسته
نقل هرصحبت خورشید شدن آهسته
قمر حضرت خورشید شدن آهسته
زودتر میرود آنکس که مهیا باشد
مرد آنست که با سن کم آقا باشد
آسمان چشم به این واقعه حیران دارد
باز انگار که دریا تب طوفان دارد
ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد
پسر شیر جمل عزم به میدان دارد
دل پریشان خزان بود بهارش آمد
دستخط پدرش بود بکارش آمد
میرود تا جگرش را به تماشا بکشد
بین میدان هنرش را به تماشا بکشد..
تب مستی سرش را به تماشا بکشد
باز رزم پدرش را به تماشا بکشد
قصد کرده ست ببینند تجلایش را
ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را..
خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش
انبیا پشت سرش لحظه عازم شدنش
گر گرفتند همه از شرر سوختنش
دشت لرزید ز. فریاد انا بن الحسنش
دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد
حملهای کرد و زآن خیل حرامی افتاد
هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد
سوخت، بارید عطش تاب و توانش را برد
باز لرزید عطش تاب و توانش را برد
ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد
دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند
دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند
آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد
بی رمق بود ازین فاصله باسر افتاد
سعی میکرد نیفتد، ولی بدتر افتاد
عمه میگفت بخود جان برادر افتاد
به زمین خورد به دور تن او جمع شدند
گرگها برسر پیراهن او جمع شدند
بدنش معبر سمها شدهای وای حسن
کمرش از دو جهت تا شدهای وای حسن
چقدر خوش قد و بالا شدهای وای حسن
پهلویش پهلوی زهرا شدهای وای حسن
عمو از سوز جگر داد زد آهای پسرم..
من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟!
دست زیر بدنت تا ببرم میریزد
بدنت را که به هرجا ببرم میریزد
مطمئنا پسرم را ببرم میریزد
نبرم جسم تورا یا ببرم میریزد
خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم
وای از خجلت من پیش امانتهایم..
(سید پوریا هاشمی)
***
او بود و یک لشکر، ولی لشگر، چه کردند
با یاس سرخ باغ پیغمبر، چه کردند
گرگان کوفه، جسم او در بر گرفتند
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند
با سوز دل زخم تنش را تاب دادند
آن تشنهْلب، را از دمِ تیغ آب دادند
جسمش ز. نوک نیزه با جوشن یکی شد
پیراهن خونین او، با تن یکی شد
"بنسعد ازدی" بر تنش زد نیزه از پشت
هر سنگدل، یکبار آن شهزاده را کشت
افتاد، روی خاک و عمو را صدا زد
مانند مرغ سر بریده دست و پا زد
فرزند زهرا همچنان باز شکاری
آمد به بالای سرش با آه و زاری
در دست گلچین، دید یاس پرپرش را
میخواست، کز پیکر جدا سازد سرش را
با تیغ بر او حمله، چون شیر خدا کرد
دست پلید آن ستمگر را جدا کرد
لشکر، برای یاری او حمله کردند
آوخ! که با آن پیکر خونین چه کردند
از میهمان خویش استقبال کردند
قرآن ثارالله را پامال کردند
با آنکه بر هر داغ، داغ دیگرش بود
این داغ دل، تکرار داغ اکبرش بود
(غلامرضا سازگار)
***
هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست
در کنار ساحلم، امّا به دریا راه نیست
تا مپندارند با مرگم تو مى میرى بگو
اینکه میبینید فعل است و ظهور، الله نیست
در مسیر لا و الا خون عاشق مىدود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست
کاروان تشنه اشکت را نشانم داده است
منزل من چشم هاى توست، پلک چاه نیست
روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاک
در مقام جلوۀ خورشید جاى ماه نیست
مى برى من را و پا را مىکشم روى زمین
در رکاب شوق حرف از قامت کوتاه نیست
صوت داود است جارى از فضاى سینهام
در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست
مى زنیدم ضربه، امّا من نمى ریزم فرو
کوه را هیچ التفاتى بر هجوم کاه نیست
(حجت الاسلام رضا جعفری)
***
سیزده ساله بسیجی حسین
نیستش باک ز. شمشیر و سنین
مایۀ حیرت یک لشکر گشت
فاتحانه سوی خیمه برگشت
کای عمو، فتح نمایان کردم
همه را مات به میدان کردم
من که پیروز شدم گویم فاش
آمدم تا ز. تو گیرم پاداش
جسم بی تاب مرا تاب بده
مُزد پیروزی من آب بده
گفت،ای مثل پسر، نور دلم
کردی از خواستۀ خود خجلم
قاسمای پارۀ جان و جگرم
من ز. تو، جان عمو تشنه ترم
(علی انسانی)
***
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شبهای مناجات حسن میافتم
میوزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم، ولی نیست به اندازهی تو
نه کلاه خوودی و نه یک زرهای نه سپری
من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم
میفرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد
نیست ممکن بروی و دل ما را نبری
قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشد موی تو را شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی
دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو رد شده هر رهگذری
جا به جا میشود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب درد سری
(علی اکبر لطیفیان)
***
شور و شوقم را ببین، یاور نمیخواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمیخواهی عمو؟
خواهشم را رد نکن من تازه دامادم، ولی با عسل در دست من ساغر نمیخواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن ور نمیخواهی عمو؟
چهرهی زهرایی ام زیباست، اما یک رجز
روز آخر با دم حیدر نمیخواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمیخواهی عمو؟
وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر نمیخواهی عمو؟
پیکرم شاید سم این اسبها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمیخواهی عمو؟
دامنت امروز یک باغ پر از گُل شد بیا
روی این دامن گلی پرپر نمیخواهی عمو؟
(قاسم صرافان)
***
باز بوی بهار آمده است
سینهها را قرار آمده است
چشمه جاری کرامت حق
از دل کوهسار آمده است
سفره دار مدینه را امشب
پسری گلعذار آمده است
که برای کریم آل عبا
سند افتخار آمده است
مژده بر نسل نوجوان بدهید
که به آنها نگار آمده است
باز هم لطف حق عظیم آمد
پسر حضرت کریم آمد
تا که چشمان خویش وا میکرد
ملک از ذوق جان فدا میکرد
هرچه دل بود با خودش میبرد
در مسیر خدا رها میکرد
حسن آن شب ز. شوق تا خود صبح
به همه سائلان عطا میکرد
مادرش هم کنار گهواره
تا زمان سحر دعا میکرد
وقت خوابش برای لالایی
فقط عباس را صدا میکرد
هرکه در کوی عشق عازم شد
بخدا که گدای قاسم شد
ما تو را از همان ازل دیدیم
چشمهای تو را غزل دیدیم
کهکشان تو را رصد کردیم
قمر و زهره و زحل دیدیم
تا به میدان طف درخشیدی
روی لبهای تو عسل دیدیم
در دل کارزار عاشورا
تا تورا گرم در جدل دیدیم
در سپیدی چشمهای حسین
خاطرات یل جمل دیدیم
ضرب دست تو کار دشمن ساخت
ازرق شام را ز. پا انداخت
پدرت گوشوار عرش خداست
مادر تو عروس آل عباست
طینتت نور و کوثر و یاس است.
چونکه مادربزرگ تو زهراست
نوهی حیدری و این صفتت
از شگرد نبرد تو پیداست
خوش به حالت که عمه ات زینب
و عمویت امام عاشوراست
قاسمی و پسر عموهایت
اکبر و اصغر و امام دعاست
در فرار از تو دشمنت رذل است.
چونکه استاد تو اباالفضل است
عشق از واژههای نابت بود
مبحث اصلی کتابت بود
سیزده ساله رهبر عشقی
کربلا اوج انقلابت بود
جانفدا کردنت به پای عمو
از دعاهای مستجابت بود
آن بلای عظیم عاشورا
نه قضا بلکه انتخابت بود
پای تو بر رکاب اگر نرسید
بالهای ملک رکابت بود
فصل سرد مرا بهاری کن
مثل بابات سفره داری کن
(محمد بیابانی)
***
با آن که در ره است خطرها و بیمها
سخت است بگذرم ز. عسل ها، شمیمها
اصلأ درست نیست بمانم در این قفس
در فصل سرخ پر زدن یا کریمها
سخت است کار با پدر از دست دادهها
ای وای از شکستن قلب یتیمها
یا اذن رفتنم بده یا جان من بگیر
تلخ امست حرف «نه» ز. دهان کریمها
از آن چه قاسم تو به بازوش بسته است
افتادهای به یاد مدینه، قدیمها
من را ببخش نام تو را داد میزنم
قصدم نبوت بشکند این جا حریم ها.
اما تنم به زیر سم اسب نخ نماست
مانند فرشهای قدیمی، گلیمها
سوغات کربلا برای مدینه است
عطری که برده اند ازین تن نسیمها
حالا به نوجوان تو، چون روز روشن است
معنای سایههای «بلا» ها، «عظیم»ها
(حجت الاسلام جواد زمانی)
***
لاله خشکی و از خون خودتتر شدهای
بی سبب نیست که این گونه معطر شدهای
دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی
یک تنه باغی از آلاله پرپر شدهای
تنش تغ و تنت کرب و بلا را لرزاند
زخمی صاعقه خنجر و حنجر شدهای
چه کنم با غم این سینه پامال شده
به خدا آینه پهلوی مادر شدهای
سنگ بر آینه ات خورده و تکثیر شده
مثل غمهای دلم چند برابر شدهای
ماه داماد کفن پوش، هلالم کردی
شاخ شمشاد عمو قد صنوبر شدهای
این جماعت همه دنبال سرت آمده اند
چشم بر هم بزنی پیکر بی سر شدهای
دست و پا میزنی و من جگرم میسوزد
خیلی امروز شبیه علی اکبر شدهای
(مصطفی متولی)
***
لباس جنگ ندارد هنوز رزم ندیده
هنوز چشم رکابی ندیده پاش به دیده
کلاهخود به مودارد ازکلاله وکاکل
دوباره حُسن حَسن را پدید کرده پدیده
ز. نوک هر مژه دارد به جان خصم خدنگی
دو ابروان خمیده دو تا کمان کشیده
به گرد سو قدش سیزده بهار گذشته
به گرد ماه رخش ماه چهارده نرسیده
ز. روی خود غزل ناب آفتاب سروده
ز. موی خود شب شهر است و گیسوان دو قصیده
دو چشم همچو دو نرگس دو سیب سرخ دو گونه
به باغ سبز رخش تازه خط سبز دمیده
حسین پور حسن را جدا نمیکند از خود
وداع یوسف و یعقوب دیده هر که شنیده؟
بگو به آنکه زند ریشه نهال به تیشه
که هیچ سنک دلی یاس را به تیشه نچیده
(علی انسانی)
***
بس که میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است
دست یابی تو، بر این آرزویت مشکل است
دیگر از هجران مگو،ای یادگار مجتبی
بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است
بر دلم آتش مزن،ای میوه قلب حسن.
چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است
سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست
جنگ تو، با لشکری در روبرویت مشکل است
سخت باشد، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی
گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل استای که واجب نیست، در این سن تو، صوم و صلوه
تشنه لب در کربلا، با خون وضویت مشکل است
بهر میدان رفتن خود، اشک بر دامن مریز
نور چشمم، جنگ کردن، با عدویت مشکل استای که از داغ حسن، گرد یتیمی بر سرت
دیدن اندر خاک و خون، رخسار و مویت مشکل است.
چون به جان مجتبی، دادی قسم، اینک برو
گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است
میروی و، میکنم سوی تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران، نظر کردن به سویت مشکل است
بسکه صحرا، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است
تا سلامت بینمت، کردم شتاب از خمیه گاه
لیک، با انبوه دشمن، جستجویت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون، بگرفته روی ماه تو
از پس این پرده ها، دیدار رویت مشکل است
در دم جان دادنت، گفتی: عمو جانم بیا
غرفه در خون، دیدن تو، بر عمویت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گریانت (حسان)
زین همه آلودگیها، شست و شویت مشکل است
(حبیب الله چایچیان)
***
نامهای دارد ز. بابا خوش به حالش کرده است
این همه چشم انتظاری بی مجالش کرده است
پا به میدان میگذارد زادهی شیر جمل
لشگری را خیرهی ماه جمالش کرده است
در خیال خام، آخر میدهد سر را به باد
هر که از غفلت نگه بر سن و سالش کرده است
کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند
لحظهای کافیست ... خونش را حلالش کرده است!
درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت
مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است
میوزد از هر طرف چشمان شور تیرها
از نفس افتاده و... آزرده حالش کرده است
هر کسی آیینه باشد، سنگ باران میشود
بی مجالی عاقبت بی برگ و بالش کرده است
از تمام عضو عضوش میچکد شهد عسل!
دشت را لبریز از خون زلالش کرده است
جسم این مه پاره هم سطح بیابان شد ز. بس
رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است
میرسد خورشید، اما دست دارد بر کمر
داغ تو مثل علی اکبر هلالش کرده است
(هادی ملک پور)
***
مرد میدان بلا، بیم ز. اعدا نکند
عرصه هر چند که شد تنگ، محابا نکند
لشگر غیر اگر طعنه به شورش بزند
عاشق دلشده یک ثانیه حاشا نکند
آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی
چه کند لحظهی غم گر به برت جا نکند
بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است
جز اجل درد مرا هیچ مداوا نکند
غیر دستان نوازشگر گرم تو عمو
گره کور مرا هیچ کسی وا نکند
نیست عبدالله تو، آنکه در این فقر وفا
دست ناقابل خود را به تو اهدا نکند
چشم تو گفت: میا راه بسی دشوار است
قاتل سنگ دلم با تو مدارا نکند
سرم امروز به پای تو بریده خوش باد
سر شوریده که اندیشهی فردا نکند
موی من دست عدو، پای عدو بر تن تو
خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند
نیزهای گفت: که خون تو مکیدن دارد
کاش با حنجر تو تیغ چنین تا نکند
کاش صد بار عدو دست مرا قطع کند
معجر از پردگیان حرمت وا نکند
(سید محمد میر هاشمی)
***
سیـــــــــزده جام زلعلت زده غم پی در پی
عســـل است اینکه به لب ریختهای یا که می؟
چه شکوهی است در این جشن که برپا کردی
میزدندت همه با هر چه شد از کی تا کی
به تنت خورده مگر چــــند تن سربه هوا؟
که زمین خوردی و با تو به زمین خوردم هی
روزهی صبر من و تو شـــــده باطل از بس
ضربه خورده لب بی جانت وخون کردی قی
نیزه و سنگ و کماندار و تمــــــاشاچی آه
میکند چه؟ وسط این همه، شیپور و نی؟
میکشیدند ترا اسب دوانها بــرخــــــاک
اصلاً انگــــــار که کردند همـــــه با هم طی
شده این دشت پر از صورت گنــدم گونت
چه شده کرده قد و قامت و دســـتانت ری
زرهت خوب شد اندازۀ تو شـــــــــــد آخر
تا درآغوش کشیــــــــدم به تنت گفتم ای:
یادگـــــــــاری مدینـــــه که نداری تابوت
مانده ام با چه دلی شانه کشم بر گیسوت
(رضا دین پرور)
***
بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده
وای قاسم، عوضِ وا عطشا افتاده
چارهای کن که نمانند به رویِ دستم
عمه ات از نفس و نجمه ز. پا افتاده
گیسویِ مادرِ تو باز شده در خیمه
تا که گیسویِ تو در دستِ بلا افتاده
کار، کارِ نظر شومِ حرامیها بود
اگر این لالهی انگشت نما افتاده
به دلم ماند عمو نَه، که بگویی بابا
لبت از زمزمه و خنده چرا افتاده؟
خیز شاید کمکِ لرزش پایم باشی
کارم از رفتن اکبر به عصا افتاده
شده دشوار تماشای تو از سمت حرم
چقَدَر سنگ میانِ تو و ما افتاده
لشگری قصد طواف تو رسید و رد شد
بدنی حال در این سعی و صفا افتاده
دست در زیرِ تنت برده ام و میپرسم
بین این ساقه چرا این همه تا افتاده؟
قد کشیدی کمی از پا و کمی از سینه
بینِ اندام تو این فاصلهها افتاده
هرکجا تاخته اسبی کمی از تو رفته
لخته خونت همه جا در همه جا افتاده
کاکُلَت کنده شد و حرمله در مُشتَش برد
اثر پنجهی او در سر و پا افتاده
میبرم تا درِ خیمه قد و بالایت را
چند عضوی ز. توای وای کجا افتاده؟
شیشه یِ عمرِ من آرام نفس کِش بدجور
استخوان هایِ شکسته به صدا افتادهای ضریحِ حسنم، زود مُشَبَّک شدهای
در حرم با تو دمِ واحسنا افتاده
(حسن لطفی)
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه میدر بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه، چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است، ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
میخواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای توای نیم دیگرم
جز پارههای دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژهها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانهای که داشت
سر میگذاشتیم به آن شانهای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانهای که داشت
همواره باز بود درِ خانهای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "
از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز. خون جگر باغ لاله کرد”
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدسترین ذوات
میرفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست
(حمید رضا برقعی)
***
پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجواای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم
چارۀ درد را نمیدانم
او غریب است منکه میدانم
تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی
غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او
به نفسهای عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب
من در این حربگاه میجنگم
با تمام سپاه میجنگم
بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرینتر از عسل دارم
منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم
سبط حیدر ز. نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم
دیده ام دورههای بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس
در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی، چون من
رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را
در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم
من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم
میرسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین
**
چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت
قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد
کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند
پاره ماه سوی میدان شد
لرزهای در سپاه عدوان شدای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی
و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد
نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن
هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد
به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش
رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینههای مدینه سر وا کرد
دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد
نیزهها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازهای به کفن
دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست
نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم میرسید وا اُماه
(محمود ژولیده)
***
وقتی که تشنگی به نظر تاب میخورد
ماهی ز. تنگ تنگ خودش آب میخورد
تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب میخورد
کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب میخورد
از هول خیمههای جوان مرده میرسند
اشکم به درد قصه ارباب میخورد
ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب میخوردای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب میخورد
قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت:
تصویر حمزه در جگرش آب میخورد
وقتی نظر به خون و پر و بال میکنی
آیینه جان تجسم اعمال میکنی
گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی
با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی
وزن نسیم طبع تو را خسته میکند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی
خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی
اینجا ضمیر مرجع خود را ز. دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی
این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش
بازاریان کوفه به دینار دلخوشند.
اما خوش است چشم تو با زاری خودش
راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش
زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش
آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیسهای بال شکن را شهاب شد
عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد
در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد
برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد
آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد
چشمش ز. چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد
پایش نمیرسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد
(احمد بابایی)
***
جلوهی روی پنج تن قاسم
ابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسم
ماهْ رخسار انجمن قاسم
سرو خوش قامت چمن قاسم
ذکر من وقت پر زدن قاسم
کیست این نوجوان؟ قرار حسن
وارث عزّت و وقار حسن
دُرّ دردانهی تبار حسن
همه جا هست دستیار حسن
حسن خانهی حسن قاسم
گیسوان حسن مجعّد بود
پای تا فرق، چون محمّد بود
عشق بی عشق او مردّد بود
رنگ او سبز، چون زبرجد بود
پس عقیق است در یمن قاسم
گردش چرخ بی دَمَش، مـُختَل
همه بی قاسمند، ول مَعطل
نکتهای گویمت ولی مُجمَل
خوش بحالش که بود از اوّل
با اباالفضل همسخن قاسم
در جلالت به کبریا رفته
صولتش هم به مصطفی رفته
هیبتش هم به مرتضی رفته
در کرامت به مجتبی رفته
با حسین است هموطن قاسم
روی او قبله از ازل شده است
لب او شیشهی عسل شده است
صاحب پرچم و کتل شده است
مشکلاتم اگر که حل شده است
هست مشکل گشای من قاسم
آه اگر بر بلا دچار شود
آه از آن دم که سنگسار شود
با سرِ نیزهها شکار شود
کفنش خاک و سنگ و خار شود
مثل اربابِ بی کفن قاسم
چشمش از تشنگی که کم سو شد
سکّهی جنگ آن ورش رو شد
وارث روضههای پهلو شد
بدنش پاره پاره از تو شد
آه از نعل و از دهن قاسم
(محمد قاسمی)
***ای گل ریحان بستان حسن
قاسمی و روح و ریحان حسن
سرو مات ازقامت دلجوی تو
ماه حیران شد زماه روی تو
روی تو آئینۀ حُسن حسن
لالۀ زیبای آن زیبا چمن
نوجوانی وبه پیران رهبری
رهبری آزاده وروشنگریای دلت پُرزآب وتاب معرفت
تشنگان را داده آب معرفت
تا چراغ عاشقی افروختی
عشق بازان را تو عشق آموختیای زنور کبریا روشن ضمیر
سینه ات روشن شد از مهری منیرای به روز امتحان مرد عمل
وی شهادت را تو احلی من عسل
تاشهادت را تو کردی انتخاب
ماند حسرت بر دل ازلعل تو آبای لب خشک تو رشک سلسبیل
آفرین گفته به رزمت جبرئیلای زصهبای شهادت مست مست
وی پدر را داده در طفلی زدست
از وصال روی تو خون خدا
یادمی کرد ازجمال مجتبیای حسین ومجتبی را نورعین
تا شنید آوای دردت راحسینای حسین ومجتبی را نور عین
تا شنید آوای دردت را حسین
گفت: لبیکای عموجان آمدم
بهر دیدارت شتابان آمدم
آمدمای نور چشمان ترم
یادگار یادگار مادرمای زخونت گشته صحرا لاله گون
دست وپا کمتر بزن درخاک وخون
گریم ونالم براین عمر کمت
سخت میسوزم زسوز ماتمت
ازچه غم غرق ملالت کرده است
سمّ اسبان پایمالت کرده است
دوست دارم همچو گل بویت کنم
غرق بوسه روی نیکویت کنم
اشک میگیرد ره چشم مرا.
چون روم بی تو بسوی خیمهها
جسم پاکت را به خیمه میبرم
میگذارم درکناراکبرم
از فروغ حُسن نورانی شدی
درمنای عشق قربانی شدی
زدشرر این غم دل وجان مراای «وفائی» گریه کن زین ماجرا
(سید هاشم وفایی)
***ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است
تا سحر پیمانه ریز کاسهی ما قاسم است
یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم
ذکر کاشیهای باب المجتبی یا قاسم است
از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد
کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است
این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند
آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است
گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد
آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است
روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین
در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است
نعره زد: ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم
وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است
مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا
سایهی روی سر مادر به هر جا قاسم است
با اشاره هر کجا میگفت: یا زینب ببین
آن سر عمامه بسته روی نیها قاسم است
زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید
گفت: با گریه حسین، این تن خدایا قاسم است
نعلهای خاک خورده دنده هایش را شکست
مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است.
چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد
یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است
(قاسم نعمتی)
***
تا نیزهای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُکان محبّتفروشی است
آهنفروش از چه دُکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز. کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیشهای نیزه توان مرا گرفت
پر شد ز. خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت
(محمد سهرابی)
***
آمدم جان عمو درک منای تو کنم
خویش را لایق به دیدار خدای تو کنم
پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق
جان ناقابل خود را به فدای تو کنم
مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا
که ز. خون سرخ رخ کرببلای تو کنم
من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت
اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم
سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم
برسر نیزه علمدار لوای تو کنم
من یتیمم ز. محبّت دل قاسم مشکن
چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم
گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود
به از آن است بپا بزم عزای تو کنم
رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو
تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم
(ژولیده نیشابوری)
***
میرسد نوبت خورشید شدن آهسته
سپر غربت خورشید شدن آهسته
نقل هرصحبت خورشید شدن آهسته
قمر حضرت خورشید شدن آهسته
زودتر میرود آنکس که مهیا باشد
مرد آنست که با سن کم آقا باشد
آسمان چشم به این واقعه حیران دارد
باز انگار که دریا تب طوفان دارد
ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد
پسر شیر جمل عزم به میدان دارد
دل پریشان خزان بود بهارش آمد
دستخط پدرش بود بکارش آمد
میرود تا جگرش را به تماشا بکشد
بین میدان هنرش را به تماشا بکشد..
تب مستی سرش را به تماشا بکشد
باز رزم پدرش را به تماشا بکشد
قصد کرده ست ببینند تجلایش را
ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را..
خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش
انبیا پشت سرش لحظه عازم شدنش
گر گرفتند همه از شرر سوختنش
دشت لرزید ز. فریاد انا بن الحسنش
دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد
حملهای کرد و زآن خیل حرامی افتاد
هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد
سوخت، بارید عطش تاب و توانش را برد
باز لرزید عطش تاب و توانش را برد
ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد
دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند
دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند
آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد
بی رمق بود ازین فاصله باسر افتاد
سعی میکرد نیفتد، ولی بدتر افتاد
عمه میگفت بخود جان برادر افتاد
به زمین خورد به دور تن او جمع شدند
گرگها برسر پیراهن او جمع شدند
بدنش معبر سمها شدهای وای حسن
کمرش از دو جهت تا شدهای وای حسن
چقدر خوش قد و بالا شدهای وای حسن
پهلویش پهلوی زهرا شدهای وای حسن
عمو از سوز جگر داد زد آهای پسرم..
من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟!
دست زیر بدنت تا ببرم میریزد
بدنت را که به هرجا ببرم میریزد
مطمئنا پسرم را ببرم میریزد
نبرم جسم تورا یا ببرم میریزد
خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم
وای از خجلت من پیش امانتهایم..
(سید پوریا هاشمی)
***
او بود و یک لشکر، ولی لشگر، چه کردند
با یاس سرخ باغ پیغمبر، چه کردند
گرگان کوفه، جسم او در بر گرفتند
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند
با سوز دل زخم تنش را تاب دادند
آن تشنهْلب، را از دمِ تیغ آب دادند
جسمش ز. نوک نیزه با جوشن یکی شد
پیراهن خونین او، با تن یکی شد
"بنسعد ازدی" بر تنش زد نیزه از پشت
هر سنگدل، یکبار آن شهزاده را کشت
افتاد، روی خاک و عمو را صدا زد
مانند مرغ سر بریده دست و پا زد
فرزند زهرا همچنان باز شکاری
آمد به بالای سرش با آه و زاری
در دست گلچین، دید یاس پرپرش را
میخواست، کز پیکر جدا سازد سرش را
با تیغ بر او حمله، چون شیر خدا کرد
دست پلید آن ستمگر را جدا کرد
لشکر، برای یاری او حمله کردند
آوخ! که با آن پیکر خونین چه کردند
از میهمان خویش استقبال کردند
قرآن ثارالله را پامال کردند
با آنکه بر هر داغ، داغ دیگرش بود
این داغ دل، تکرار داغ اکبرش بود
(غلامرضا سازگار)
***
هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست
در کنار ساحلم، امّا به دریا راه نیست
تا مپندارند با مرگم تو مى میرى بگو
اینکه میبینید فعل است و ظهور، الله نیست
در مسیر لا و الا خون عاشق مىدود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست
کاروان تشنه اشکت را نشانم داده است
منزل من چشم هاى توست، پلک چاه نیست
روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاک
در مقام جلوۀ خورشید جاى ماه نیست
مى برى من را و پا را مىکشم روى زمین
در رکاب شوق حرف از قامت کوتاه نیست
صوت داود است جارى از فضاى سینهام
در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست
مى زنیدم ضربه، امّا من نمى ریزم فرو
کوه را هیچ التفاتى بر هجوم کاه نیست
(حجت الاسلام رضا جعفری)
***
سیزده ساله بسیجی حسین
نیستش باک ز. شمشیر و سنین
مایۀ حیرت یک لشکر گشت
فاتحانه سوی خیمه برگشت
کای عمو، فتح نمایان کردم
همه را مات به میدان کردم
من که پیروز شدم گویم فاش
آمدم تا ز. تو گیرم پاداش
جسم بی تاب مرا تاب بده
مُزد پیروزی من آب بده
گفت،ای مثل پسر، نور دلم
کردی از خواستۀ خود خجلم
قاسمای پارۀ جان و جگرم
من ز. تو، جان عمو تشنه ترم
(علی انسانی)
***
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شبهای مناجات حسن میافتم
میوزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم، ولی نیست به اندازهی تو
نه کلاه خوودی و نه یک زرهای نه سپری
من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم
میفرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد
نیست ممکن بروی و دل ما را نبری
قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشد موی تو را شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی
دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو رد شده هر رهگذری
جا به جا میشود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب درد سری
(علی اکبر لطیفیان)
***
شور و شوقم را ببین، یاور نمیخواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمیخواهی عمو؟
خواهشم را رد نکن من تازه دامادم، ولی با عسل در دست من ساغر نمیخواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن ور نمیخواهی عمو؟
چهرهی زهرایی ام زیباست، اما یک رجز
روز آخر با دم حیدر نمیخواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمیخواهی عمو؟
وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر نمیخواهی عمو؟
پیکرم شاید سم این اسبها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمیخواهی عمو؟
دامنت امروز یک باغ پر از گُل شد بیا
روی این دامن گلی پرپر نمیخواهی عمو؟
(قاسم صرافان)
***
باز بوی بهار آمده است
سینهها را قرار آمده است
چشمه جاری کرامت حق
از دل کوهسار آمده است
سفره دار مدینه را امشب
پسری گلعذار آمده است
که برای کریم آل عبا
سند افتخار آمده است
مژده بر نسل نوجوان بدهید
که به آنها نگار آمده است
باز هم لطف حق عظیم آمد
پسر حضرت کریم آمد
تا که چشمان خویش وا میکرد
ملک از ذوق جان فدا میکرد
هرچه دل بود با خودش میبرد
در مسیر خدا رها میکرد
حسن آن شب ز. شوق تا خود صبح
به همه سائلان عطا میکرد
مادرش هم کنار گهواره
تا زمان سحر دعا میکرد
وقت خوابش برای لالایی
فقط عباس را صدا میکرد
هرکه در کوی عشق عازم شد
بخدا که گدای قاسم شد
ما تو را از همان ازل دیدیم
چشمهای تو را غزل دیدیم
کهکشان تو را رصد کردیم
قمر و زهره و زحل دیدیم
تا به میدان طف درخشیدی
روی لبهای تو عسل دیدیم
در دل کارزار عاشورا
تا تورا گرم در جدل دیدیم
در سپیدی چشمهای حسین
خاطرات یل جمل دیدیم
ضرب دست تو کار دشمن ساخت
ازرق شام را ز. پا انداخت
پدرت گوشوار عرش خداست
مادر تو عروس آل عباست
طینتت نور و کوثر و یاس است.
چونکه مادربزرگ تو زهراست
نوهی حیدری و این صفتت
از شگرد نبرد تو پیداست
خوش به حالت که عمه ات زینب
و عمویت امام عاشوراست
قاسمی و پسر عموهایت
اکبر و اصغر و امام دعاست
در فرار از تو دشمنت رذل است.
چونکه استاد تو اباالفضل است
عشق از واژههای نابت بود
مبحث اصلی کتابت بود
سیزده ساله رهبر عشقی
کربلا اوج انقلابت بود
جانفدا کردنت به پای عمو
از دعاهای مستجابت بود
آن بلای عظیم عاشورا
نه قضا بلکه انتخابت بود
پای تو بر رکاب اگر نرسید
بالهای ملک رکابت بود
فصل سرد مرا بهاری کن
مثل بابات سفره داری کن
(محمد بیابانی)
***
با آن که در ره است خطرها و بیمها
سخت است بگذرم ز. عسل ها، شمیمها
اصلأ درست نیست بمانم در این قفس
در فصل سرخ پر زدن یا کریمها
سخت است کار با پدر از دست دادهها
ای وای از شکستن قلب یتیمها
یا اذن رفتنم بده یا جان من بگیر
تلخ امست حرف «نه» ز. دهان کریمها
از آن چه قاسم تو به بازوش بسته است
افتادهای به یاد مدینه، قدیمها
من را ببخش نام تو را داد میزنم
قصدم نبوت بشکند این جا حریم ها.
اما تنم به زیر سم اسب نخ نماست
مانند فرشهای قدیمی، گلیمها
سوغات کربلا برای مدینه است
عطری که برده اند ازین تن نسیمها
حالا به نوجوان تو، چون روز روشن است
معنای سایههای «بلا» ها، «عظیم»ها
(حجت الاسلام جواد زمانی)
***
لاله خشکی و از خون خودتتر شدهای
بی سبب نیست که این گونه معطر شدهای
دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی
یک تنه باغی از آلاله پرپر شدهای
تنش تغ و تنت کرب و بلا را لرزاند
زخمی صاعقه خنجر و حنجر شدهای
چه کنم با غم این سینه پامال شده
به خدا آینه پهلوی مادر شدهای
سنگ بر آینه ات خورده و تکثیر شده
مثل غمهای دلم چند برابر شدهای
ماه داماد کفن پوش، هلالم کردی
شاخ شمشاد عمو قد صنوبر شدهای
این جماعت همه دنبال سرت آمده اند
چشم بر هم بزنی پیکر بی سر شدهای
دست و پا میزنی و من جگرم میسوزد
خیلی امروز شبیه علی اکبر شدهای
(مصطفی متولی)
***
لباس جنگ ندارد هنوز رزم ندیده
هنوز چشم رکابی ندیده پاش به دیده
کلاهخود به مودارد ازکلاله وکاکل
دوباره حُسن حَسن را پدید کرده پدیده
ز. نوک هر مژه دارد به جان خصم خدنگی
دو ابروان خمیده دو تا کمان کشیده
به گرد سو قدش سیزده بهار گذشته
به گرد ماه رخش ماه چهارده نرسیده
ز. روی خود غزل ناب آفتاب سروده
ز. موی خود شب شهر است و گیسوان دو قصیده
دو چشم همچو دو نرگس دو سیب سرخ دو گونه
به باغ سبز رخش تازه خط سبز دمیده
حسین پور حسن را جدا نمیکند از خود
وداع یوسف و یعقوب دیده هر که شنیده؟
بگو به آنکه زند ریشه نهال به تیشه
که هیچ سنک دلی یاس را به تیشه نچیده
(علی انسانی)
***
بس که میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است
دست یابی تو، بر این آرزویت مشکل است
دیگر از هجران مگو،ای یادگار مجتبی
بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است
بر دلم آتش مزن،ای میوه قلب حسن.
چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است
سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست
جنگ تو، با لشکری در روبرویت مشکل است
سخت باشد، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی
گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل استای که واجب نیست، در این سن تو، صوم و صلوه
تشنه لب در کربلا، با خون وضویت مشکل است
بهر میدان رفتن خود، اشک بر دامن مریز
نور چشمم، جنگ کردن، با عدویت مشکل استای که از داغ حسن، گرد یتیمی بر سرت
دیدن اندر خاک و خون، رخسار و مویت مشکل است.
چون به جان مجتبی، دادی قسم، اینک برو
گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است
میروی و، میکنم سوی تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران، نظر کردن به سویت مشکل است
بسکه صحرا، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است
تا سلامت بینمت، کردم شتاب از خمیه گاه
لیک، با انبوه دشمن، جستجویت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون، بگرفته روی ماه تو
از پس این پرده ها، دیدار رویت مشکل است
در دم جان دادنت، گفتی: عمو جانم بیا
غرفه در خون، دیدن تو، بر عمویت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گریانت (حسان)
زین همه آلودگیها، شست و شویت مشکل است
(حبیب الله چایچیان)
***
نامهای دارد ز. بابا خوش به حالش کرده است
این همه چشم انتظاری بی مجالش کرده است
پا به میدان میگذارد زادهی شیر جمل
لشگری را خیرهی ماه جمالش کرده است
در خیال خام، آخر میدهد سر را به باد
هر که از غفلت نگه بر سن و سالش کرده است
کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند
لحظهای کافیست ... خونش را حلالش کرده است!
درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت
مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است
میوزد از هر طرف چشمان شور تیرها
از نفس افتاده و... آزرده حالش کرده است
هر کسی آیینه باشد، سنگ باران میشود
بی مجالی عاقبت بی برگ و بالش کرده است
از تمام عضو عضوش میچکد شهد عسل!
دشت را لبریز از خون زلالش کرده است
جسم این مه پاره هم سطح بیابان شد ز. بس
رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است
میرسد خورشید، اما دست دارد بر کمر
داغ تو مثل علی اکبر هلالش کرده است
(هادی ملک پور)
***
مرد میدان بلا، بیم ز. اعدا نکند
عرصه هر چند که شد تنگ، محابا نکند
لشگر غیر اگر طعنه به شورش بزند
عاشق دلشده یک ثانیه حاشا نکند
آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی
چه کند لحظهی غم گر به برت جا نکند
بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است
جز اجل درد مرا هیچ مداوا نکند
غیر دستان نوازشگر گرم تو عمو
گره کور مرا هیچ کسی وا نکند
نیست عبدالله تو، آنکه در این فقر وفا
دست ناقابل خود را به تو اهدا نکند
چشم تو گفت: میا راه بسی دشوار است
قاتل سنگ دلم با تو مدارا نکند
سرم امروز به پای تو بریده خوش باد
سر شوریده که اندیشهی فردا نکند
موی من دست عدو، پای عدو بر تن تو
خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند
نیزهای گفت: که خون تو مکیدن دارد
کاش با حنجر تو تیغ چنین تا نکند
کاش صد بار عدو دست مرا قطع کند
معجر از پردگیان حرمت وا نکند
(سید محمد میر هاشمی)
***
سیـــــــــزده جام زلعلت زده غم پی در پی
عســـل است اینکه به لب ریختهای یا که می؟
چه شکوهی است در این جشن که برپا کردی
میزدندت همه با هر چه شد از کی تا کی
به تنت خورده مگر چــــند تن سربه هوا؟
که زمین خوردی و با تو به زمین خوردم هی
روزهی صبر من و تو شـــــده باطل از بس
ضربه خورده لب بی جانت وخون کردی قی
نیزه و سنگ و کماندار و تمــــــاشاچی آه
میکند چه؟ وسط این همه، شیپور و نی؟
میکشیدند ترا اسب دوانها بــرخــــــاک
اصلاً انگــــــار که کردند همـــــه با هم طی
شده این دشت پر از صورت گنــدم گونت
چه شده کرده قد و قامت و دســـتانت ری
زرهت خوب شد اندازۀ تو شـــــــــــد آخر
تا درآغوش کشیــــــــدم به تنت گفتم ای:
یادگـــــــــاری مدینـــــه که نداری تابوت
مانده ام با چه دلی شانه کشم بر گیسوت
(رضا دین پرور)
***
بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده
وای قاسم، عوضِ وا عطشا افتاده
چارهای کن که نمانند به رویِ دستم
عمه ات از نفس و نجمه ز. پا افتاده
گیسویِ مادرِ تو باز شده در خیمه
تا که گیسویِ تو در دستِ بلا افتاده
کار، کارِ نظر شومِ حرامیها بود
اگر این لالهی انگشت نما افتاده
به دلم ماند عمو نَه، که بگویی بابا
لبت از زمزمه و خنده چرا افتاده؟
خیز شاید کمکِ لرزش پایم باشی
کارم از رفتن اکبر به عصا افتاده
شده دشوار تماشای تو از سمت حرم
چقَدَر سنگ میانِ تو و ما افتاده
لشگری قصد طواف تو رسید و رد شد
بدنی حال در این سعی و صفا افتاده
دست در زیرِ تنت برده ام و میپرسم
بین این ساقه چرا این همه تا افتاده؟
قد کشیدی کمی از پا و کمی از سینه
بینِ اندام تو این فاصلهها افتاده
هرکجا تاخته اسبی کمی از تو رفته
لخته خونت همه جا در همه جا افتاده
کاکُلَت کنده شد و حرمله در مُشتَش برد
اثر پنجهی او در سر و پا افتاده
میبرم تا درِ خیمه قد و بالایت را
چند عضوی ز. توای وای کجا افتاده؟
شیشه یِ عمرِ من آرام نفس کِش بدجور
استخوان هایِ شکسته به صدا افتادهای ضریحِ حسنم، زود مُشَبَّک شدهای
در حرم با تو دمِ واحسنا افتاده
(حسن لطفی)
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.