گذري بر مدرنيسم و پست مدرنيسم
بهروز کلاته ميمري* - گروه اندیشه؛ بعد از قرون وسطي در پي ديکتاتوري کليسا و جمودگرايي آن و انحراف کشيش ها به سوي رذايل اخلاقي، عده اي که منتقد عملکرد کليسا بودند را بر آن داشت تا ابهت کليسا را در ذهن و باور مردم بشکنند.
اين عده که مهم ترين دليلشان براي نافرماني از پاپ جمودگرايي کليسا و حاکم نبودن عقل بر روح و جان قوانين کليسا بود، انتقادهاي خود را کم کم شروع کردند تا اينکه موفق به حذف قدرت کليسا در جامعه شدند.
بعد از آن، جوامع غربي با تکيه بر شعار عقل گرايي و اينکه هنجار يا نا هنجار بودن هر چيزي را فقط از راه تجربه و عقل بايد به اثبات رساند روز به روز دين گريزتر از ديروز خود شدند.
رهبران اين گروه که خود و زيرمجموعه شان را روشنفکر مي دانستند و در ابتدا شعارشان اين بود که بايد عقل را در کنار قوانين کليسا در نظر گرفت، اينک به طور کلي دين را کنار گذاشته بودند و فقط از منظر تجربه (علم) و عقلانيت به جامعه مي نگريستند و به اصطلاح خود جامعه اي مدرن را بوجود آورده بودند.
شايد در ساده ترين تعريف از روشنفکري بتوان روشنفکران را طبقه اجتماعي از جامعه توصيف کرد که از تبديل جامعه سنتي به مدرنيته حمايت مي کنند.
مدرنيته که به اصطلاح بر پايه عقل و علم استوار است، وجود خدا را که به راحتي از ديدگاه علم و عقل قابل اثبات مي باشد را در عمل نفي مي کند و به بهانه عقل گرايي، بسياري از قوانين ديني را که براي عقل انسان قابل درک نيست را نفي مي کند، در حالي که دليل اين قوانين به مرور زمان بر بشريت روشن شده است، اما روشنفکران هنوز تبعيت از آنها را نفي مي کنند و اين قوانين را متحجرانه مي پندارند
به طور کلي مدرنيسم به نفي معنويت مي پردازد و به اصطلاح متفکران خود، تلاش جديدي براي بازسازي جهان بدون توجه به قوانين الهي را در دستور کار خود قرار مي دهد.
مدرنيته که در روزگار جواني خويش و در موضع اقتدار، چشم و گوش انسان غربي را آن چنان پر کرده بود که در معرض پرسش و نقد قرار نمي گرفت، اما از هر چيزي مي پرسيد و نفي و اثبات مي کرد، بي آن که خود را پاسخگوي سوالي بداند يا در معرض نقدي قرار بدهد بعد از سال 1960ميلادي با معضلاتي روبرو شد که ديگر نمي شد آنها را با اصطلاح مدرن توصيف كرد. پس از آن که معضلات دنياي مدرن غربي بتدريج آشکار شد، نياز به پرسش از مدرنيته و تامل انتقادي درباره آن در ميان متفکران غربي گسترش يافت و منجر به شکل گيري پست مدرن شد.
گر چه با به وجود آمدن پست مدرن در جوامع غربي نوعي دگرگوني ايجاد شد، اما پست مدرن از بطن مدرنيته برخاسته و همراه با آن رشد مي کند و مي توان گفت که پست مدرنيته گذار از مدرنيته نيست، بلکه بازانديشي نقادانه و اعتراض آميز مدرنيته مي باشد که به ناچار براي توجيه معضلات بوجود آمده از آن به وجود آمده است.
پست مدرن که از متن مدرنيته بر مي خيزد، يعني زاويه نگاه و بيان هاي معرفتي آن ريشه در تطورات فلسفي غرب و محصول طبيعي مدرنيته براي توجيه معضلات ناشي از آن.
پس مي توان نتيجه گرفت كه انديشه هاي پست مدرن به شناخت هايي فراتر از مدرنيسم راه نمي يابد. مدرن هاي ديروز و پست مدرن هاي امروز با نسبي دانستن شناخت و حتي حقيقت همه داعيه هاي مدرنيسم و عصر روشنفکري، خود را در معرض ترديد و شک قرار داده و نفي کرده اند.
اين امر نه بر اين پايه است که حقيقتي در فراسوي نظر و برداشت ما، معيار و ضابطه اي براي سنجش دوري و نزديکي معرفت ها به آن وجود دارد، بلکه به اين دليل است که حقيقتي براي يافتن نيست و همه آنچه حقيقت ناميده مي شود ساختني و بافتني است.
پست مدرن مبتني بر نسبي انديشي و عقلانيت گريزي و نيست باوريست؛ در واقع پست مدرن ها به پيروي از نيچه و فوکو، اصول و بنيان هاي مدرنيته را مورد ترديد قرار مي دهند و به نوعي ديروز خود را که تجربه گرايي و عقل گرايي محض بود را براي فرار از معضلات بوجود آمده از تفکر مدرن نفي مي کنند. اما به جاي اينکه بعد از اين تجربه تلخ ذات خدا را که روزگاري نه چندان دور آن را نفي مي کردند، درک کنند، اين بار به پوچ گرايي نيچه و فوکو روي آوردند.
پست مدرن ها کار را به جايي رسانده اند که ديگر انديشه فرا روايت مدرنيته را رد مي کنند و بر اين اعتقادند که اين فرا روايت ها اعتبار خود را از دست داده اند.
به عنوان مثال ژان فرانسو ليوتار معتقد است: «بايد به جنگ جامعيت رفت و تفاوت ها را فعل کرد.» وي نيز معتقد است که «علم در دوران مدرنيته راوي بزرگ بوده، به اين ترتيب که همه جا خود را پيش مي انداخته و همگان آن را وسيله اي براي براي حل هر مشکل مادي و اجتماعي مي پنداشتند» اما اکنون نقش علم مورد سوال و ترديد واقع شده است.
عقل نيز که در عصر روشنگري منزلت والايي داشت، به اين سرنوشت دچار شده است، بنابراين تاکيد بر چندگانگي و کثرت گرايي (پلوراليسم) نيز از جمله خصوصيات پست مدرن است.
به عقيده پست مدرن ها اگر يک عقيده، پديده اي نظير فساد اخلاقي در غرب را زشت ديد و ديگري آن را زيبا ديد، هر دو محق هستند و هيج يک بر ديگري برتري ندارد. واقعيت اين است که اين امر زير سوال بردن دين و عقل سليم است.
به عنوان مثال دزدي در نظز يک دزد، کاري زيبا و هنرمندانه است! اما آيا حقيقت امر نيز همين طور است؟
با تفاسير فوق تمدن غربي عناصر بحران خيزي را در درون خود مي پروراند که اگر براي آنها آنها چاره اي مشخص نينديشد و رو به دين اصيل الهي نياورد به همان سرنوشتي دچار خواهد شد که نازيسم، فاشيسم و کمونيزم و غيره دچار شدند.
* دانشجوي مخابرات - چابهار
/انتهاي پيام/