به گزارش گروه پاتوق شيشه اي «شبکه خبر دانشجو»، جديدترين شماره هفته نامه پنجره به گفتگو با يوسفعلي ميرشكاك، شاعر و نويسنده در مورد جلال آل احمد پرداخته است كه متن كامل آن پيش روي شماست:
پيشتر از آنكه خود را متأثر از سيد احمد فرديد بداند، مريد آل احمد ميداند.
دردهايي كه آل احمد در كتابهايش به آنها پرداخته، همچنان زندهاند و همين، آلاحمد را هنوز زنده نگه داشته است. يوسفعلي ميرشكاك دغدغه مهم آل احمد را عدالت ميداند و ميگويد حرفهاي او نه آنقدر جزيياند كه بياهميت باشند و نه آنقدر كلي كه انتزاعي؛ و براي همين، مردم، سالهاي سال با آنها سر و كار خواهند داشت.
مفهوم «غربزدگي» در حرفهاي «جلال آل احمد» چقدر با فكر و انديشه «فرديد» همخواني دارد؟
آنچه آل احمد طرح ميكند نسبتي با غربزدگي دكتر فرديد ندارد. غربزدگي آلاحمد كاملا جغرافيايي است، در حاليكه حرفهاي مرحوم فرديد ربطي به جغرافيا ندارد. فرديد ميگفت: «غروب خورشيد حقيقت در افق نفسانيت انسان.» اين حرف در آثار آل احمد به چشم نميخورد. آل احمد مسئله را جغرافيايي ميبيند و غرب را در اروپا و آمريكا ميگيرد. براي همين، ژاپن را هم به غرب ملحق ميكند، چون ژاپن هم قدرت تكنيكي دارد و توليدكننده ماشين است. شرق هم در نظر آل احمد، كشورهاي جهان سوم و سرزمينهاي مصرفكننده ماشين هستند.
اما آل احمد يك نكته را خوب فهميده است. معتقد است تنها رابطهاي كه ميتواند بين غرب توليدكننده ماشين و شرق مصرفكننده بهوجود بيايد، رابطه استعمارگر و استعمارپذير است و رابطه ديگري وجود ندارد. او ماشين را در اختيار دارد و اينجا هم مصرفكننده ماشين وجود دارد. مغرب بايد كالاهاي خود را به دست اين مصرفكننده برساند، اين وسط به يك واسطه احتياج است كه معمولا همان حكومتهاي جهان سوم هستند. اينها دلالهاي مظلمهاند. آل احمد چون ستيهندگي ويژهاي در عالم سياست داشت، نميتوانست اين ماجرا را دقيقتر ببيند. پس اگر كشوري در جهان سوم نخواهد مستعمره و مصرفكننده باشد و بخواهد در مسير توليد حركت كند، تازه، مشكل شروع ميشود. قدرت استعمارگر ميتواند راه توليد را ببندد و ميبندد. مثلا در اين 30 سال ديديم با وجود استقلال از غرب و حتي در افتادن ما با غرب، از حيث توليد تكنيك همچنان مصرفكنندهايم. اما براي مرحوم فرديد اين مسئله مهم بود كه بداند حقيقت چگونه در نفس انسان غروب ميكند. يعني نحوه تمناي اين جهان و ترجيح دنيا بر آخرت و تفضيل نفس خود بر رويكرد به حضرت حق چگونه اتفاق ميافتد. در پي اين بود كه دستكم به شاگردانش بياموزد كه راه عبور از غربزدگي، در افتادن بانفس و رسيدن به مقامي از تنزيه نفساني و تزكيه نفساني است؛ تا دنبال وجه تاريك وجود نباشد. خود او هم ميدانست اين انديشه خيلي معقول نيست. و عقل بشر كنوني خيلي اين نوع نگاه به عالم را نميپسندد. چون بشر امروز، معيار ارزيابي همهچيز است، هرچيزي كه با نفس انسان تطابق دارد، خوب است و اگر هم چيزي خوشايند اين نفس نيست، قبيح است و فرقي هم نميكند كه اين امر چهچيزي باشد، حتي اگر مورد نياز هم باشد همين حكم درباره آن صادق است. اين قضيه البته به گفتار درنميآيد، يعني اين سخن را جان آدم بايد بپذيرد و جان آدمي هم در حجاب است. اين جان، اول بايد از اين چاه بيرون بيايد و پذيراي اين حرف باشد كه ما ميخواهيم از وجه تاريك وجودمان به وجه روشن وجود هجرت كنيم تا بتواند اين سخن را درك كند.
عدهاي معتقدند كه نميشود آل احمد را صاحب يك انديشه قابلاعتنا دانست و او را در چهارچوب داستانهايش ارزيابي ميكنند، بهنظر شما چقدر اين تلقي درست است؟ چقدر وجه انديشه آل احمد مهم است؟
اصلا اينطور نيست. جلال يكي از برجستهترين انديشمندان ما در ساحت اجتماع است. انديشه اجتماعي آل احمد مدام بايد مدنظر همه باشد.
مدل زندگي اجتماعي آل احمد خيلي قابل كپيبرداري نيست. مثلا مدتي در حزب توده است، بعد در بعضي درگيريهاي سياسي شركت ميكند و سفر حجي پيش ميآيد و سپس محبوب دل جماعت ميشود، اينها اتفاقات نادري نيست؟
اينطور نيست. مثلا آل احمد در هر وضعيتي بوده نسبت به كشاورزي اين مملكت حساس بوده، امروز اگر به آنچه درباره كشاورزي نوشته است برگرديم، ميبينيم كه همچنان زنده است. چون در هنوز روي همان پاشنه ميچرخد. اوضاع از حيث كشاورزي، صنعت، آموزش و پرورش و حتي از حيث مطبوعات، خيلي عوض نشده است. اگر به هر يك از دكههاي مطبوعاتي برويم، همان نشريههاي رنگيننامهاي را ميبينيم كه آن روزها چاشني ارتباطهاي جنسي هم داشت كه امروز اين چاشني را ندارد و بيشتر سعي ميكنند با چشم و ابروي بازيگرها، صفحهها را پركنند. يعني اينها عوامالناس را تغذيه ميكنند و كسي كه از راه تغذيه نفس اماره جمعي نان ميخورد شريك شيطان است. از هركجاي چشمانداز اجتماعي آل احمد به مسئلههايي كه او به آنها پرداخته نگاه كنيم و از جامعه هم خبر داشته باشيم انديشه جلال مدخليت پيدا ميكند. اتفاقا آل احمد خيلي به اينكه او را داستاننويس بدانند يا نه، اهميتي نميداد. برخلاف آدمي مثل ابراهيم گلستان كه دنبال متحول كردن فرم قصهنويسي بود؛ آل احمد اينطور نبود. مدير مدرسه ميشد و آنچه برايش اتفاق افتاده بود، مينوشت و اين اتفاقها هنوز در مدرسههاي روستايي و شهرستانهاي كوچك وجود دارد.
يا مثلا او را به ده ميفرستادند، آنچه را برايش اتفاق ميافتاد مينوشت. در «نفرين زمين» با نتيجههاي انقلاب شاه و ملت در آن روزگار مواجه هستيم. يعني وضعيتي كه انقلاب سفيد شاه در مناسبات شهر و روستا، مناسبات اخلاقي - اجتماعي و... ايجاد كرده بود. آل احمد از اين حيث زنده است. خوشحال نيستم كه آل احمد همچنان زندهترين آدم روزگار ماست و از همه ما زندهتر است. اي كاش واقعا اوضاع دگرگون ميشد، شرايط تغيير ميكرد و ميرسيديم به جاييكه بتوانيم بگوييم (مثلا) حرف جلال در كشاورزي در آموزش و پرورش، ديگر حجت نيست. ولي چون مناسبات تغييري نكرده، حرف او همچنان حجت است. اگر آل احمد در روزگار ما زنده بود و پديدهاي به نام دانشگاه آزاد و مدرسههاي غيرانتفاعي را ميديد، شك ندارم خودش را سر مخالفت با اينها به كشتن ميداد. يعني به قدري با اين ماجرا درميافتاد تا از بين برود. اما هيچيك از ما اين شجاعت آل احمد را نداشتيم كه بگوييم آقا! اين غيردينيترين و غيراسلاميترين پديده ممكن عالم است كه در يك مدرسه، دبستان، دبيرستان، دانشگاه پول بگيرند. اصلا قرار بود به وضعيتي برسيم كه پول داير مدار نباشد. ولي خوب آقايان گفتند غيرانتفاعي بله! مسلما كساني كه در اين مدرسهها درس ميخوانند، نفعي نخواهند برد. از اين بابت! اگر آل احمد زنده بود، ميگفت اين حيث از ماجرا اصلا ديني نيست.
همچنان خودم را مريد آل احمد ميدانم نه مثلا مريد دكتر فرديد. چون كسيكه ما را وارد اين كشاكش كرد، آل احمد بود. حتي شريعتي را هم- به اعتراف خود شريعتي - آل احمد وارد ميدان كرد. جذبه حيرتانگيزي داشت در اين كه هركسي با او مواجه ميشود، دنبالش راه بيفتد. شيخوخيتي كه در آل احمد بود هنوز هم هست. مرده و زنده نميشناسد. البته اوضاع ما بهگونهاي بود كه نميتوانستيم مثل آل احمد موضع بگيريم. براي اينكه آرماني كه ما دنبال آن راه افتاده بوديم و به اين نحو در جامعه مطرح شد، بيشتر وقتها ديديم كه اگر مصائب اجتماعي جامعه را طرح كنيم به ضديت با نظام متهم ميشويم.
به هر حال آل احمد موجود سر سختي بود كه انحراف ديدن و كوتاه آمدن و شاعرانه نگريستن به عالم در او وجود نداشت. البته ما نكته ديگري را هم فهميديم و آن اينكه نيستانگاري پديدهاي نيست كه دست از سر ما بردارد، بلكه تقدير محتوم همه انسانها در سراسر جهان است. يعني نيستانگاري، فرجام بشر است. آستانه دوزخ است و همه بايد از اين آستانه بگذرند و وارد جهنم شوند. ما فهميديم كه درد، عميقتر و ريشهايتر از اين است كه بخواهيم مثل آل احمد با آن مواجه شويم. تقدير جهان سومي كه مرحوم فرديد ميگفت، بعد از انقلاب، خودش را آشكار كرد؛ يعني بعد از گذشت دو دهه فهميديم كه اين تقدير، قابلرفع و دفع نيست. همانطور كه نيچه ميگويد: نيستانگاري دو قرن بعد از من خواهد بود. من اولين نيستانگارم و آخرين نيستانگار. نيستانگار برشده از نيستانگاري، برونجسته از نيستانگاري. و بعد ميگويد اينك زير پاي من، بر فراز سر من، پيش روي من، پشتسر من؛ همه نيستانگاري است و خودش در اين ميان، از اين سرشت، خلاص شده و تقدير ديگران را حوالتگويي ميكند. ما ديديم انگار امكان نجات نيست و مثل اينكه قرار است برگرديم به همان جاييكه تكاپو كرديم از شر آن خلاص شويم. در اين تكاپو خيليها تهديد شدند و رستگار شدند، اما ما چه كرديم؟
نازلترين سطح از بينش، دانش و بحث از سريال، هنرپيشهها و قتلهاي جنايي و صفحههاي حوادث و... خوراك مطبوعات ماست. تنها، مظهر فساد جنسي از صفحههاي اين مطبوعات حذف شده است.
آيا ميشود آل احمد را يك روشنفكر دانست؟
شم آل احمد خيلي نيرومند بود، زمانيكه آل احمد برآورد كرد انقلاب مذهبي در اين سرزمين اتفاق خواهد افتاد، خيليها به او ميخنديدند كه او مثلا 30 سال از زمانه عقب است. اما بعد معلوم شد كه بيچارهها خيلي جلو زدهاند و به جاهايي رفتهاند كه از تصورات و اوهام روشنفكرانه تأثير گرفتهاند. معلوم شد كه آل احمد خوب ميبيند و اساسا روشنفكري را نيز همين شم روشنفكري تشكيل ميدهد. دانش روشنفكري هيچ حد و حساب ويژهاي ندارد. ممكن است كسي اصلا هگل و كانت و ماركس را نشناسد، اما شم درستي داشته باشد. هرچند براي ورود به عالم مدرن، دستكم دانش اجمالي از معرفتي كه فرويد درباره بشر ارايه داد و آن را تحويل به جنسيت كرد، لازم است. شناخت معرفتي كه ماركس پيشآورد، تحويل انسان به نيازمنديهاي اقتصادي بود؛ اينها كساني بودند كه با نفس بهصورت ايجابي برخورد ميكردند. فرويد نميگويد بشر چگونه نيست يا چگونه بايد باشد، ميگويد بشر اينطور است كه من ميگويم. گيريم كه خطا ميگويد، اما به هر حال اتفاقي باعث اين خطا شده است، بنابراين وجهي از وجود بشر آنقدر شدت پيدا كرده كه فرويد فكر ميكند كه اين كل وجود بشر است. بعد ماركس ميآيد، بخشهاي ديگر را هم ديگران بيان ميكنند.
اينها همه با هم باعث ميشود كه پديدهاي به نام مدرنيته را بشناسيم. ما در 30 سال اخير سعي كرديم آنچه را بهعنوان تبيين مدرنيته و طرح معرفت ذات انسان مدرن در غرب مطرح شده، نديده بگيريم. جالب است كه امروز، اندك اندك به نفع همين حرفها از حقيقت اسلام اعراض ميكنيم.
اگر آل احمد و چند نفر ديگر را از جامعه روشنفكري جدا كنيم به نظر ميرسد كه مفهوم روشنفكري برخلاف آنچه در غرب با مفهوم ديگري مثل مسئوليتپذيري همراه است، در ايران با بيعملي، تنزهطلبي، عافيتطلبي و گوشهگيري همراه ميشود. موافقيد؟
بايد انصاف داشت. جامعه روشنفكري ما يكي از فعالترين جوامع روشنفكري جهان سوم بوده. درست است كه آدمي در حد راسل و سارتر در جامعه روشنفكري ما نبودند، يا خيلي از بزرگان ما مثل دكتر حسابي انديشه سياسي ويژهاي نداشتند يا ضديت خاصي با نظام شاه نشان ندادند. البته در سرزمين ما علوم مجرب نميتوانست ملازمهاي با تعارض سياسي داشته باشد؛ اما كل فعاليت جامعه روشنفكري ما در سالهاي قبل از انقلاب ديني، از روزگار مصدق تا انقلاب اسلامي، در سست كردن پايه نظام سلطنتي، بهشدت مؤثر بود. چه روشنفكران حزب توده، چه روشنفكراني كه غيرتودهاي بودند و حرفهايي ديگر ميزدند. اين همه در بدبين كردن مردم نسبت به نظام سلطنتي و سست كردن پايههاي آن مؤثر بودهاند. البته اين جريان، هيچوقت چهره تاريخي پيدا نكرد. و آل احمد از معدود افرادي است كه توانست چهرهاي تاريخي پيدا كند، مثل مرحوم شريعتي. البته بسياري از آثار مرحوم شريعتي، امروز ديگر برد تاريخي ندارد. اينها بردشان برد تقويمي بود. شريعتي ايدئولوژيست بود، اما آل احمد نه. روشنفكر محض بود، روشنفكر محض هم كسي است كه فارغ از اينكه مخاطبش چه ديني، چه مسلكي و چه حزبي دارد، به دردهاي اجتماعي او اشاره ميكند.
آنچه باعث شده جامعه ما ديگر روشنفكري متمركز نداشته باشد اين است كه ديگر در جان غرب هم روشنفكري متمركز نداريم. وقتي فوكو ميگويد من فيلمساز ديدهام، كارگردان ديدهام، شاعر ديدهام، نويسنده ديدهام، اما روشنفكر نديدهام، يعني روشنفكري در غرب هم دچار گسستگي شده است.
جمعي از روشنفكران قبل از انقلاب از همكاري با نظام پهلوي دريغ نميكردند؛ آيا همينها در سست كردن پايههاي نظام سلطنتي نقش داشتند؟
اينكه مثلا فلان شاعر، مشاور فرح پهلوي بوده، هيچ اهميتي ندارد شعر او مهم است. شعر او بايد ضد آن روزگار باشد. مثلا شعر اخوان، ضد آن روزگار است. در شعر، داستان و مقاله كه مهمترين كارنامه روشنفكري قبل از انقلاب است چيزي كه به نفع نظام سلطنتي باشد، نخواهيد يافت. نميشود گفت فلان روشنفكر در اثرش نظام سلطنتي را توجيه ميكند. خب البته آنها وارد درگيريهاي دامنهدار نميشدند.
چرا خودتان را بيشتر مريد آل احمد ميدانيد تا فرديد؟
دغدغه ما درباره عدالت اجتماعي قويتر از ماجراي حرفهاي مرحوم فرديد است. ما سادهلوحيم، اما فكر ميكنم اگر عدالت - چنانكه مولا اميرالمؤمنين ترسيم كرده است - پياده شود، خود به خود انسان از ساحت غربي وجود، به ساحت شرقي وجودش منتقل ميشود. مولا ميفرمايد: «العدل اساس الاحكام» معلوم ميشود اگر عدل باشد، بشر، استعداد سير از ظلمت به نور را پيدا ميكند. اين را هنوز مهمتر ميدانيم از بحث در غربزدگي بهمعنايي كه فرديد ميگفت.
كسانيكه در زمان جنگ به جبهه ميرفتند، خيلي به حرفهاي تئوريك كاري نداشتند، اما بالاخره كار درست را انجام ميدادند.
آيا ميشود تفاوت مدل آل احمد و فرديد را تفاوت در گرايش به عمل معرفي كرد؟
بالاخره ما بسيجي هستيم. تعداد زيادي از اين نوع نگاه، حاصل بسيجي ماندن ما است. از سال 1353 به اين طرف در حال و هواي همين كردار و مهمتر شمردن حكمت كردار بر حكمت گفتار، سير كردهايم. مرحوم فرديد مخاطبش را به نگريستن در اعماق فاجعه دعوت ميكرد و يأسي هم كه از اين نگرش پديد ميآيد، اولين وجه آن نااميدي از نوشتن خواهد بود. چون هرچه بنويسيم حجابي بر حجابها افزودهايم و كاري نكردهايم. او معتقد بود آنچه در تاريخ اسلام نوشته شده است، مگر شعر برخي از شاعران عارف، حجاب و فاصلهاي ميان قرآن و اهل بيت (عليهالسلام) با مخاطب است. نميخواست اين شركت در حجاب افزايي را قبول كند. اما مرحوم آل احمد اينطور فكر نميكرد. او بعد از آشنايي دقيقترش با پديدهاي مثل غربزدگي هم «عبور از خط» ارنست يونگر را ترجمه ميكند و هم از كشاكش با نظام حكومتي دست برنميدارد. بالاخره اين برايش مهم بود كه نظام پهلوي سرنگون شود. ما كه ميراثدار آن نسل بوديم فهميديم اين توقع، زياد است و اگر حتي كسي ادعا كند كه ميشود عدالت مدنظر امام زمان (عليهالسلام) و معصومين (عليهالسلام) را برپا كرد، به خطا رفته است. چون چنان عدالتي تنها در زمان خود معصومين محقق خواهد شد.
چرا آل احمد قالب داستان را براي گفتن حرفهايش انتخاب كرد؟
اين قالب را دست بر قضا و اتفاقي انتخاب كرد. اينطور نبوده كه او اصرار داشته باشد داستاننويس از آب دربيايد. براي همين هم غالبا ميگفتند گزارشنويس است و اتفاقا در بيشتر قصههاي آل احمد، گزارش، غلبه دارد. جلال معتقد بود تاريخ را كساني مينويسند كه درون آن زندگي ميكنند، نه اينكه 100 سال بگذرد تا كسي كنار بخاري و زير باد كولر با خيال راحت درباره موضوعي تحقيق كند و تاريخ بنويسد. و انسان كنوني، خود بايد گزارشگر و بيانكننده دردهايش باشد.
بالاخره حتما اين قالب اولويتي برايش داشته كه سراغ آن رفته، نه؟
خير! اصلا! اگر قالب براي او اولويت داشت، اينهمه دامنه كارش وسيع نميشد. آل احمد سفرنامه دارد، تكنگاري دارد، مقاله دارد، كارهاي مردمشناسانه دارد، گزارشهاي مختلف درباره كشاورزي از مطبوعات و خيلي چيزهاي ديگر دارد. جلال، اهل دست به گريبان شدن با مسئلهها بود.
آل احمد را داستاننويس خوبي ميدانيد؟
آل احمد را از حيث داستاننويسي هم موفقتر از بقيه ميدانم. چون كارهايي كه آل احمد در اين زمينه كرده، به دست ما رسيده و بعد از اينهمه سال، هنوز مدير مدرسه يك اثر خواندني است. و گفتم كه اين كارها به اين دليل زنده مانده است كه دردهايي كه آل احمد در اين كارها مطرح كرده، هنوز باقي است.
نويسندههايي مثل ساعدي، صادقي و گلستان و... هم از دردهايي حرف زدهاند كه ممكن است امروز بشود ما به ازايي براي آنها يافت. چرا آنها به اندازه جلال با بدنه مخاطب عمومي ارتباط ندارند؟
آنها از زاويهاي با دردها مواجه شدهاند كه زاويه طلبكننده درمان نيست. آل احمد وقتي گزارشي را مطرح ميكند، خودش هم با آن پديده درگير است. از بيرون نگاه نميكند. فقري را كه غلامحسين ساعدي مطرح ميكند، فقر چشيده شده نيست. امثال ساعدي بينش يگانهگراي آل احمد را نداشتند. آل احمد در حزب توده هم به شدت يك موحد خداپرست بود. در همان روزگار از او درباره تئوري داروين ميپرسند و او ميگويد كه ترجيح ميدهم فرزند آدم ابوالبشر باشم، نه بچه ميمون داروين. اين نشان ميدهد آل احمد به ساحت ديانت تعلق دارد. جالب است كسانيكه اين سئوال را ميكنند چريكهاي فدايي خلق تبريزند. و بحث به ظاهر بسيار علمي است و كسي توقع ندارد از آل احمد چنين جوابي بشنود. آل احمد در اين جواب به خلافت آدم هم نظر دارد. او از نماز شب خواندن و رياضت ديني كشيدن و زمستان سرد يخ حوض شكستن و وضو گرفتن، به سمت حزب توده رفت چون نميتوانست گرسنگي بقيه را تحمل كند. او علوي بالذات است. يعني عدالتطلبي بر بقيه شئون ديني در وجود آل احمد غلبه دارد. و اصلا گرايش به حزب توده هم از همين وجه بود. براي همين هم وقتي ديد كه حزب توده به نفع شوروي كار ميكند، از آن اعراض كرد. آن هم در شرايطي كه هر كسي از حزب توده اعراض ميكرد، صدمه بيشتري ميخورد تا مثلا با نظام پهلوي در بيفتد.
آل احمد موجود بسيار ستيهندهاي بود كه توانست آن روزگار را دوام بياورد. روزگاري كه به هر وزارتخانهاي ميرفتي وزيرش يك تودهاي توبه كرده بود و همه كتابفروشيها و دانشگاهها در اختيار تودهايها بود. همچنانكه بخشي از اين نفوذ همچنان هست.
چرا در اين سالها در حوزه داستاننويسي چهرههاي مسلمان داستاننويس همتراز آل احمد معرفي نشدهاند؟
جماعت نميخواهند بفهمند كه مشكل معرفي داستاننويس مسلمان در اصل و ذات ماجراست. چون داستان، افق تفصيل نفساني است. مثلا اگر كسي بخواهد زندگي شخص مقدسي را بنويسد، آيا حتي جرئت ميكند به حوزه شخصي زندگي او وارد شود؟ ما در افق اجمال قرار داريم، براي همين هم هست كه حتي تفضيل در سنت گذشته، به اجمال بيان شده است. رستم به سمنگان رفت با تهمينه عروسي كرد و سهراب به دنيا آمد، اينهمه ماجرايي است كه درباره اين وصلت، در دو سه خط شاهنامه آمده است. اگر چنين چيزي در نثر بود، قضيه متفاوت ميشد و به ناگزير فردوسي بايد وارد عوالم ديگري ميشد. در بحر متقارب است كه فردوسي ميتواند در يكي دو بيت از كل ماجراي تهمينه عبور كند، اما در داستان و رمان نميشود اين كار را كرد. اصلا در رمان به دنبال اين هستيم كه نفسانيات رستم چگونه است. ادب اجمالي اصلا كاري به نفسانيات ندارد. رستم يك مظهر است و ما با غايتها سر و كار داريم.
در اين حوزه نمونههاي شخصي هم هست. خود آل احمد يكي از كساني است كه بهعنوان يك نمونه قابلطرح است. نه؟
آل احمد بهنحوي متوجه مشكل اهل ديانت شده بود، براي همين هم «نون و القلم» را نوشت، يعني از داستاننويسي به «قصهنويسي» رو كرد. جالب است مهمترين قصهاي كه ما در روزگار معاصر داريم، باز هم «نون و القلم» آل احمد است. او چون خاستگاه روحاني داشت متوجه شده بود كه بايد بهنحوي به افقي برسيم كه كاري به كار نفسانيات نداشته باشيم. به شكل سمبليك قصه برگشت چون در قصه اجزاء، كلا مورد غفلت قرار ميگيرند، مثلا قصه يوسف (عليهالسلام) و زليخا در دو سه آيه بيشتر بيان نشده است. و اصلا رسم ندارد. قرآن خيلي اجمالي و فشرده با ماجرا برخورد ميكند البته قرآن در همه زمينهها فشرده برخورد ميكند. يعني وقتي ميخواهد صحنه در چاه انداختن يوسف(عليهالسلام) را هم تعريف كند، صحنه را رنگ و لعاب نميدهد، فقط يوسف (عليهالسلام) را ميبينيم كه او را دارند به چاه مياندازند. قصههاي ديگر در قرآن هم همينطور است. قصه نوح (عليهالسلام) و ابراهيم (عليهالسلام) و حتي خود پيامبر (صليا... عليه و آله). آل احمد اين را فهميد كه بايد يك نمونه موجز از ادبيات داستاني داشته باشيم و «نون و القلم» را طرح كرد كه بسيار قابلتأمل است. اگر قرار باشد در اين زمينه باز كاري از پيش ببريم، باز چارهاي نيست و بايد به آل احمد اقتدا كنيم.
آل احمد دقتي از جنس درگير شدن با موضوع دارد كه در همه گزارشها و سفرنامههايش معلوم است. آل احمد اين دقت اجتماعي را از كجا آورده، آن هم با اين همه جزييات؟
از جاييكه نفس خودش را بر هيچ احدي ترجيح نميدهد. آل احمد خودش را از هيچكس ديگري بالاتر نميداند. اين غيرتي است كه در اين بشر تجلي كرد. مرحوم فرديد حتي به شاگردان و پيروانش از بالاي يك كوه نگاه ميكرد. هيچوقت نديديم او حتي كسي مثل رضا داوري اردكاني را در حد شاگرد قبول داشته باشد. او حتي هايدگر را هم خيلي تحويل نميگرفت؛ ميگفت من با او همسخن هستم، اما يك سخن نيستم. تنها كسي را كه خودش را با او يكسخن ميدانست، حافظ بود. اما آل احمد (به گزارش خانم دانشور) وارد يك روستا كه ميشد، با كدخدا و اويار و روستاييها ساعتها حرف ميزد و خسته نميشد و خانم دانشور ،معطل ميان زن و كدخدا و چند زن ديگر كه حالا چه بگوييم؟ آل احمد نرفته كه بگويد من آل احمد هستم، او شنونده است و مدام ميخواهد ياد بگيرد. اگر حرف ميزند حرفش به اندازه يك دهان است و دو برابر گوش ميكند. او اينگونه ياد گرفت و مثلا اهميت شكايتهاي ما را با سركشي به اين مردم حس كرد. در حقيقت، والي اين سرزمين بود، در حاليكه كس ديگري سلطنت ميكرد. او بود كه ميديد كه فلان روستايي يزدي و كرماني و ترك چگونه زندگي ميكنند. او بلافاصله يكي ميشد با روستاييها. روستاييها به ندرت به آدم كت و شلواري اعتنا ميكنند، اما او راه برقراري گفتوگو را بلد بود. او ذاتا با آنها يكي بود.
آل احمد از همه ما مهمتر بود و از حيث جذب و تأثير در انديشه مخاطب، هنوز هم مؤثرتر است. توانايي آل احمد را هيچيك از ما پيدا نكرديم.
توجه كردهايد كه آل احمد هيچوقت براي تحصيل و تدريس در دانشگاه فخري قائل نيست؟
جلال فهميده كه دكتري به دردش نميخورد و اين مدرك او را مجبور خواهد كرد بخشي از پيكره نظام شاهنشاهي باشد. ميديد كه در اطرافش چه بر سر افرادي مثل پرويز ناتل خانلري ميآيد. كسانيكه دكتري گرفتند، استاد دانشگاه شدند و با نظام اداري سلطنتي كنار ميآمدند. ميخواست درون گود بماند و همواره با مردم سر و كار داشته باشد. او براي اين حرفها اعتباري قايل نبود. من از تقواي سياسي اجتماعي او در حيرتم و البته در حوزه شخصي هم بالاخره او بيارتباط با معنويت نبود و حتي قبلا ميخواست به حوزه علميه برود و جاي برادرش مرحوم محمدتقي آل احمد كه به دست وهابيها شهيد شد، بنشيند. همين تنزيه سياسي و اجتماعي آل احمد بسيار عجيب است. نه در خودم و نه در رفيقانم، نديدم هيچكسي را كه اينقدر بزرگواري داشته باشد كه همه را هم شأن خود نگاه كند. و براي ديگران همان ارجمندي را قايل باشد كه براي خودش؛ و حتي آنها را بر خود مقدم بدارد. اين ويژگي فقط در خود آل احمد است. از اين حيث واقعا موجودي استثنايي است، هيچكس به اندازه آل احمد ورود در بدايات ندارد و مدافع حقوق اوليه نيست و از اين بابت جزو بچههاي خلف مولا اميرالمؤمنين (عليهالسلام) است.
وقتي كسي عظمت مولي اميرالمؤمنين (عليهالسلام)، و با آنهمه نگراني براي نان زن و بچه يتيم و بيسرپرست داشت ممكن بود كساني بگويند، نگراني نسبت به اين كارها براي شما كوچك است. اين دغدغه و حساسيت در آل احمد نيز به چشم ميآيد. آل احمد تا روزي كه مرد با همين قشر، محشور بود. او حتي جانش را در اين گذاشته بود كه ببيند كارگران چوببري چگونه زندگي ميكنند و معيشت آنها چگونه است./انتهاي پيام/