وقتی یک سرپناه داری، دیگر در فکر این نیست که جابجا بشویم. من الان عذاب گرفته ام که چطور کارتنها را بلند کنم و چگونه اسبابکشی کنم؟... تا ببینیم خدا چه میخواهد.
وقتی زنده بود، بطور شفاهی هم جای خودش را مشخص کرده بود. به ما گفتند که پسر شما هنوز زنده بود و با این آقا که دوست آقاهادی است به وادی السلام، نزدیک حرم امیرالمؤمنین میرفت که ماجرایی پیش آمد...
از کربلا که آمد به ایران، گفت که من میخواهم بروم نجف و درس طلبگی بخوانم. اینجا هم درس طلبگی میخواند، اما تصمیم گرفته بود برای ادامه اش برود به نجف. گفتیم چرا نجف؟ برو قم. همه آیات عظام، قم هستند.
خرجی خانهمان را هم به سختی درمیآوردیم. من در همان دستکشبافی کار میکردم و یک صاحبکار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجههای امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد...
خرجی خانهمان را هم به سختی درمیآوردیم. من در همان دستکشبافی کار میکردم و یک صاحبکار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجههای امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد...
حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددلهای بابا رجبعلی که محمدهادیاش در سامرا شهید شد. حرفهایش را شنیدیم به امید این که شاید گرههای زندگیاش به دست کسی باز شود.