گفتم باشد؛ من بروم یک کلیه ام را در بیمارستان امین بفروشم برایتان لباس بخرم، به خدا همین طوری گفتم. بچه کوچکم ۵ سالش است نمیفهمد که میگوید مامان! کلیه را اگر میخرند؛ کلیه من را هم بفروش...
شوهرخواهرم که فکر کنم در گلستان شهدا پیکر پسرم را خاک کرد، بعد از ۶، ۷ ماه که رد شدیم، به آبجیام گفته بود (به من نگفته بود) که پسر آبجیت خیلی بد طوری شهید شده بود؛ تکه تکه شده بود.
همان موقع که کوچک هم بود افغانستان هم که رفتیم گفت مامان من میروم ایران؛ من میروم در جنگ ایران و عراق شرکت میکنم؛ گفتم برای چی؟ مامان تو کوچکی، نمیخواهد بروی.
در راه کابل و مزار، داشتند مردم را از ماشین پیاده میکردند. ایست و بازرسی نیروهای نظامی بود. بیچارهها را نمیدانم کجا میبردند؛ در جنگلهای دور نمیدانم میکشتند یا چه کار میکردند، من بودم و نرگس...