میدانی چند روز است ندیدمت؟ نمیگویی دلم برایت تنگ می شود این چند روز؟ من به عمه زینب و آبجی سکینه میگفتم بابا من را تنها نمی گذارد. میگفتم بالاخره میآید و اینهایی را که با ما این کار ها را کردند تنبیه میکند...
من از الان دارم خیال می کنم وقتی مُردم، وقتی نکیر و منکر آمدند بازخواستم کنم داد بزنم آهای! من نوکر حسینم. و تو بیایی. و بگویی راست می گوید. عبایت را روی سرم بکشی. بگویی: خودمانیم ولی خیلی نوکر بی معرفت بودی ها... من آن لحظه خجالت بکشم. بگذاری سرم را روی زانویت بگذارم و برایت گریه کنم...