با آخرین فشارهای دست و پا و هُلهای بیامان که از در قطار به سمت سکوی مترو به بیرون پرت شد، فکر میکرد خوشبختترین آدم دنیاست؛ هم ازهجوم بیامان و مداوم آدمهای مضطرب و عجول جان سالم به در برده و هم توانسته سر فرصت به مقصد دلخواه برسد.
هرچیزی که برای اولین بار بخواهد تجربه شود هیجان و دلهره دارد، مثل ما که سوار شدن جلوی قطار مترو و نشستن کنار راهبر و پرسیدن سوالهای بیشمار در ذهنمان از او، ولوله انداخته بود به جانمان و به همین دلیل سی دقیقهای زودتر از ساعت مقرر به محل قرارمان یعنی ایستگاه کهریزک رسیدیم.