نزدیک غروب بود که با ایفا، ما را بردند به خط سوم. ایفاها وقتی در دست انداز میافتادند، داد همه به آسمان بلند میشد. جالب اینجا بود که در میان بچهها فقط یک اسیر سالم بود و عراقیها این اسیر را نشانده بودند کنار نگهبان و انگار به او مأموریت داده بودند که هر وقت ماشین در دست انداز میافتد، یک سیلی سنگینی بزند توی گوش آن اسیر. خلاصه آن طفلک آنقدر سیلی خورد که وقتی به مقصد رسیدیم، صورتش کبود شد!