تصمیم گرفتم کل دهه بیایم همینجا، همینجا که انگار در مجموع بد نگذشته بود. همینجا که احساسات جدیدی به من داده بود. از کل آن شب اما، آنچه که هنوز زمزمه میکنم، همین است: همه عالم فنا، باقی حسین است...
شب اول محرم نسرین نشسته بود توی اتاق و پیاز پوست می گرفت برای شام. چند لحظه از پیاز و چاقو دست کشید و به ما ریزهخواران درگاهش نگاه کرد و گفت: نچ. اینجوری نمیشه...
میم را در دانشگاه از در بیرون می انداختند از پنجره تو می آمد. می گفت توی دانشگاهی که گرد مرگ پاشیده اند و دانشجوها شبیه بچه مدرسه ای ها فقط دنبال درس و مشق شان هستند هیأت باید کاری کند که بچه ها سردر گریبان نباشند.