جایی که خیلی به من برخورد، جایی بود برادر استادم با یک لحن خیلی زشت و بدی به من گفت: «هادی بیا اینجا و این ظرف ها را ببر بشور!» لحنش خیلی بد بود؛ خیلی به من برخورد. آنجا بود که به خودم گفتم: «هادی! آینده این است اگر نخواهی درس بخوانی.»
یادم میآید که دری را گذاشته بودم روی شانهام و داشتم با اره برقی گوشهاش را برش میدادم که یک تکه چوب جدا شد و به چشمم برخورد کرد، تقریبا نیم ساعتی هیچ جایی را ندیدم و با خودم گفتم که کور شدم دیگر!