کد خبر:۲۲۶۸۹۹
خاطرات دهه فجر در بیان پیشکسوتان انقلاب اسلامی/ بخش دوم
امروز منتقدان نظام آزادانه حرف خود را میزنند
سه نفر در یک مغازه بودند میخواستند با هم حرف بزنند این از آن میترسید، اون از این میترسید. یک خفقان عجیبی بود؛ اما امروز منتقدان نظام آزادانه حرفشان را میزنند و کسی با آنها کاری ندارد.
باشگاه دانشجویان «خبرگزاری دانشجو» حسن براتی؛ حاجی مشغول صحبت است، گوشیاش زنگ میخورد، صدای نوحه بر میخیزد «منم سرگشته حیرانت ای دوست، کنم یکباره جان قربانت ای دوست...» پاسخ میدهد. از رفقای جانبازش است که در دفاع مقدس چشمانش با ترکش کم بینا شده، حاجی از پیشرفتهای جدید جوانان انقلابی کشور میگوید که توانستهاند چشمان کم بینا را تا نزدیک به صد درصد بینا کنند. رفیقش بال در میآورد...
حاجی قربون صدقهاش میرود و گوشی را قطع میکند و ادامه میدهد:
یادم میآید اینجا یک روحانی ماهری داشتیم به نام حاجی برزگر، ایشان از تهران میآمدند یک جلسه ای در خانه بچهها میگذاشتیم، صحبتهای مهم را بیان میکرد، مسائل تهران را شرح میداد و در تاریکی صبح هنوز آفتاب طلوع نکرده بود میرفت. تا ساواک به خودش میآمد برگشته بود تهران.
حاجی وقتی شروع کرد به بیان خاطراتش از بخش مانه و سملقان من از فرصت استفاده کردم و از عمویم که شهید شده است از حاجی پرسیدم. حاجی پاسخ داد: یادم میآید براتیها از پیش قلعه دو تا بودند که یکیشان تازه نامزد کرده بود. وقتی ما برای بازدید از منطقه محمدآباد که کمونیستها در آنجا تحرکاتی کرده بودند، میرفتیم باید از پیش قلعه عبور میکردیم. وقتی به پیش قلعه رسیدیم دیدم شهید براتی دست و پایش را گم کرده است. من هم که میدانستم مدتی است نامزدش را ندیده است به او گفتم فلانی شما زانوی شلوارت پاره شده بد نیست بروی تا نامزدت آنرا بدوزد. ما وقتی از محمد آباد برگشتیم دنبالت میآییم.
عنوان
بعضیها میآیند میگویند ما فلان شعار را میدادیم. من شنیدم یکی اینها را میگفت بعد من گفتم این شعارهایی که میگویی اصلاً در بجنورد گفته نشده این شعارها برای تهران است، اصلاً شما در تظاهراتها بودید؟ بعد میآیند میگویند چرا شما ما را خراب کردید؟ این یک مشکل است که دروغپردازی میکنند وقتی این دروغها رو شود، اعتماد جوانان از دست میرود.
دیدم با اسلحه پرید پایین و داشت میرفت. صدا زدم براتی اسلحه را کجا میبری زود بیارش، مثل اینکه خیلی عجله داری! خندید و اسلحه را پس داد و رفت. وقتی برگشتیم دیدم شهید براتی انگور هم جمع کرده است و لب جاده منتظر ماست. بچه پاکی بود.
یک نقطه تمایز اساسی که شهدای ما دارند این است که با آگاهی کامل به مسیری که میرفتند نه به گفته بعضی خائنان جو گیر شده باشند به شهادت رسیدند. در بجنورد اگر کسی ادعای انقلابی بودن دارد بیاید اینجا من تمام اسناد و مدارک را دارم معلوم میشود که اینها در آن دوره چه کاره بودند. بعضیها میآیند میگویند ما فلان شعار را میدادیم. من شنیدم یکی اینها را میگفت بعد من گفتم این شعارهایی که میگویی اصلاً در بجنورد گفته نشده این شعارها مال تهران است، اصلاً شما در تظاهراتها بودید؟ بعد میآیند میگویند چرا شما ما را خراب کردید؟ این یک مشکل است که دروغپردازی میکنند وقتی این دروغها رو شود، اعتماد جوانان از دست میرود.
زمانی که حضرت امام میخواستند به ایران برگردند یک تعدادی از جوانان بجنورد عکسهایی را چاپ کرده بودند با تمثال امام و روی آن نوشته شده بود امام خوش آمدی، بجنورد. البته خیلی حرکتها به وجود آورد این تشریف فرمایی امام اما هنوز رژیم کاملاً ساقط نشده بود و ساواکیها کم کم در حال فرار بودند و آخرین نفسهایشان را میکشیدند با این حال کسی در بجنورد تسلیم نشد و به مردم نپیوست. اگر بیایند بگویند ارتش و شهربانی آمد و به مردم پیوست دروغ میگویند. زمانی که دیدند دارد گندش در میآید همان روزهای آخر بود که گریختند و بعضی نیز پیوستند. بعد پیروزی کامل انقلاب.
شهربانی بجنورد یک رئیسی داشت به نام نجفی. این نجفی ملعون خودش دزد و غارتگر بود و سروکارش نیز با دار و دسته های زورگیران بود، خدا لعنتش کند. اینها تا آخرین لحظات مقاومت کردند تا اینکه مردم ریختند که اسلحهها را بگیرند مخصوصاً برادر شهید حسن آبادی را خاطرم هست اما این جنایتکاران مانع میشدند تا اینکه فشار مردم بیشتر شد و بعد از دستگیری آنان این نجفی را از بالای ساختمان چند طبقه شهربانی به پایین پرتاب کردند و به سزای اعمالش رساندند.
یک کمی از خفقان و شکنجه های آن دوران بگویم، یکبار یادم هست در قصابی یکی از دوستان بودم یکهو دیدم این رفیق ما تا ناف خم شد و بلند داد زد «سلام عرض کردم قربان، سلام عرض کردم قربان». برگشتم نگاه کردم دیدم یک کسی در لندرور نشسته و یک علامتی داد. من به این رفیقم گفتم این کیه؟ سریع جواب داد: «حرف نزن، ساکت، حرف نزن.» رفت جلوی شیشه ماشین یک ده باری گفت «چشم چشم» سریع آمد داخل مغازه یک ران گوسفند را صاف پوست کند و برداشت رفت توی ماشین گذاشت و باز دولا شد. آن فرد هم حتی یک بوق نزد رفت.
عنوان
اما وقتی که انقلاب پیروز شد من رفتم داخل ساواک آن سگ را دیدم. آنهایی که گیر افتاده بودند توضیح میدادند میگفتند. وقتی ما را به زندان میبردند نامردا ما را برهنه میکردند. این سگ را میآوردند و یک سوت میزدند. این سگ میآمد بدن ما را به دندان میگرفت. با سوت دوم هرچه در دهنش بود را از جا میکند.
برگشت به مغازه گفتم کی بود؟ سریع باز گفت حرف نزن، گفتم رفت! باز گفت حرف نزن، حرف نزن. گفتم عبدالحسین جان نترس رفت، این کی بود. رفت در را کشید و آمد آهسته به من گفت : یک سگی هست در قلعه ساواک ما قصابان هفته ای یک ران باید برایش بفرستیم. کی می توانست ندهد.
من خودم خوشبختانه گیر ساواک نیفتادم. اما وقتی که انقلاب پیروز شد من رفتم داخل ساواک آن سگ را دیدم. آنهایی که گیر افتاده بودند توضیح میدادند میگفتند. وقتی ما را به زندان میبردند نامردا ما را برهنه میکردند. این سگ را میآوردند و یک سوت میزدند. این سگ میآمد بدن ما را به دندان میگرفت. با سوت دوم هرچه در دهنش بود را از جا میکند. به ما میگفتند حرف میزنی یا نه. کی میتوانست بگوید من حرف نمیزنم. سگ درنده هیکل و وحشی.
بچهها این سگ را وقتی ساواک تسخیر شد، گرفتند انداختند در یک سلولی از گشنگی مرد. خیلی وحشی و درنده و خطرناک بود.
سه نفر در یک مغازه بودند میخواستند با هم حرف بزنند این از آن میترسید، اون از این میترسید. یک خفقان عجیبی بود. میگفتند دیوار موش دارد، موش گوش دارد. امروز طرف در خانه خودش هر کثافت کاری میکند کسی کار به کارش ندارد. یا منتقدان نظام آزادانه حرفشان را میزنند و کسی با آنها کاری ندارد. امروز اصلاً با آن روز قابل مقایسه نیست. جوانان مسئولان را به نقد میکشند و گهگاه حرفهای خلاف واقعی نیز نسبت داده میشود؛ اما تحمل نظام ما بسیار بالاست. کی دیروز جرات داشت بگوید عکس اعلی حضرت کج شده است. کی جرات داشت با راننده اداره ساواک برخورد کند، پوستش را میکندند.
یک روز یک مرد هیکلی آمد به مغازه من برداشت گفت مراقب خودت باش! گفتم چرا؟ گفت من را نمیشناسی؟ گفتم نه. گفت برو بیرون بپرس، رفتم گفتند این فلان مأمور ساواک است. گفتم بفرمایید قربان. گفت الآن بانو فلان استاد شهبانو فرح به مغازه تو میآیند برای خرید. مراقب رفتارت باش من هم ترسیدم گفتم می خواین مغازه را بگذارم بروم. گفت نه بمان. دیدم یکهو یک پیرزن پیر کفتار به مغازه آمد و من هم جنسها را 1000 برابر گرانتر به او دادم. از ترسم بعدش مغازه را تعطیل کردم و تا مدتی به مازندران گریختم.
عنوان
یادم میآید چهار نفر بودیم از مشهد میآمدیم و همراهمان یک کیف پر از نوار و اعلامیه داشتیم. کنار جاده منتظر ماشین بودیم. یک ماشین نگه داشت و ما را سوار کرد. تا سوار شدیم من گفتم : بر سه بت شکن، نام بردم حضرت ابراهیم و حضرت رسول و حضرت امام صلوات، تا گفتم داد زد: خفه، خفه توی ماشین من این حرف را میزنی؟
یادم میآید چهار نفر بودیم از مشهد میآمدیم و همراهمان یک کیف پر از نوار و اعلامیه داشتیم. کنار جاده منتظر ماشین بودیم. یک ماشین نگه داشت و ما را سوار کرد. تا سوار شدیم من گفتم : بر سه بت شکن، نام بردم حضرت ابراهیم و حضرت رسول و حضرت امام صلوات، تا گفتم داد زد: خفه، خفه توی ماشین من این حرف را میزنی؟ دیدم کتش را کنار زد یک یوزی داشت گفت اگر زبانت را باز کنی همهتان را میکشم. ما تا بجنورد لال شدیم. ماشین بین راه در قوچان خراب شد من به دوستانم گفتم وقتی ماشین درست شد با لگد میزنم بهش گازش را میگیریم و فرار میکنیم. دیدم هیچکدام علاقه ای نشان ندادند. دوباره آمد سوار شد و دوباره گفت شما غلط میکنید در ماشین من این هارت و پورتها را بکنید. من می خواهم بین راه شما را به شهربانی تحویل میدهم تا یک پدری از شما در بیاورند. ما تا خود بجنورد لال شدیم؛ چرا که کیف پر از اعلامیه و نوار بود. یکی از این بچهها خودش را به اسهال زد و خودش را نجات داد. ما هم یکی یکی خودمان را به مریضی زدیم و گریختیم. طوری که من وقتی به خانه رسیدم خودم را از روی دیوار بلندمان به حیاط پرتاب کردم.
با این وجود که من از ساواک ترس داشتم اما گزارشی از ساواک هست که آنقدر مرا بزرگ کرده که نگو، آنها بیش از من میترسیدند. این کار خدا بود. این گزارش گفته بود که دو برادر نوریان دارند مواد آتش زا درست میکنند تا شهربانی را به آتش بکشند.
یادم میآید یک مدت با سیخهای کباب تمرین کرده بودم طوری که با دو دستم دو چشم را میزدم، در تظاهراتها رفیقی داشتم این سیخ کبابها را داده بودم دستش و گفته بودم اگر گرفتنت بگو من سیخ کباب فروشم. ما در آن دوران چیزی نداشتیم مردم با چوب و سیخ و شمشیر و اینها در مقابل اسلحه ساواکیها ایستادگی میکردند.
در شام غریبان عاشورا چوبهایی را تهیه کردیم شبیه چوبهای بیسبال با بچه های انقلابی رفتیم جلوی شهربانی شعار میدادیم: شب شام غریبان است، شب تجدید پیمان است، برادرها به پاخیزید، برادرها با شاه بستیزید، همه با هم میخواندیم. از آن طرف سربازان از داخل حیاط فریاد میزدند:برادرم، برادرم، پیامت را شنیدیم. همین حرکتهای مذهبی رژیم را تضعیف کرد.
نوار های نوحه ای بود که مجانی بچهها توزیع میکردند که در آن میخواند: الا ای شاه خائن، با حیله و تزویر سیاست تو امیری، تو دیو بس شریری، کشنده عدالت، نداری تو شهامت، یابن التلقا، یاد نما اصل و نصب را، من این نوار را برداشتم و رفتم در شمال گذاشتم. مردم هم با شور خاصی سینه میزدند. بعد ساواک فهمیده بود. فروردین 56 ساواک آمد در خانه پدر خانمم که ما مجالس عزا را در خانه آنها میگرفتیم. ساواک گفت این پرچم سیاه چیه در خانه نصب کردین؟ جواب داد پدر دامادم فوت کرده است. گفتند کی مرده؟ گفت تازه فوت کرده، چون از تهران اعلام کرده بودند به خاطر شهادت آیت الله مصطفی عید را عزای عمومی اعلام کردند و گفته بودند کسی عید نگیرد.
عنوان
شبهایی که الله اکبر میگفتیم در بجنورد یادم هست یک قوری بزرگی گرفته بودم. یک بلندگویی هم داشتم که فیشش را به ضبط وصل کرده بودم. این الله اکبر میگفت، من هم در قوری فریاد میزدم، خمینی رهبر. هر کی میشنید فکر میکرد دو نفرند که فریاد میزنند.
شبهایی که الله اکبر میگفتیم در بجنورد یادم هست یک قوری بزرگی گرفته بودم. یک بلندگویی هم داشتم که فیشش را به ضبط وصل کرده بودم. این الله اکبر میگفت، من هم در قوری فریاد میزدم، خمینی رهبر. هر کی میشنید فکر میکرد دو نفرند که فریاد میزنند. از شعرهای تهران هم یادم هست ترکهای تبریز شعار میدادند شاه بی پالان گده یعنی : شاه بی پالان فرار کرد.
خلاصه هر بار که خاطراتم را مرور میکنم تمام این تصاویر در برابر چشمانم نقش میبندد و همه دوستانم، شهدای عزیز در مقابل چشمانم حاضر میشوند.
یادشان به خیر و راهشان پر رهرو باد انشاءالله.
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
خيييييييييييييييييييييييييييييلي عاللللللللللللللللللللللللللللللللي بود براتون ارزوي عاقبت بخيري مي کنم وارزو دارم که امام زمان پشت وپناهتون باشه
پاسخ