کد خبر:۲۲۶۰۳۹
خاطرات دهه فجر در بیان پیشکسوتان انقلاب اسلامی

تنها راه رهایی اطاعت از امام (ره) است

زمانی که منافقین شعار می دادند «تنها ره رهایی ، جنگ مسلحانه ست» و در مقابل ما هم شعار می‌دادیم «تنها ره رهایی اطاعت از امام است»...
باشگاه دانشجویان «خبرگزاری دانشجو» حسن براتی؛ وارد آبدار خانه مسجد می‌شوم تا با حاجی نوریان یکی از پیشکسوتان انقلاب اسلامی مصاحبه کنم، در ابتدا بوی خوش گل محمدی و چای توجه مرا به خود جلب می‌کند. کنار میز یک جفت نعلین کهنه گذاشته شده و در و دیوار پر است از عکس‌ها و نوشته های قدیمی و قالیچه ای که عکس امام (ره) روی آن نقش بسته.
 
چپ و راست اتاق پرچم عزای ابا‌عبدالله نصب شده و حتی روی کابینت‌ها هم پر از عکس شهداست و حاجی هم با ژست خاص خودش وارد اتاق می‌شود، به محض ورود نعلین‌ها را به پا می‌کند. همین طور که صحبت می‌کند کارهای مسجد را هم سرو سامان می‌دهد. تا به خودم می‌آیم می‌بینم جلویم کاسه چای با طعم دارچین گذاشته شده. افتخار می‌کند که چایچی مسجد است. یک شاگرد با حالی هم دارد که کاملاً گوش به فرمان حاجی است، از روی عشق حاجی را می‌خواهد و به قول خودش رابطه من و حاجی شاگرد و استادیه.
 
حاجی نوریان می‌آید و می‌نشیند و با یک لیوان شیشه ای که قد یک کاسه آش جا دارد یک چای گیاهی می‌ریزد تویش و روی آن را آب می‌بندد. خودش می‌گوید به داروها حساسیت دارد و از ناحیه روده و معده یک کمی ناراحت است. به هر حال با استقبال خوبی و البته با افتادگی خاص برو بچه‌های بسیجی شروع می‌کند به تعریف خاطراتش.
 
عنوان
ماجرا از آنجا آغاز شد که در ساعت 11 صبح 20 آبان 1357 نمایندگان معلمان به علت ضرب و شتم فرهنگیان مشهد و شهادت شهید رزاقیان توسط ساواک جلسه ای گذاشتند.
ماجرا از آنجا آغاز شد که در ساعت 11 صبح 20 آبان 1357 نمایندگان معلمان به علت ضرب و شتم فرهنگیان مشهد و شهادت شهید رزاقیان توسط ساواک جلسه ای گذاشتند، من و برادر شهیدم در این جلسه حضور داشتیم، معلمان در این جلسه تصمیم گرفتند تا رسیدگی قاطع به مطالباتشان صورت نگیرد کلاس‌های درس را تعطیل ‌کنند. این حرکت در نهایت کمر رژیم را در بجنورد شکست.
 
وقتی که کلاس‌ها تعطیل شد معلمان آموزش‌های لازم را به دانش‌آموزان دادند و آنها شروع کردند به شعار نویسی و پخش اعلامیه‌ها و در واقع دانش آموزان باعث سقوط رژیم در بجنورد شدند؛ چرا که آنان کار کردند و با از خود گذشتگی زحمت‌های زیادی کشیدند.
 
اعلامیه‌های حضرت امام راحل را به صورت ورقه های 35 برگی با برچسب درس علوم بسته بندی کرده بودیم و دانش آموزان می‌آمدند و آن‌ها را از مغازه ما دریافت می‌کردند. برادرم می‌پرسید مال کدام مدرسه ای؟ این ورقه‌ها را بگیر و پخش کن! کم کم ساواک متوجه شده بود و گزارش داده بود که این‌ها اعلامیه‌ها را توزیع می‌کنند.
 
هر کسی در محله خودش شبانه اعلامیه‌ها را به خانه مردم می‌انداخت و وقتی صبح مردم از خواب بر می‌خاستند و اعلامیه‌ها را می‌دیدند تعجب می‌کردند و می‌پرسیدند این همه اعلامیه از کجا آمده است؟
 
بعد از تعطیلی مدارس یک جریانی در شهر راه افتاد، یادم هست در همین میدان شهید که قبلاً نامش 6 بهمن بود دانش آموزان شلوغ کرده بودند، وقتی من آنجا رسیدم دیدم دارند این تابلوهای منشور آزادی شاه ملعون که شعارهای کمونیستی مثل اصلاحات ارضی، آزادی دهقانان روی آن نوشته شده بود را با سنگ می‌شکستند، من وقتی دیدم این‌ها این کار را دارند می‌کنند، فریاد زدم: «ما بت شکنیم شیشه شکن نیستیم» یک دفعه دیدم جمعیت جمع شد و یکپارچه شعار داد ما بت شکنیم شیشه شکن نیستیم!
 
همین طور ادامه دادیم و حرکت کردیم و من جمعیت را به سمت مسجد انقلاب هدایت کردم. آمدیم بیاییم داخل، یک پیرمردی بود ما را راه نداد به داخل بعد من یک اسکناس سبز 50 ریالی در آوردم و به او دادم گفتم زود در را باز کن وگرنه جمعیت در را می‌شکنند. در را باز کرد و جمعیت به داخل مسجد انقلاب وارد شد. اصلاً مسجد گنجایش این جمعیت را نداشت و عده ای در صحن حیاط بودند و همین طور راست و کتابی ایستادند.
 
من با خودم گفتم حالا با این جمعیت چه کار بکنیم، رفتم روی منبر نشستم و گفتم اگر به شهادت باشد من حاضرم به توان هزار شهید بشوم اما برای چی؟ برای شکستن شیشه؟ ما که قرار است کارهای مهمی انجام دهیم این چه کاری است که شیشه بشکنیم، بیایید کارهای مهم‌تر انجام دهیم. دو نفر را فرستادم دنبال یک آقایی که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم تا برای این‌ها سخنرانی کند. یک‌بار پسرش را فرستاد گفت پدرم خانه نیست. یک‌بار دیگر فرستادم دنبالش گفت بابام رفته حمام! خلاصه هر کاری کردیم نیامد.
عنوان
در انتها وقتی این روحانی داشت دعا می‌کرد دیدیم نیروهای شهربانی تا بیخ دندان مسلح با اسلحه جلوی در صف کشیده‌اند و ژاندارمری هم با کامیون نیروهایش را آورده بود.
 
یک دفعه دیدم یک روحانی در واقع ابوذر زمان، آقای شیخ برات‌علی شاددل از در آمد داخل و گفت چی شده آقای نوریان این‌ها را اینجا جمع کرده‌اید؟ من گفتم حاج آقا این‌ها همه منتظر شما بودند که بیایید برایشان صحبت کنید و ایشان شروع به سخنرانی کرد و بچه‌ها همه ساکت و آرام شدند.
 
در انتها وقتی این روحانی داشت دعا می‌کرد دیدیم نیروهای شهربانی تا بیخ دندان مسلح با اسلحه جلوی در صف کشیده‌اند و ژاندارمری هم با کامیون نیروهایش را آورده بود، ژاندارمری یک نیروی خیلی مؤمنی داشت به نام سروان بیداریان که از قضا با این‌ها آمده بود تا ما را متفرق کنند و الآن هم در بلوار شیرینی فروشی دارد.
 
شیخ ما هم که داشت شاه را فحش می‌داد و برای سرنگونی‌اش دعا می‌کرد دیدم ایشان هم دستش را مخفیانه طوری که دیگران نبینند رو به ما بالا آورده و زیر لب آمین می‌گوید. جلو آمد و به من گفت شما برنامه‌تون چیه؟ من هم گفتم هیچی ما برنامه ای نداریم شما هم راحت اسلحه‌هایتان را غلاف کنید و بروید خانه‌هایتان ما هم الآن تعطیلش می‌کنیم و بچه‌ها هم با سکوت کامل مجلس را ترک کردند و رفتند.
 
در همان ابتدا یادم هست فرهنگیان نیز یک راهپیمایی انجام دادند با سکوت و بدون شعار. من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم وقتی راهپیمایی می‌کردیم قرار بود شعار ندهیم؛ اما ما مشتمان را محکم گره کرده بودیم و با نگاهی خشمگین رو به نیروهای ژاندارم بی صدا فریاد می‌زدیم و انزجارمان را از رژیم شاه به شدت نشان می‌دادیم و راهپیمایی در بجنورد نبود که من در آن نبوده باشم.
 
عنوان
همین آقای خافی پور می‌گفت بیا بریزیم شهربانی، اسلحه‌ها را بگیریم ولی من مخالفت کردم و گفتم نخیر ما اجازه نداریم. در واقع یکی از رموز انقلاب اسلامی این بود که همه مطیع محض رهبری بودیم
دانش آموزان بودند که شارژ می‌شدند و شعار می‌نوشتند و اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند و باز هم همین دانش آموزان بودند که در جبهه‌ها رشادت کردند و بیش‌ترشان شهید شدند. شهید عبدالرضا زیبایی یادم هست، شهید مصطفی زاده، شهید تقی آل نبی را یادم می‌آید و کسانی که خیلی فعالیت کردند تا اینکه به شهادت رسیدند.
 
در شعار نویسی من خطم زیاد خوب نبود اما استاد مرگ بر شاه نویسی بودم خیلی سریع به صورت برعکس هر دیواری گیرم می‌آمد می‌نوشتم. یادم می‌آید دوستی داشتم به نام حسین علمدار که ایشان خطاط خیلی ماهری بود و من برایش چراغ قوه را نگه می‌داشتم تا در تاریکی شب شعار های مرگ بر شاه را بنویسد بعدش فرار می‌کردیم. شخصی بود به نام محمد خافی پور این بشر وسط راهپیمایی در آن شلوغی روی زمین شعار می‌نوشت و وقتی جمعیت عبور می‌کرد خیابان پر از شعار بود. یادم می‌آید پدرش خیلی نگرانش بود و هر جا می دیدش داد می‌زد «محمـــــــــد می‌کشنت، محمـــــــــد می‌کشنت!»
 
یادم هست وقتی شهید حسن آبادی را تشییع می‌کردند همین آقای خافی پور می‌گفت بیا بریزیم شهربانی، اسلحه‌ها را بگیریم ولی من مخالفت کردم و گفتم نخیر ما اجازه نداریم. در واقع یکی از رموز انقلاب اسلامی این بود که همه مطیع محض رهبری بودیم، ولایت پذیری در انقلابیون موج می‌زد. هیچ کس کار بی اجازه انجام نمی‌داد.
 
در همان مقطع منافقین شعار می‌دادند: «تنها ره رهایی، جنگ مسلحانه‌ست!» و در مقابل ما هم شعار می‌دادیم «تنها ره رهایی اطاعت از امام است!» شعار و عقیده آنان هرج و مرج به وجود می‌آورد و اختلاف عقیده از آسمان تا زمین بود و همین تندروی‌های آنان بود که راه را کج رفتند و در ورطه هلاکت افتادند. در بجنورد متأسفانه تعدادشان زیاد بود 15 تا 15 تا اعدام شدند.
 
عنوان
رفتم خانه و به خانمم گفتم یک پالتوی مردانه بلند بپوش و کمرت را هم محکم ببند همین جا دم در بایست و این شمشیر تیز را هم به دست بگیر و اگر در خانه را شکستند اولین نفر که داخل شد را محکم بزن تا دو نیم شود.
الکی نبود که شب بگوییم مرگ بر شاه و صبح انقلاب پیروز شود نه این‌گونه نبود. یادم هست چماق داران حمله کرده بودند و در حالت مستی شدید به هر کسی می‌رسیدند سیر میزدندش و همه شیشه‌ها را پایین آورده بودند و فریاد می‌زدند جاوید شاه!، جاوید شاه! من همان زمان یادم هست رفتم خانه و به خانمم گفتم یک پالتوی مردانه بلند بپوش و کمرت را هم محکم ببند و به دخترمان هم لباس پسرانه بپوشان و همین جا دم در بایست و این شمشیر تیز را هم به دست بگیر و اگر در خانه را شکستند اولین نفر که داخل شد را محکم بزن تا دو نیم شود. خودم هم جلوی در خانه حاجی مهمان‌نواز مراقب اوضاع بودم.
 
شما باید بروید و از کسانی که ادعایی ندارند و نامی نیز از آنان برده نمی‌شود مصاحبه بگیرید امثال حاجی محمدی مقدم که هم اکنون در مشهد زندگی می‌کند اما برای برنامه های دهه فجر گاهی به بجنورد می‌آید. او یک‌بار در سالن گلشن سخنرانی کرد و من هم در آنجا حضور داشتم. ایشان گفت: می‌گویند چماق داران، چماق‌دار آنجا نشسته است و بعد به من اشاره کرد. تمام مسئولان هم در آنجا حضور داشتند من می‌خواستم سکته کنم. بعد حرفش را اصلاح کرد و گفت: چماق‌دار امام خمینی بود. همه صلوات فرستادند و من خیالم راحت شد.
 
بعد که نوبت صحبت کردن من رسید رفتم بالا و گفتم من افتخار می‌کنم که نوکر امام خمینی بودم، اما من چماق‌دار نبودم دانش آموزان در ابتدا شیشه‌ها را می‌شکستند و شما اشتباه شنیدید من آنان را دعوت به انجام کارهای اساسی می‌کردم. من قبل‌تر هم عرض کردم که در شعار گفتم «ما بت شکنیم، شیشه شکن نیستیم!» و در ضمن چماق‌دار هم نیستیم. بعد اسناد ساواک که علیه من صادر شده بود یکی یکی خواندم و مورد تقدیر جمع مسئولان واقع شد.
 
شخصی به نام خاکپور شهید حسن آبادی را ترور کرد و در این ترور از اسلحه‌ای استفاده شده بود که گلوله های نازکی داشت و جای گلوله روی بدن مطهر وی مشخص نمی‌شد، عده ای القا می‌کردند که زیر دست و پا خفه شده است. تا اینکه بعدها مشخص شد گلوله از سینه‌اش وارد بدن شده است و شخصی به نام حاجی حجت معماریانی ایشان را غسل می‌داد.
 
عنوان
یادم می‌آید سال 38 وقتی محصل بودم یک سرهنگ ژاندارمری آنقدر شراب خورده بود ترکیده بود، او را با ساز و آهنگ تشییع می‌کردند من نوجوان بودم از آن‌ها پرسیدم این طرف چی شده؟ گفتند این آنقدر عرق خورده ترکیده و شهید شده است! ببینید به چی شهید می‌گفتند! تفاوت از کجا بود تا کجا!
من شهید زیاد دیده بودم، افرادی که آنچنان زخمی شده بودند که نصف سرشان نبود، اما در هنگام غسل و کفن شهدا تا آن زمان حضور نداشتم. وی را با مظلومیت زیادی می‌شستند. حاجی معماریانی وقتی غسلش داد آرام به ترکی گفت پسر عزیزم، وقتی رفتی محضر ابی عبدالله سلام من را هم برسان. این اولین بار بود که من یک این چنین تشییع جنازه ای را می‌دیدم. یادم می‌آید سال 38 وقتی محصل بودم یک سرهنگ ژاندارمری آنقدر شراب خورده بود ترکیده بود، او را با ساز و آهنگ تشییع می‌کردند من نوجوان بودم از آن‌ها پرسیدم این طرف چی شده؟ گفتند این آنقدر عرق خورده ترکیده و شهید شده است! ببینید به چی شهید می‌گفتند! تفاوت از کجا بود تا کجا!
 
انقلاب، تنها انقلاب ابی عبدالله بود بچه‌ها به امام حسین‌(ع) اقتدا می‌کردند و شعار، شعار امام حسین (ع) بود، پرچم، پرچم امام حسین (ع) بود در واقع این امتداد قیام ابی عبدالله و نهضت عاشورا بود. همه این را می‌دانستند. بچه‌ها می‌خواستند جبهه بروند می‌گفتند حسین حسین می گیم، می‌ریم کربلا، نمی‌گفتند پول، پول می‌گیم می‌ریم کربلا. مقام، مقام می‌گیم می‌ریم کربلا. این اقتدا کردن به آموزگار رشادت و شهادت بود، این رمز پیروزی انقلاب بود.

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
بنده خدا
-
۱۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۲۱:۴۸
"شما بايد برويد و از کساني که ادعايي ندارند و نامي نيز از آنان برده نمي‌شود مصاحبه بگيريد"

هر سال از همون آدم هاي قبلي مصاحبه مي گيرند
اين يكي رو تا حالا نديده بودم
جالب بود
بازم از اين كارا بكنيد
3
0
پربازدیدترین آخرین اخبار