کد خبر:۵۶۸۶۰
خاطرات انقلابی مردی که همه چیزش انقلاب بود؛

خاطراتی از حضرت آيت الله خامنه اي در سال هاي مبارزه

براي انقلاب بايد اين طوري باشيم؛ از پيش معين نکنيم که صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوييم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشه اش ذره اي سائيده بود، بگوييم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر کنيم و بيرون برويم.

گروه انديشه؛ حضرت آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب اسلامي، خاطراتي را از برخي صفحه هاي تاريخ انقلاب اسلامي در سال هاي حماسه و حضور، با بياني شيوا و جذاب بيان کرده اند که بازخواني اين خاطرات شيرين در آستانه دهه مبارک فجر خالي از لطف نيست:

سال42 -  وصيت نامه

حلالم کنيد

ازآنجا که ما در شرايط بحراني و غير عادي به سر مي برديم و هر لحظه ممکن بود خطري براي ما پيش بيايد ، فرداي آن روز {روزحمله به مدرسه فيضيه در دوم فروردين 42}نشستم و وصيت نامه خود را نوشتم....در بالاي آن نوشته ام : « وصيت نامه سيد علي خامنه اي مرقومه ليله يکشنبه 27شوال 1382 » ...متن وصيت نامه اين است :

بسم الله الرحمن الرحيم

عبدالله علي بن جواد الحسيني الخامنه اي غفر الله لهما يشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و ان محمدا صلي الله عليه و آله عبده و رسوله و خاتم الانبياء و ان ابن عمه علي بن ابيطالب عليه السلام وصيه سيد الاوصياء وان الاحد عشر من اولاده المعصومين

صلوات الله عليهم الحسن والحسين وعلي و محمد و جعفر و موسي و علي و محمد وعلي والحسن و الحجه اوصيائه و خلفائه و امناء

الله علي خلقه و ان الموت حق والمعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبي صلي الله عليه وآله حق.

اللهم هذا ايماني و هو وديعتي عندک اسئلک ان تردها الي و تلقيها اياي يوم حاجتي اليها بفضلک و کرمک.

مهم ترين وصيت من آن است که دوستان و عزيزان و سروران من ، کساني که بهترين ساعات زندگي من با آنان و ياد آنان سپري شده است مرا ببخشند و بحل کنند و اين وظيفه را به عهده بگيرند که مرا از زير بار حقوق الناس رها و آزاد نمايند. ممکن است خود من نتوانم از همه کساني که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و يا بدگوئيشان را از کسي شنيده ام، حليت بطلبم. اين کار مهم و ضروري را بايد دوستان و رفقاي من براي من انجام دهند.

دارايي مالي من در کم، هيچ است، ولي کفاف قرض هاي مرا مي دهد.تفصيل قروض خود را در صفحه جداگانه يادداشت مي کنم که از فروش کتب مختصر و ناچيز من ادا  شود.

هر کسي که مدعي طلبي از من شود هر چند اسمش در آن صفحه نباشد قبول کنند و ادا نمايند....پنج شش سال نماز هرچه زودتر ادا و مرا از رنج اين دين الهي راحت کنند ( البته يقينا آنقدر مقروض نبودم، ولي احتياط کردم) مبلغي به عنوان رد مظالم بابت قروض جزئي از ياد رفته به فقرا بدهند.

از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبين من استحلال شود.(چون آن روزها نق و نوق عليه آقايان در جلسات زياد بود که چرا فلاني اقدام نکرده، فلاني چرا اين حرف را زده و اين مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقايان اعلام و مراجع حليت طلب کنند.)و گمان مي کنم بهترين راه اين کار آن است که عين وصيت نامه مرا در مجلسي عمومي که آشنايان من باشند قرائت کنند.

پدر و مادرم که در مرگ من از همه بيشتر عزادار هستند، به مفاد حديث شريف اذا بکيت علي شيء فابک علي الحسين ، به ياد مصائب اجدادمان از من فراموش خواهند کرد انشاءالله تعالي .

گويا ديگر کاري ندارم .اللهم اجعل الموت اول راحتي و آخر مصيبتي واغفر لي وارحمني بمحمد وآله الاطهار

العبد علي الحسيني الخامنه اي

 

سال57 - در انتظار ورود امام(ره)

من چاي مي دهم

هنگامي که قرار بود امام تشريف بياورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم . جمعي از رفقاي نزديکي که با هم کار مي کرديم و همه شان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهايي پيدا کردند و بعضي از آنها به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، آقاي هاشمي، مرحوم رباني شيرازي، مرحوم رباني املشي و... با هم مي نشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت مي کرديم.

گفتيم که امام دو سه روز ديگر وارد تهران مي شوند و ما آمادگي لازم را نداريم. بيائيم سازماندهي کنيم که وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد و کارها از همه طرف به اينجا ارجاع شد، معطل نمانيم. صحبت از دولت هم در ميان نبود.

ساعتي را در عصر يک روز معين کرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليتها شد و در آنجا گفتم مسئوليت من اين باشد که چاي بدهم. همه تعجب کردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست کردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد ، جلسه حالي پيدا کرد.

مشخص شد که مي شود آدم بگويد که مثلا قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نيست. ما مي خواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره کنيم، هر جايش هم که قرار گرفتيم، اگر توانستيم کار آنجا را انجام بدهيم، خوب است.

اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي که در آنجا زدم، مي دانستم که کسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد کرد و نمي گذارند که من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما واقعا اگر کار به اينجا مي رسيد که بگويند درست کردن چاي به عهده شماست، مي رفتم عبايم را کنار مي گذاشتم و آستينهايم را بالا مي زدم و چاي درست مي کردم. اين پيشنهاد نه تنها براي اين بود که چيزي گفته باشم، واقعا براي اين کار آماده بودم.

من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مي گفتم که آن کسي نيستم که اگر وارد اتاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر کنم و بيرون بروم. نه خير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اتاقي ندارم. من وارد اتاق مي شوم و هر جا خالي بود، همان جا مي نشينم.

اگر مجموعه احساس کرد که اينجا براي من کم است و روي صندلي ديگري نشاند، مي نشينم و اگر همان کار را نيز مناسب دانست آن را انجام مي دهم.

گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چيزهاي ديگر شود، اما واقعا اعتقادم اين است که براي انقلاب بايد اين طوري باشيم. از پيش معين نکنيم که صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوييم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشه اش ذره اي سائيده بود، بگوييم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر کنيم و بيرون برويم.

من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نکردم اين طوري باشم . در مجمموعه انقلاب ، تکليف ما اين است.

آن روز بي امان اشک مي ريختم

در روز ورود امام  ما که در دانشگاه متحصن بوديم. همه خوشحال بودند و مي خنديدند، ولي بنده از نگراني بر آنچه که براي امام ممکن است پيش بيايد، بي اختيار اشک مي ريختم، چون يک تهديدهايي هم وجود داشت.

بعد به فرودگاه رفتيم. به مجرد اينکه آرامش امام را ديديم، نگراني و اضطراب ما به کلي بر طرف شد و ايشان با آرامش خودشان به بنده و شايد خيلي هاي ديگر که نگران بودند، آرامش بخشيدند.

وقتي پس از سالهاي متمادي امام را زيارت کرديم، ناگهان خستگي چند ساله از تن ما خارج شد. احساس مي کرديم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با يک تحقق واقعي و پيروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پيدا کرده است.

بعد هم آمديم داخل شهر و آن تفاصيلي که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همان طور که مي دانيد امام، عصر آن روز از بهشت زهرا به نقطه نا معلومي رفتند، يعني در واقع آقاي ناطق نوري ايشان را ربودند و به نقطه امني بردند تا کمي استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاريس حرکت کرده بودند، دائما در حال فشار کار و بعد هم حضور در ميان مردم بودند و يک لحظه هم استراحت نکرده بودند.

امام در مدرسه رفاه

ما در آن فاصله رفته بوديم مدرسه رفاه و کارهايمان را انجام مي داديم. قبل از اينکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بوديم و روي برنامه اقامتگاه ايشان و ترتيباتي که بعد از ورودشان بايد انجام مي گرفت يک مقداري مذاکره کرديم و برنامه ريزي هايي شد.

آن روزها ما نشريه اي را در مي آورديم که بعضي از اخبار درآن نشريه چاپ مي شد و از همان مدرسه رفاه بيرون مي آمد و چند شماره اي چاپ شد.

البته در دوران تحصن هم نشريه اي را راه انداختيم و يکي دو شماره اي چاپ شد.

آخر شب بود و من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم مي کردم که توي همان نشريه اي که گفتم چاپ بشود و بيرون بيايد.

ساعت حدود ده شب بود. يک وقت از حياط داخلي مدرسه رفاه، صداي همهمه اي را احساس کردم. معلوم شد يک حادثه اي واقع شده. رفتم واز دم پنجره نگاه کردم و ديدم امام از در وارد شدند. هيچ کس با ايشان نبود و برادرهاي پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگي آن روز، با کمال خوشرويي با اينها صحبت مي کردند. اينها هم دست امام را مي بوسيدند. شايد ده پانزده نفري بودند.

امام طول حياط را طي کردند و رسيدند به پله هايي که به طبقه اول منتهي مي شد. آن پله ها پهلوي همان اتاقي بود که من در آن بودم.

امام از پله ها بالا رفتند. پاي پله ها سي چهل نفري جمع شده بودند. امام به پاگرد پله ها که رسيدند، ناگهان برگشتند طرف جمعيت و روي زمين نشستند. نمي خواستند علاقمندان و دوستداران خود را رها کنند. يکي ار برادران يک خير مقدم حساب نشده پر هيجاني را ايراد کرد، چون هيچ کس انتظار نداشت. امام چند کلمه اي صحبت کردند و بعد به اتاقي که برايشان معين شده بود راهنمايي شدند.

سجده شکر

آن ساعتي که راديو براي اول بار گفت :«اين صداي انقلاب اسلامي است» من داشتم با ماشين از کارخانه اي که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام مي آمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هيچ کاري انجام نشده بود و اينها به فکر باج گيري و باج خواهي بودند و در کارخانه تحريکات ايجاد مي کردند و ما رفتيم آنجا که يک مقداري سرو سامان بدهيم.

در مراجعت بود که راديو اعلام کرد که اين صداي انقلاب اسلامي است، من ماشين را نگه داشتم آمدم پايين روي زمين افتادم و سجده کردم، يعني اين قدر براي ما غير قابل تصور و غير قابل باور بود. هر لحظه اي از آن لحظات يک مسئله داشت.

در آن روزها طبعا در همه فعاليتها دخالت داشتيم. يک حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتي بعد از22 بهمن بارها به اين فکر مي افتادم که آيا ما خوابيم يا بيدار و تلاش مي کردم از خواب بيدار نشوم که اين روياي طلائي تمام نشود. اين قدر براي ما شگفت آور بود.

برگرفته از کتابماه فرهنگي تاريخي «يادآور» شماره 4و5 -آذروزمستان87/ بهار88

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار