به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، این روزها سریال «وضعیتسفید» برای دومین باز از سیما پخش میشود و این بار از شبکه «تماشا». در همین زمینه در آخرین به روز رسانی وبلاگ «آهستان» چنین آمده است:
«وضعیت سفید» را که میبینم، دلم میگیرد. چون هر صحنهاش، برای من خاطره است. یادآور زندگی خودم هست. آنقدر خاطره ریز و درشت در این سریال زیبا، جمع شده و به نمایش درآمده که اگر ده بار دیگر هم تکرار شود، تکراری نمیشود.
از عشقها و شیطنتها و دوست داشتنهای دوران نوجوانی تا بغضها و اشکهای نوعروسان به وقت جدایی، از اعزام رزمندگان و بسیجیان به جبهه تا تشییع جنازه شهدا و صدای آهنگران. از حجب و حیا و عفت دختران و پسران تا غیرت و مردانگی و جوانمردی مردم حتی لاتها…
علاوه بر اینها که به زیبایی تمام و با دقت و وسواس زیاد در سریال نشان داده شده، جزئیاتی را هم میبینیم که ظاهرا چندان مهم نیستند اما کاملا آگاهانه و هوشمندانه در لابلای صحنههای سریال قرار گرفتهاند.
مثلا همین چند شب پیش، امیر برای تعمیر جعبهای چوبی، از میخهای کج استفاده میکرد! یادم آمد که همین صحنهٔ به ظاهر ساده هم جزوی از خاطرات آن روزهای ماست. روزهایی که حتی یک میخ کج و فرسوده هم، برای مردم ارزش داشت و آن را دور نمیانداختند.
موقع لزوم، با چکش یا سنگ، کجیهایش را راست میکردند و برای تعمیر میز و صندلی و یا کوبیدن یک قاب به در و دیوار از آن استفاده میکردند!
از این جور جزئیات ریز و درشت که روزی روزگاری جزو زندگی عادی ما بود، تا دلتان بخواهد در «وضعیت سفید» وجود دارد. مثل ایستادن در صف نفت و گاز و باجه تلفن و زندگی در پناهگاه و قطعی برق و خاموشی شهرها و روستاها به وقت بمباران و موشکباران و … شاید امروز برای خیلیها تصور چنان روزها و شبهایی سخت باشد، اما این خاطراتِ تلخ و شیرین هنوز هم برای خیلیها زنده است.
«وضعیت سفید» برای من فقط یک سریال ساده مثل همه سریالهای تلویزیونی نیست. هر قسمتش، انگار یک ساعت از زندگی آن روزها و شبهای پر از خاطره است.
با این سریال، به گذشتهها سفر میکنم و گوشهای از زندگی دوران کودکی و نوجوانیم را مرور میکنم. به شبهایی برمیگردم که ما هم با شنیدن آژیر خطر، چراغها را خاموش میکردیم و با ترس و لرز و نگرانی، کنار اعضای خانواده دعا میخواندیم. به روزهایی که ما هم درست مثل امیر و خانوادهاش، در خانه پدربزرگ و مادربزرگ جمع میشدیم. اما حالا نه از آن خانه قدیمی و حیاتش چیزی باقی مانده، نه از پدربزرگ و مادربزرگ و نه از دورهم نشینیهای فامیل.
دقیقا به همین علت، هر وقت «وضعیت سفید» را میبینم، دلم میگیرد و تا مدتها، ساکت و تنها گوشهای مینشینم و به روزها و شبهایی فکر میکنم که از رادیو آژیر خطر پخش میشد اما وضعیت زندگیمان سفید بود (شاید بخاطر اینکه با هم مهربانتر و به هم نزدیکتر بودیم) برعکس حالا که به ظاهر، وضعیت، سفید شده اما وضعیتِ زندگیِ خیلی از ماها، قرمز و نارنجی است!