به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، وبلاگ سه روش نوشت؛ دیروز وقتی خاطرهای رو درین باره می خوندم از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی رو برای فرزند خودش تبدیل به یک فرصت کردند.
خاطره رو با هم بخونیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم...
دست و پاش 90درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..
و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود...
خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم
که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد...
باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد... عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید.... اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون...
و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه....
فکر میکنید چی شد؟
زانوهای باربی ام شکست....
چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...
و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده....
من بعد از اون 5 -6 تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند...
داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟
مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه
ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه
لاکاشو پاک کردیم...
موهاشو بافتیم
مث خودم چادر سرش کردم
و نماز جمعه هم میرفت...
مامانم خیلی ساده نذاشت من مث باربی بشم چون باربی مث من شد...
الان داشتم نظرات رو براي مادرم ميخوندم...
نظر شما هم بود!
شايد به نظرتون اين يه کار مسخره بياد؛ که البته نشون از بسته بودن فضاي فکرتون داره!
اما مهم نيست!
چون مادر من بهم ياد داد که من با دينم ميتونم از زندگي لذت ببرم و هيچ وقت چادر و يا هرچي باعث نشد که من افسرده يه گوشه بشينم و تحرک نداشته باشم...
اون دختر افه اي که اونجا گفتم؛ دختر دايي من هست!
يکبار که اومدن مهموني؛ با من اومد نماز جمعه. راستش اون مث من فکر نميکرد!
تعجب ميکرد که من چطور چادر سرم ميکنم و بازي هم ميکنم...
از من پرسيد تو نماز جمعه وسايل بازي هم داره که انقدر خوشحال داري ميري؟؟؟
من گفتم آره داره...
و منظورم اون پله هايي بود که بچه ها ازش به عنوان سرسره استفاده ميکنن!
اون ياد گرفته بود؛ که از سرسره هاي واقعي لذت ببره!
واسه همين اخماشو تو هم کرد و يه گوشه وايساد، ولي من با چادرم و بقيه بچه ها بازي کرديم...ولي اون نه!
شايد چون مث شما فکر ميکرد که بايد يه سرسره واقعي باشه تا بتونه بازي کنه! والا مسخره است...
اون هيچ لذتي از نماز جمعه نبرد. ولي من بازي ميکردم و نماز هم ميخوندم.
اون الان هم از زندگي لذت نميبره...
همين
اون دختر افه اي که اونجا گفتم؛ دختر دايي من هست!
يکبار که اومدن مهموني؛ با من اومد نماز جمعه. راستش اون مث من فکر نميکرد!
تعجب ميکرد که من چطور چادر سرم ميکنم و بازي هم ميکنم...
از من پرسيد تو نماز جمعه وسايل بازي هم داره که انقدر خوشحال داري ميري؟؟؟
من گفتم آره داره...
و منظورم اون پله هايي بود که بچه ها ازش به عنوان سرسره استفاده ميکنن!
اون ياد گرفته بود؛ که از سرسره هاي واقعي لذت ببره!
واسه همين اخماشو تو هم کرد و يه گوشه وايساد، ولي من با چادرم و بقيه بچه ها بازي کرديم...ولي اون نه!
شايد چون مث شما فکر ميکرد، اون نه از نمازجمعه لذت ميبرد، نه از باربي هاي متعددش!
اون بلد نبود لذت ببره چون ايئدلوژي نداشت...دين نداشت...
تبريک مي گم به همچين مادر روشن فکري...
راستش اين روزا روشن فکري توي جامعه ما بد تعريف شده
خدا به همه فرزندان صالح عنايت کنه و به پدر و مادران جامعه ما تدبير و روشن فکري واقعي بده
و ما رو عاقبت به خير کنه