گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، خیلی پیر بود. از این پیرمردهای موسفید و ریزمیزه که خط و خطوط صورتشان سنشان را لو میدهد.
یک گاری کوچک گذاشته بود کنار خیابان، یک پیکنیک رویش. روی گاز پیک نیکیاش از این ظرفها که تویش اسفند دود میکند گذاشته بود و منتظر بود ظرف گرم شود.
آن طرف هم یک مَنقل بود با چند تکه زغال که آتش به خود گرفته بود و قرمز قرمز و داغ داغ بود، هر از گاهی یک مشت اِسپند و یک مشت گل سرخ و کمی هل میریخت توی زغالها و باد میزد و دودش را میفرستاد سمت راهپیمایان.
میگفت سالهاست این کار را می کند؛ آنقدر کارش قدمت داشت که خودش هم یادش نمی آمد که اولین بار کی تصمیم به این کار گرفته است.
می گفت: «اسپند برای رفع چشمزخم خوب است، می گفت الان صدها دوربین و خبرنگار دارند این واقعه را ثبت و هر کدام میروند کشورهایشان و در تلویزیونهای خودشان ما را پخش می کنند! آن وقت دشمنهای چشم تنگ این اتحاد را میبینند و نمیتوانند تحمل کنند».
می گفت: «دشمنهای ایران حسودند؛ چشممان میکنند».
پیرمرد موسفید هرازگاهی راهپیمایان را تشویق به فرستادن صلوات میکرد و زیر لب ماشاءالله، ماشاء الله میگفت.