
اگر اتفاقی افتاد باهم باشیم / روایت شهادت ۷ عضو یک خانواده از زبان مادر دانشمند هستهای شهید ساداتی
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری دانشجو فاطمه پارسایی، تنها چندروز از چهلم خانواده ساداتی گذشته است. خانوادهای پنج نفره که تکههای وجود مادربزرگ بودند که دشمن درکسری از ثانیه گلبرگهای وجودشان را نقش برزمین کرد. هدف حمله بهشهادت رساندن سید مصطفی ساداتی دانشمند و متخصص فیزیک هستهای بود که بههمراه همسرش فهیمه مقیمی دانشجوی کارشناسی ارشد الهیات دانشگاه تهران و فرزندانشان ریحانه سادات ۱۴ ساله، فاطمه سادات ۱۰ ساله و سید علی ۴ ساله و پدر و مادر فهیمه خانم بهشهادت رسیدهاند.
برای مصاحبه میهمان خانهای شدهام که سوگوار ۷ تن از عزیزانش است، مگر یک پدر و مادر چقدر طاقت دارند که داغ عزیزان کوچک و بزرگش را یکجا بهدوش بکشند؟ اما این خانواده از همان بدو ورود حجت را بر من تمام میکنند، من با پدر و مادری از جنس ایمان و معرفت روبه رو هستم وحقا که از دامان چنین خانوادهای عروج آن فرشتگان رقم خواهدخورد. پای صحبتهای مادرآقا سید مصطفی نشستهام برایم از پسر ارشد خانواده میگوید که از جنس ایمان، صبر و پشتکار بود. کسی که با وجود مشغلهی زیادش خانواده دوست بودن و اهمیت دادنش به صلهرحم در میان نزدیکان همیشه زبان زد بود و طنین صدایش بانی معنویت و قرائت دعاها، در مهمانیهای گرم و صمیمی خانواده بود.
مادر از آرزوهای بزرگ سید مصطفی در کودکی میگوید، آرزوها و اهدافی که از همان کودکی دغدغهی خدمت به کشور و مردم را در سر میپروراند، همان افکاری که از کودکی در وجود خود رشدداد و پله پلههای نردبان عروج خود را برای همین روزها ترسیم کرد.
روایتی از جنس عشق
شاید موقعی که مادر داشت از زندگی عاشقانه پسر و عروسش میگفت، تمام این ۱۹ سال را در ذهن تورق میکرد که لبخندش عمیق و عمیقتر میشد. زندگیای سراسر علاقه و مهر که از دوران دانشجوییشان رقم خوردهبود. از زمانی که آقا مصطفی و فهیمه خانم باهم دیگر همراه و هم پیمان شدند تا سعادت دنیا و آخرت را کنار یکدیگر رقم بزنند. آن دو دوشادوش یکدیگر در مسیر رشد و پیشرفت گام نهادن، آقا مصطفی مشوق و حمایتگر همسرش برای ادامه تحصیل بود و فهیمه خانم دلگرمی او برای دنبال کردن مسیر تحصیلی و حرفهای تا مقطع دکتری. بیشک جاری شدن خیر و برکت بر زندگی عاشقانهی آن دو بود که با تولد سه فرزندشان روانه خانهشان شد و بیش از پیش، انگیزه تلاشهای مردی شد که اجازه نمیداد خستگی به تن خانم خانواده بماند و همیشه درصدد قدردانی از زحمات همسرش بود.
روزها و لحظههایی که محبت، علاقه و اهمیت خانواده به هر خستگی و محدودیت زمانی میچربید و خانوادهی پر مهر ۵ نفریشان را راهی سفر و تفریحی هرچند کوتاه میکرد. مادرانگار داشت این بار آلبومی از عکس عزیزانش را در ذهن مرور میکرد، از عکس آخرین بازیهای بچهها در یک روز برفی تا عکسهایشان در دشت و سبزه زارها و آبشارهای ناشناختهای که تنها آقا مصطفی در دل طبیعت کشفشان میکرد. از مادر بزرگ میخواهم که از نوههایش برایم بگوید، با مهری عجیب بهقاب عکسشان چشم میدوزد و دهان به وصف فرشتگان آسمانیش میگشاید.
ریحانه سادات؛ دختری بهشتی
مادربزرگ از کودکی ریحانه خانم میگوید. ریحانه بهشتیای که از همان ۴ یا ۵ سالگی حجاب و حیا را از مادرش آموخته بود و ازکودکی با وضو بودن را جزء عبادات دائمی خود نهادینه کرده بود. همیشه پایبند به نماز اول وقت و گرفتن کامل روزهایش بود. ریحانه سادات با همان سن کمش همواره دغدغه مهدویت و تبیین و روشنگری را دنبال میکرد و این دغدغه مندی را از نوشتهها و عکسهایی که در فضای مجازی قرارمیداد تا فعالیت ها، کلاسها و حلقههای دوستانش دنبال میکرد. مادر بزرگ میگوید: «ریحانه همیشه عاشق رفتن به ارتفاع و پروازکردن بود، انگار اصلا پایش روی زمین بند نمیشد.» مکثی میکند و ادامهمیدهد: «ریحانه من از جنس زمین نبود ریحانه بهشتی بود و برای همین آنقدر زود آسمانی شد. روزآخر هم شهادت ورد زبانش شدهبود، حتی در آخرین لحظه که داشت از خانه ما میرفت به پدر بزرگش گفت دعا کنید من شهید شوم، اما پدربزرگ گفت باباجان حالا خیلی زود است برایت دعا میکنم اجر شهادت را ببری.» مادر بزرگ در وصف شخصیت و ویژگیهای ریحانه سادات واژه کم میآورد و با حسرتی بر دل میگوید: «درست است که به بالاترین درجه رسید، اما ریحانه سادات من اگر میماند، قطعا شخصیت والایی از نظر علم و ایمان پیدا میکرد، کمااینکه با همین سنش هم در مدارس فرزانگان همیشه جزء مستعدترین و توانمندترین دانش آموزان بود.»
فاطمه سادات؛ فرشتهای معصوم
فاطمه سادات دختر دوم آرام و معصوم آقا مصطفی بود. دختری که تازه به سن تکلیف رسیده بود و از پیشازسن تکلیف، خود را به انجام واجبات و اهمیت عبادت مقید کردهبود. فاطمه همچون مادر و خواهر بزرگترش حفظ عفاف و حجاب را بسیار مهم میدانست و از سن کم به رعایت حجاب خود پایبند بود. دختری که همیشه مهربان و سخاوتمند بود و نه تنها در روزهای عادی بلکه حتی در سفر و تفریحش هم به فکر کمک به فقرا و نیازمندان بود. فاطمه سادات که علی رغم سن کمش قلبی به وسعت دریا برای کمککردن و بخشیدن به دیگران داشت، قناعت و مناعت طبعش نیز بزرگترها را مبهوت میگذاشت. فرشتهای که معصومیتش نه تنها در خانه بلکه درمیان دوستان و معلمانش هم زبان زد بود.
سید علی؛ سردار سلیمانی مادربزرگ
آقا سید علی فرزند آخر خانواده بود. پسربچهای با موهای فرفری که تازه چند روز قبل از شهادتش شمع ۴ سالگیاش را فوت کرده بود. فقط ۴ سال داشته است، اما از چیزهایی که مادر بزرگ برایم میگوید، من فکر میکنم که رژیم کودک کش صهیونیستی اگر آن مردم کوچک خانواده را هم میشناخت، از او نیز وحشت زیادی برمیداشت. مردی که اگر به سن پدر میرسید همچون او، نامش طنین انداز میشد. همان طورکه در این چند سال و با همان سن کم با برکتش، به فکر مظلومیت و بی پناهی کودکان غزه بود و همیشه وقتی تفنگش را به دست میگرفت به فکر نابودی اسرائیل و دفاع از مظلومان و مقاومت بود. از همین رو مادر بزرگ اورا سردار سلیمانی صدا میکرد و شاید بی جهت نبود که همچون او، تنها تکهای از پیکر مقدسش باقی ماند و از طریق آزمایش ژنتیکی شناسایی شد.
مادری که خستگی نمیشناخت
مادربزرگ همهی آن پاکی و ایمان بچهها را مرهون نان حلال پدرشان و زحمات فهیمه خانم میداند. مادری که هریک از کودکانش را ازپیش از تولد تا بزرگسالی با لالایی آوای قران مانوس کرده بود. عروسی که با آمدنش سالهای نبود گرمای حضور دختری در خانواده را جبران کرد و همچون خواهری دلسوز و مهربان با آمدنش به خانواده ساداتی، نوری دیگر بخشید. فهیمه خانم نهتنها دغدغه تربیت فرزندان خود بلکه مسئله فرزندان یک کشور را داشت. از سویی به یادگیری و علم آموزی خود میپرداخت و از سویی دیگر مسئولانه در جهت تبیین و تربیت دانشآموزانش تلاش میکرد و اگرچه خستگی زیادی برتن داشت، اما قرار و آسودگی در این مسیر نمیشناخت. اما حالا دیگر پس از شهادت میتوانست آرام بگیرد. مادرحالا به خلاء حضور ۵ عزیز خانواده فکر میکند به سفرههای مهمانی و جمعهای خانوادگیای که قرار است جایشان خالی باشد و داغی که نبودشان بر دل میگذارد، اما بلافاصله میگوید: «همین که بچههای صالح و با ایمانی داشتهام شاکر خداوند هستم و راضیام به رضای خدا.»
دیدار آخر و گوشوارههایی که درخشیدند
از آخرین دیدار قبل از شهادت میپرسم که در روز عید غدیر رقم میخورد. مادر بزرگ برایم تعریف میکند: «بهرسم هرساله سفره میهمانی مان هرچند با حضور عزیزان کمتری، اما همچنان پابرجا بود. بعد از ناهار همگی مشغول استراحت بودیم که گوشی آقا مصطفی به صدا درآمد و از او خواستند که سرکار برود. ریحانه سادات که در اتاق مشغول درس خواندن بود با دلهره از پدر خواست نرود و گفت بابا نکند بروی و شهید شوی؟ پدر ریحانه را آرام کردکه بهانه گیری فاطمه سادات نیز شروع شد انگار دل در دل دختران نبود. فهیمهخانم نگران، اما با طمانینه نظارهگر همسر بود، در این شرایط حساس نیز مانعش نمیشد و او را به خدا میسپرد.» مادر یک لحظه به صندلیای نگاه میکند که آن روز روی آن نشسته بود و برای آخرین بار تماشاگر قامت آقامصطفی موقع بوسیدن قرآن، در آغوش کشیدن فرزندان و خداحافظی با اعضای خانواده و رفتن از خانه بود. اگرچه سالها میدانست که روزی قرار است خبر شهادت فرزندش را بشنود، اما شاید هنوز خیلی زود بود برای آخرین دیدار. مادربزرگ هم پس از راهی شدن فرزندش دلشوره میگیرد، اما بازهم آرامش بخشیدن به نوههارا در اولویت میداند. او که انگار تصویر صورت قرص ماه ریحانه سادات را از ذهن میگذراند، از گوشوارههای زیبای ریحانه میگوید که به سلیقهی خودش بوده است و آن روز با مادر بزرگ قرار میگذارند که وقتی بابا مصطفی برگشت، مادر بزرگ از زیبایی گوشوارهها و انتخاب نوهاش بگوید. قولی که مجال برآورده شدن پیدانکرد، اما زیبایی گوشوارهها آخرکارخودش را کرد. ریحانه سادات تنها شهید خانواده بودکه بدون آزمایش شناسایی شد، عمویش از روی برق گوشوارههای قشنگش در واقع توانست او را شناسایی کند.
اگر اتفاقی افتاد باهم باشیم؛ گودالی که روضه مجسم کربلاست
«دلم میخواست بچهها پیشمان بمانند، اما فهیمه جان گفت برویم منزل پدرم بهتر است، چون اینجوری به خانه خودمان خیلی نزدیک تریم و اگر هر اتفاقی بیوفتد، باهم باشیم بهتر است. آقا مصطفی از محل کار راهی خانه پدر همسرش میشود. او را تعقیب و تحت نظر قرار میدهند و منجر به این میشود که همان منزل چند ساعت بعد مورد اصابت دشمن قرار بگیرد.»
مادر مکثی میکند و میگوید: «یک مجتمع و چند خانوار برای یک نفر؟ کاش لااقل به تنهایی و بدون آسیب برای مردم دیگر به شهادت میرساندیدش.» درمانده میشوم از این همه بزرگواری و مهربانی مادرانهاش که به فرزندان خودش ختم نمیشود، او عزادار و دلسوز غریبه و آشنای این کشور است که با لبخندی اضافه میکند: «اما آقا مصطفی عادت نداشت بدون خانواده جایی برود، شاید راز این عروج دسته جمعیشان هم همین بود.»
مادر حالا از محرم امسال میگوید از گودال قتلگاهی که جلوی چشمانش باقی گذاشتهاند. از روضهای که روضهی مجسم کربلا برای او شدهاست و گودالی که حالا روایت اربا اربا شدن فرزندانش قرار است، در روز قیامت او را در برابر خانم حضرت زینب سرافراز نگه دارد.
منزل نو مبارک
«صبح زود بود و من مشغول سر و سامان دادن به وسایل مهمانی دیروز بودم که حاج آقا از بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد، دست من را گرفت و کنار خود نشاند. از روی چهره آشفتهاش دانستم که قرار است خبری بشنوم. از همان خبرهایی که هفتهی قبل با یکایکشان اتمام حجت کرده بودم که صریح و بیمقدمه چینی به من بگویند. اما حاج آقا هنوز نمیتوانست حرفی بزند. تا اینکه بچهها را هم صدا زد تا آمدند. قرآن را بر سینه فشردم و دیگر منتظر نشدم و خودم شروع کردم بهپرسیدن. آقا سید مصطفی؟ سر تکان دادندگفتم منزل نو مبارک پرسیدم فهیمه جان هم؟ گریه کردند دانستم که عشقشان ابدی شد و نتوانستند بدون هم بروند، اما مجال فکر کردن و عزاداری نداشتم باید سراغ نوهها را میگرفتم یک به یک اسم میبردم و وقتی در جواب گریهها شدت میگرفت، میگفتم منزل نو مبارک. سراغ سردار سلیمانیام را که گفتم همگی زار زدند و من سجده شکر را برای عاقبت بخیر شدن پارههای تنم بهجا آوردم؛ و دانستم که حتما پدرومادر فهیمه خانم هم آسمانی شدند.»
وداع آخر در معراج شهدا رقم میخورد، خانواده ابتدا نماز جماعت را بهجا میآورند و بعد برای زیارت تابوتها میروند؛ که مادر بزرگ باز هم بهشکرانه فرزندان صالحش سجده بهجا آورد. دیدار اول فقط با ریحانه سادات و سید علی بود، چون پیکرهای مطهر ۳ عزیز دیگر پیدانشده بود. مادر بزرگ به نیابت از مادر برای سید علی لالایی خواند و از سبک بودن تابوتها در گوشش زمزمه کرد: «مادرجان حقا که همان سردار سلیمانی بودی، عاقبت هم همچون او اربا اربا شدهای.»
وداع با فهیمه جان در معراج شهدا بهشت زهرا اتفاق افتاد. پیکری که وقتی از پسرم خواستم صورتش را ببینم گفت نخواه مادر جان. فهمیدم که اربااربا شده است و چیزی از آن باقی نمانده است. وقتی بالای سر پیکرش رسیدم برایم یک سبد گل آوردند، روز عروسی بچهها روی سر فهیمه عزیزم گل ریختم، اما حالا باید از پاهایش پیکر مطهرش را گلباران میکردم.
اسرائیل اشتباه کرد
مادر حالا از رمز صبوری و نگاه صلابتمندانه اش میگوید از اینکه خم به ابرو نمیآورد تا مبادا دشمنان این آب و خاک خیال خامی کنند و خوشحال شوند. تمام دل تنگیها و بی تابی هارا تاب میآورد، چون که از عزیزانش قول گرفته است که موقع رجعت شفاعت او را کنند. مادر با صبری و شجاعتی زینب گونه برای دشمن رجز میخواند که خیال باطل به سر نداشته باشند و نه تنها ۷ شهید خانواده را بلکه تمام اهل خانواده را فدای سر رهبر و اعتقاداتشان میداند. او میگوید: «اسرائیل اشتباه کرد تک تک خونهایی که ریخته شد آبیاری کننده شجره طیبهای خواهد بود که ریشه کن شدن اسرائیل و متحدانش و زمینه سازی ظهور را فراهم میکند. دشمن با این کار نه تنها نتوانست مردم ایران را از پا دربیاورد بلکه این ملت با اعتقاد و ایمانی راسختر و اتحاد و انسجامی مضاعف دست در دست یکدیگر در دفاع از کشور برخواستهاند و ایران امام حسین (ع) تا ابد پیروز خواهد بود.