به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، فاطمه ناهیدی نخستین بانوی آزاده ایرانی است که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه رفت و در مهر ماه 59 اسیر شد. بعد از چند سال اسارت (بهمن 62) به ایران بازگشت و امیدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سال هاست که دانشجو پرورش میدهد. او عضو هیئت علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه بهشتی است و حرفهای زیادی برای گفتن دارد. گفتنیهای او با روزنامه خراسان را با هم میخوانیم.
از دوران اسارت و فضای اردوگاهها برایمان بگویید.
ما خانمها از همان اول گوش به حرف عراقیها نمیکردیم و چوبش را هم میخوردیم. ما فکر میکردیم نباید به عراقیها رو بدهیم. احساس میکردیم باید یک طوری برخورد کنیم که اینها هم ازسوی ما احساس امنیت و آسایش نداشته باشند و ما را به عنوان اسرای خاطی و آشوب گر بشناسند. یادم هست یک بار جشن ملی عراقیها بود و برای ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم بگو برای همه بردند؟ گفت نه این فقط مخصوص شما ست. گفتم ما نیازی به نوشابه نداریم. گفتیم یا برای همه یا برای هیچ کس. فرمانده عصبانی شد و گفت اینها لیاقت ندارند. بعدها نظر بچهها به شکلی به ما رسید. آنها به ما گفتند که چقدر حرکت جالبی کردید. برایشان مهم بود که جلوی عراقیها میایستیم. وقتی که ما در مقابل آنها مقاومت میکردیم آنها احساس غرور میکردند. حتی در زندان هم همین اتحاد بود.
یکی از خاطراتی که برایم خیلی جالب بود این بود که وقتی میخواستیم اعتصاب غذا کنیم، عراقیها ریختند داخل سلول و شروع کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ میکردیم. مثلاً یکی میگفت من ناخن بلند میکنم که اگر عراقیها آمدند چنگشان بزنم. دیگری کار دیگری را به گردن میگرفت و هم زمان حمله کردیم به عراقیها. یکی از بچهها کابل برق را از دست عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقیهایی که درجه دار بودند. آنها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بیرون. چون برایشان خیلی بد بود که از 4 زن ایرانی کتک خوردهاند. ما هم تا قبل از اینکه در را ببندند ابزار جرم را انداختیم بیرون. بعدا یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد که یکی از همینهایی که کتک خورده بود جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود اگر همه زنهای ایرانی این طوری هستند، دلم به حال شما مردهای ایرانی میسوزد.
دلتان بیشتر از همه برای چه کسی تنگ شده بود و احساستان در لحظه آزادی چه بود؟
خب خوشحال بودم. اما از همه بیشتر دلتنگ برادرم علی بودم من بچه بزرگ خانواده بودم و علی از خودم کوچکتر بود و ما همه مسائل مبارزاتی را با هم درمیان میگذاشتیم. اول وآخر همه نامههایم علی بود. زمانی که آزاد شدیم 3 روز در سرخه حصار تهران قرنطینه شدیم. آن زمان وزیر بهداشت دکتر دستجردی بود. پدرم از ایشان اجازه گرفته بود که تلفنی با من حرف بزند. تا ارتباط تلفنی برقرار شد پدرم با گریه حالم را پرسید و من گفتم علی چطور است؟ پدرم گفت تو بیا از علی هم برایت میگویم. با خود فکر کردم شاید علی جانباز شده باشد. توی برفها راه میرفتم با خود فکر میکردم اگر او جانباز شده باشد نکند ایمانش از بین برود. من حاضرم او را نبینم ولی او همیشه با صلابت و با ایمان باشد.
خیلی جالب بود که زمانی هم که من اسیر شدم دوستان برادرم در جبهه میگفتند یک بار دیدیم که علی رفته یک گوشه نشسته است و گریه میکند. از او پرسیده بودند چرا گریه میکنی؟ او هم گفته بود به آسمانها نگاه کردم و یاد خواهرم افتادم. نمیدانم کجاست. اما حاضرم اورا نبینم ولی ایمانش از دست نرود. قرنطینه تمام شد و من به خانه برگشتم اما وقتی آمدم علی شهید شده بود. زمانی که از اردوگاه بیرون میآمدم، از پشت سیمهای خار دار، همه بچههایی که پشت پنجره آسایشگاه ایستاده بودند را دیدم و هنوز هم که هنوز است وقتی چشمانم را میبندم آنها را میبینم. هیچ وقت نمیتوانستم احساس شادی کنم. چون احساس میکردم یک تعدادی از بچههایمان آنجا اسیر هستند. شادی من موقعی بود که همه آزاد شدند.
چه کسی خبر اسارتتان را به خانوادهتان داد؟ خبر دارید مادر، پدر، خواهر و برادرتان چه حالی شدند؟
وقتی من اسیر شدم هیچ کس نمیدانست. یکی از بچههایی که در خرمشهر بود چون آمبولانس ما را دیده بود که از بین رفته است فکر میکرد ما هم در آن آمبولانس بودهایم و از بین رفتهایم. به خانوادهام گفته بودند که شهید شدهام. آخرین فردی که من را دیده بود عمویم بود. در پایگاه وحدت دزفول با هم ملاقات کردیم و شب را در منزل ایشان گذراندیم. بعد من رفتم سمت خرمشهر و آنجا اسیر شدم. مقرر شده بود از تنومه ما را تحویل سازمان امنیتشان دهند. به سازمان امنیت تحویل داده شدیم و اگر حرفهایمان شبیه هم نبود حکم اعداممان صادر میشد. یکی از سربازان عراقی به اسم محمد به ما نزدیک شد. به قول خودش از نیروهای مردمی و خیلی مسلمان بود. همیشه با حالتی دلسوزانه از ما مراقبت میکرد.
میگفت: هرچیزی خواستید به من بگویید. خودش هم دنبال کارهایمان میرفت. انگار خواهر و مادر خودش آنجا اسیر شده باشند. از آنجا به عنوان زندانی سیاسی ما را تحویل سازمان امنیت بغداد دادند. روزی که من را تنها برده بودند سازمان امنیت تنومه برای بازجویی خانم آباد و خانم آزموده از محمد پرسیده بودند که او را کجا بردند؟ او هم جواب داده بود جایی که اگر درست جواب دهد بر میگردد و اگر درست جواب ندهد دیگر بر نمیگردد. حالا من نمیدانم درست جواب دادم یا ندادم. در هر حال به بغداد برگردانده شدم. ما را با بچهها به همان سازمان امنیت بردند و از آنجا تحویل وزارت اطلاعاتشان دادند. از آن لحظه ما دیگر اسیر عراق نبودیم. زندانی سیاسی شده بودیم و ما را بردند جایی که زندانیهای سیاسی را نگهداری میکنند. گفتند شما آمدید مستقیم با صدام بجنگید، پس زندانی سیاسی هستید. در نتیجه نمیتوانستیم هیچ گونه ارتباطی با خانواده داشته باشیم. نه نامهای نه تلفنی و نه هیچ پیامی. وقتی یک اسیر در اردوگاه است، صلیب سرخ به اوسر میزند، میتواند نامه بنویسد و حقوقی دارد. ولی حضور ما در آنجا به این معنا بود که صلیب سرخ هم نمیتوانست ما را ببیند. ما در واقع مفقودالاثر بودیم. تا 2 سال ما 4 نفر مفقود الاثر بودیم. خانواده هیچ اطلاعی از ما نداشت اما ما به روشهای مختلف توانستیم ارتباطی با بچههایی که آنجا بودند برقرار کنیم.
یک نمونهاش را برایمان بگویید. چگونه در این شرایط سخت که حتی نفس کشیدن دشوار بود با زندانیهای دیگر ارتباط برقرار میکردید؟
مثلا ما زمانی را در زندان الرشید عراق گذراندیم. زندان الرشید زندانی امنیتی بود که 5 طبقه زیر زمین داشت و بچههایی که آنجا بودند گفتند شهید صدر را در همان طبقات زیر زمین شهید کردند. هرچقدر به سمت طبقات پایینتر میرفتی شکنجهها شدیدتر میشد. نمای بیرونی این زندان از یک طرف مخابرات عراق بود. از یک طرف بانک جانفیدنگ بود که یک بانک بین المللی به حساب میآمد.
از یک طرف یک هتل بزرگ و از طرف دیگر هم یک ساختمان اداری بسیار مجلل بود و هیچ کس نمیدانست بین این چهار ساختمان چه خبر است. کسی نمیدانست آن داخل، سازمان جاسوسی عراق است. این را خود عراقیها که در مقطعی با ما بودند گفتند. آنها خودشان میگفتند که اصلاً باورشان نمیشود چنین چیزی وجود داشته باشد. در نتیجه در چنین محیطی هیچ گونه ارتباطی با خانواده نداشتیم و خانواده هم تصورش این بود که ما شهید شدهایم و منتظر بودند جنازههایمان بیاید. چون جنازهای درکار نبود نسبت به این مسئله کمی شک داشتند. شکنجهگاه الرشید زندانی بود که دور تا دورش را با ظاهرسازی پوشانده بودند تا کسی نفهمد آنجا چه خبراست.
ساختمان بزرگی بود در بغداد. چند طبقه داشت. یک طبقه اداری بود و طبقه دوم و سوم سلولها بود. 5 طبقه زیر زمین هم شکنجهگاه بود. رنگ دیوار سلولهای طبقه اول کرم روشن و بزرگتر بود. طبقه دوم سلولهای سرخ داشت و در دو طرف راهرو سلول وجود داشت. سلولها کوچک و فوق العاده تاریک بود. نور زیادی نداشت. روی دیوار هم چیزی نمیشد حک کرد. فقط یک بار ما را از سلول خودمان بردند توی یک سلول دیگر. آنجا فضایی بود که چراغ داخلش روشن بود و جلوی چراغ را توری کشیده بودند که کسی به برق دسترسی پیدا نکند. کرکرههای آهنی به پنجرههای 40، 50 سانتی بالای سلولها زده بودند که نور راه پیدا نکند. فقط گاهی وقتی آفتاب میشد نوری با یک شعاع کم را میدیدیم. روزی که میخواستند پنجره سلولمان را توری بکشند ما را بردند توی یک سلول دیگر. مثل اینکه قبلا در آنجا تغییراتی انجام شده بود. آنجا توانستم یک تکه سرامیک نوک تیز پیدا کنم. بعد به بچهها گفتم دانه به دانه با این سرامیک نوک تیز اسمتان را روی سرامیکهای دیوار حک کنید.
یک چیزی در حدود شاید 7، 8 ساعت داخل سلول بودیم. این هم لطف خدا بود که منتقل شویم. شروع کردیم به حک کردن اسممان. عراقیها هم فکر نمیکردند ما در آن سلول امکان انجام کاری داشته باشیم. آن تکه سرامیک هم از دستشان در رفته بود. من اسم خودم را حک کردم و شماره منزل را نوشتم. بقیه بچهها هم همین طور. بعد نوشتیم 4 اسیر ایرانی. میدانستیم که اگر بعد از ما ایرانیهای دیگری را به عنوان اسیر به آن سلول بیاورند آنها اسامی ما را به خاطر میسپارند و به صلیب سرخ میدهند و اسامی ما به این شکل پخش شد و همه متوجه شدند که چهار دختر ایرانی در عراق هستند و به این ترتیب صلیب سرخ از وجود ما با خبر شد. بچهها که به ایران نامه مینوشتند اسم ما را هم به نوعی در نامههایشان میآوردند. مثلا مینوشتند به خواهرم بگویید فاطمه سالم است و شماره تلفنشان هم عوض شده است! هلال احمر ایران نامهها را میخواند و بعد به خانهها تلفن میزد که مثلا شما چنین فردی را در خانواده دارید؟ یکی از همین نامهها که اسم من هم در آن آمده بود باعث شد که هلال احمر به خانه ما تلفن بزند و به این شکل خانوادهام متوجه شدند که خبر از عراق میآید و حدس زدند که من شهید نشدهام.
این تنها چیزی بود که خانوادهام از من فهمیده بودند تا اینکه بعد از 2 سال ما تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. 20 فروردین تولد مادرم بود و من هر سال برایشان هدیه میبردم. 2 سال بود که هدیه برای مادرم نداده بودم. آن سال با خدا راز و نیاز میکردم و به خدا میگفتم کمکم کن که امسال هدیهای به مادرم بدهم. به هر شکلی که هست. از قبل از عید توی ذهنم بود که ما بالاخره باید یک حرکتی کنیم. نباید اینجا باشیم. حالا درست است که اسیریم ولی به ناحق اینجا هستیم. ما باید یک حرکتی کنیم. برکتش دست خداوند است. موضوع را با بچهها در میان گذاشتم و گفتم ما وظیفهمان این است که برای آزادی خودمان کاری کنیم. اما اگر نشد فردا در مقابل خداوند مسئول نیستیم که در مقابل ظالم سکوت کردهایم. تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم.
قبل از این اعتصاب غذا فرآیندی را طی کردیم. ابتدا میخواستیم با مسئول زندان صحبت کنیم. در میزدیم، درگیری و کتک کاری شد، دست و سر و صورتمان خونی شد و سختیهای بسیار کشیدیم. یادم هست روی در و دیوار با خون نوشتم ا... اکبر و لااله الا ا...! خلاصه درگیریهای زیادی داشتیم تا اینکه بالاخره آنها تسلیم شدند و ما را نزد مسئول زندان بردند. البته مسئول کل هم نبود. گفتیم تصمیم داریم اعتصاب غذا کنیم. باید از اینجا برویم و اینجا جای ما نیست. در واقع از طریق مورسی که خودمان ابداع کرده بودیم، توانستیم با سلولهای کناری ارتباط برقرار کنیم و فهمیدیم که یک اسیر حق و حقوق بسیار گستردهای دارد. حق نامه نوشتن دارد، حق ارتباط با خانواده دارد و... اما ما اینها را نمیدانستیم. علم به این مسئله و قوانین باعث شد حرکت خیلی بزرگی انجام دهیم.
19 روز اعتصاب غذا کردیم. بعد از 19 روز از هم جدایمان کردند تا اینکه مجبور شدند ما را تحویل بیمارستان دهند. این اتفاقی بود که حتی صلیب سرخ هم از آن خبر نداشت و شاید خیلی راحت میشد سر ما را زیر آب کنند. اما از طرفی هم برایشان با ارزش بودیم. آنها فکر میکردند وقتی جنگ تمام شود میتوانند یک دختر را بدهند و 10 تا افسر را پس بگیرند. این بود که ما را منتقل کردند به بیمارستانشان، یک ماه در بیمارستان بستری بودیم و بعد از آن منتقل شدیم به اردوگاه. این بار ما را تحویل وزارت دفاع دادند. از آن لحظه دیگر به طور رسمی شدیم یک اسیر و دو سال هم در اردوگاههای متعدد بودیم.
گفتید از طریق مورسی که خودتان ابداع کرده بودید با سلولهای دیگرارتباط داشتید. این مورس چگونه کار میکرد؟
اول به دیوار میزدیم بعد انگار داریم سرود میخوانیم سر و صدا میکردیم. البته اجازه نداشتیم. ولی یک سر و صدایی میکردیم و تا اینها میآمدند ساکت میشدیم. میگفتند صدا نباید باشد.
زیاد قانون شکنی میکردیم. برخوردهای بدی هم با ما میشد ولی باید حرکتی میکردیم. بچهها میگفتند وقتی در میزنیم بیایید زیر در که صدای هم را بشنویم. اولا اینها فارسی بلد نبودند. یکی از بچهها که عربی بلد بود، میگفت ما اینجا آبمان ناجور است، امکانات بهداشتی، شانه، ناخن گیر و... نداریم. بچهها هم با صدای بلند با هم حرف میزدند انگار که دارند دعوا میکنند تا صدایشان برود بیرون. بالای هر سلول یک دریچه کوچک بود. دریچه که باز میشد تازه ارتباطمان برقرار میشد. برای همین ناچار بودیم کاری کنیم که آنها بیایند وپنجره را باز کنند. گاهی هم در میزدیم تا سرباز بیاید.
به محض اینکه میگفت چه میخواهی ما شروع میکردیم به کوبیدن به دیوارها. همه کوچکترین صدا را دنبال میکردند تا ببینند چه خبر است. طوری ارتباط برقرار میکردیم که عراقیها نفهمند ما داریم با رمز اطلاعات میدهیم. بعد سلولهای کناری این کار را میکردند. در سلولهای کناری ما 6 دکتر بودند. سلول چپ ما 4 مهندس بودند. سلولهای دیگر هم از طریق اینها از همه چیز با خبر میشدند. یک روز در سلول، یاد این افتادم که در کتابی که قبلاً خوانده بودم آمده بود بچههایی که در زندان هستند از طریق زدن به دیوار با هم میتوانند صحبت کنند. در واقع با رمز با هم حرف میزدند.
به بچهها گفتم بیایید به حروف الفبا عدد بدهیم. مثلاً الف 1، ب 2 و تا 32 حرفی که داریم را عدد گذاری کنیم و از این طریق با بچههای سلولهای دیگر حرف بزنیم. فقط باید به یک شکلی بچهها را متوجه کنیم که داستان از چه قرار است. ترتیب حروف را با هم بررسی کردیم و بعد از عدد گذاری مشت زدیم به دیوار. مشت که زدیم به دیوار یعنی شما هم بیایید زیر در. زیر در یک شکاف باریک داشت. بسیار باریک.
گوشمان را باید میگذاشتیم آنجا تا صداها را بشنویم. بعد آنها میآمدند و شروع میکردیم به صحبت. آن روز گفتم که ما میتوانیم رمز داشته باشیم و بچههایی که عربی بلد بودند شروع میکردند به زدن حرفهای متفرقه. بچهها فهمیدند که ما میخواهیم یک زبان رمز داشته باشیم در نتیجه آنها هم یک مقدار حساس شدند. حالا باید حروف الفبا را با هم بررسی میکردیم.
یک بار زدیم به سیم آخر و به اسم اینکه داریم سرود میخوانیم شروع کردیم زدیم به دیوارها که یعنی گوش به زنگ باشید. با صدای بلند شروع کردیم به خواندن الف، ب، پ، ت و...! سرباز عراقی آمد که چه خبرتان است؟ ساکت. گفتیم داریم شعر میخوانیم. اشکالی دارد؟ او فورا ما را ساکت کرد ولی در این فاصله که او از محل استقرار خودش بیاید تا برسد به ما، خیلی اطلاعات را داده بودیم. آنها هم در این فاصله با قرص ترتیب حروف الفبا را روی دیوار نوشتند و ما با هم در این زبان مشترک هماهنگ شدیم و به این ترتیب این مورس ابداع شد.
طوری شد که ما برای آخرین حرف حروف الفبا 32 ضربه به دیوار میزدیم. ابتدا همین روش را داشتیم. اما کمی بعد دیدیم کار بسیار دشوار است. این بار آمدیم گفتیم برای حرف 32 سه مشت و بعد دو ضربه بزنیم. به این شکل تعداد ضربات کمتر شد. اول خیلی سخت بود. مثلا برای گفتن یک سلام کلی وقت میگذاشتیم اما بعد به این زبان عادت کردیم و تند و تند ضرباتی که به دیوار کوبیده میشد را به جمله تبدیل میکردیم.
یکی از بهترین راههایی که میشود بحث اسارت را به اخبار و بخشهای مهم رسانهها کشاند تا مردم درباره آن مطالبه عمومی داشته باشند، چیست؟ چطور میشود این بحث اسارت را تبیین کرد؟
سوال خیلی سادهای نیست. چرا که باید خیلی روی آن کار شود. حرکت فرهنگی گستردهای را میطلبد. ولی یکی از راههایی که به نوعی فرهنگ اسارت را تبیین میکند، برخوردها و رفتارهای خود بچههای آزاده است. چگونه رفتار کنند و چگونه رفتار نکنند. ممکن است من حرکتی کنم که 4 جوان نپسندند. باید نسل جوان را به خود جذب و اعتمادشان را جلب کنیم.
منبع: باشگاه خبرنگاران